هوالمحبوب:
شما که الــی نیستید که بنشینم برایتان بگویم که ...
داشتم فکر میکردم به فرض که الـــی هم بودید برایتان نمیگفتم که ...! راستش برای الـــی هم تعریف نمیکنم،حتی زمزمه هم نمیکنم.حتی دوره هم نمیکنم.حتی توی وبلاگ یواشکی اش هم نمی نویسم.
بعضی چیزها را نباید گفت.هــــرگــــــز نباید گفت.حتی به نزدیک ترین آدم های زندگی ات.حتی بعد از اینکه نفیسه اینجا را خواند و میپرسد قرار بوده چه چیز را نگویم. یا حتی "او" که سعی میکند نپرسد ولی بداند و احتمالن بعد از اینکه بداند چیزی هست که قرار است نگویمش به دعوایمان ختم شود! یا حتی وقتی هاله فکر میکند مثلن به او خواهم گفت و برایم قیافه ی مادرهای فداکار را میگیرد و میگوید با آن دو نفری که بهشان نگفته ام فرق میکند و غلط کرده ام که به او هم قرار نیست بگویم و من مثل فامیل دور فقط به او خواهم گفت :"سیر داغ بابا! "! یا نرگس حتی که نگران خواهد شد گمانم! حتی به خودت هم نباید بگویی. و میدانم من احتمالن مرض دارم که توجه همه را جلب میکنم به بودن چیزی و نگفتنش!
میدانید؟باعث شرمندگی ست حتی اگر بقیه قیافه درک کردن به خودشان بگیرند وقتی فقط قیافه گرفتنشان خنجر است توی وجودت!حتی گفتن یواشکی اش توی دلت هم باعث شرمندگی ست توی خلوتت!باید خجالت بکشی از حتی به ذهنت آوردن چه برسد به زبان یا نوشتن آوردنش!
میدانید بعضی چیزها حتی یواشکی و توی دلتان مرورش کردن هم حق شما نیست و باید بروید به جهنم وقتی اینقدر دنده تان پهن است که توی دلتان دنبالش میگردید وقتی کائنات هم مسخره تان میکند که بی رگید(!) و یا نهایتن اگر دلش بخواهد دل به دلتان بدهد "واقعن تو خجالت نمیکشی؟!" به جای مسخره کردن حواله تان میکند!
میدانید؟باید لب فرو بست،اصلن باید زبان درازتان را گره کرده و توی همه ی روزهایی که "خواستید و نشد " فرو کنید!
حتمن میدانید "نخواستن" با "نتوانستن" خیلی فرق دارد! اینکه "نتوانی" یک چیز است و اینکه "نخواهی" یک چیز و "نخواستن" غم انگیزترین کلمه ای است که ممکن است توی عمرتان شنیده باشید و شما الــی نیستید که برایتان بگویم که "نخواستن" چقدر غمگینانه است! و اصلن چه بهتر که الــی نیستید،چون الــی هم که بودید توفیری نمیکرد!
بعضی حرف ها را باید با خود به گور برد و همان جا هم در سر و کله ی گور زد که مبادا دهانش را برای گورهای دیگر باز کند و شما را خجالت زده کند آن هم وسط گورهای دیگر!
عکس نوشت:
مسخره است اگر خیال کنید این زن ماشین لباسشویی نیاز دارد و شما الی نیستید که بدانید ماشین لباسشویی نغمه ای غم انگیز دارد حتی!
هوالمحبوب:
گمانم یکی دو ماه قبل بود که زنگ زدی،همان موقع ها که من یکی دو روزی بود تصمیم گرفته بودم دیگر دختره خوبی باشم.
یکی دو ماه قبل بود که من چاهار زانو روی تختم نشسته بودم و تو بعد از مدت ها زنگ زده بودی و هی مثل همیشه گفته بودی :"دیگه چه خبر ...؟ " و من هم برنامه ی روزانه ام را گفته بودم و باز خندیده بودم و خاطره ی روزانه از کار و دانشگاه رد و بدل کرده بودیم و تو باز دوباره پرسیده بودی :"دیگه چه خبر ...؟" و بعد درست جایی که انتظار نداشتم زده بودی زیر گریه و من که نمیخواستم گریه و زاری راه بیاندازم ،هی تند تند گفته بودم که حالم خوب است و بهتر از این نمیشوم و تو بی مقدمه گفتی که یک عالمه گریه کرده بودی وقتی فهمیده ای قرار نیست بشود و چقدر غصه خورده ای و من هی میخواستم آرامت کنم با اینکه خودم بیشتر در دلم غوغا بود و هی بغضم را قورت میدادم و بی حسی ام را نهیب میزدم و تند تند میگفتم :"طوری نیست...طوری نیست..."
آرام که شدی خندیدم و گفتم این روزها زیاد غصه خورده ام و خسته ام از غصه خوردن و خوب موقعی زنگ زده ای که من همه را چال کرده ام و شاید بهتر است تظاهر کنم چال شده و گمانم دیگر هم زیاد مهم نیست.گفتم دیگر با همه ی اهمیتش مهم نیست و باز گفته بودم یکی دو روزی ست حالم خوب است و دلم نخواسته بود هیچ بگویم و حتی بپرسم از کجای کدام کلمه ام فهمیده ای که چه بر سرم آمده و فقط خواسته بودم توضیح دهم که اتفاق خاصی نیفتاده و همه چیز مثل روال قبل است الا دلم...
الا دلم که خون است و قرار است این خون بودنش هم کم کم تمام شود و تویش خالیه خالی شود انگار که خلأ...!
گفته بودی از کلمه های وبلاگم که سعی کرده ام پشت خیلی چیزها پنهانش کنم فهمیده ای و یک عالمه غصه خورده ای و من باز گفتم :"طوری نیست..."
گفته بودی فکر میکردی داستانم طوری قرار است رقم بخورد که تولد تو همیشه ی خدا در ذهنم ثبت شود و من خندیده بودم و گفته بودم :"تولد تو به خاطر همان اتفاق هیچوقت از یادم نخواهد رفت" و باز پرسیده بودی :دیگه چه خبر ...؟!"
می دانی فاطمه...؟!
گمانم اولین بار است تو را "فاطمه" صدا میکنم وقتی همه ی روزهایی که مخاطبم بودی تو را به نامی صدا کرده بودم که فاطمه نبود.
می دانی فاطمه...؟! تو با همه ی خوبی ها و بدی ها و شیطنت ها و جدیت ها و برنامه های معمولی و ماورایی و حس ها و واقعیت های زندگیت که به گوشم نجوا کرده ای ،یکی از بی نظیرترین دخترانی هستی که به زندگی ام دیده ام و نمیشود و نمیتواند بشود که تولدت را از همین امروز تا آخری که قرار است خوب تمام شود از یاد ببرم.آن هم تولد تویی که هیچ از الی نمیدانی اما از آن شب گرم و خنک تابستان همیشه حتی در سایه کنارش بوده ای.
تولد تو مرا یاد یک عالمه اتفاقات خوب می اندازد که با همه ی سنگینیه غمش بی نهایت دوست داشتنی اند.
فاطمه ی فیروزه ای زندگیه الــــی! تولدت مبارک ...
الـــی نوشت:
یکــ) مــن می توانـــد بی تــو هــم خوشبخــت باشــد ...
دو)تا فراموشم نشده و خجالت جای شعف را نگرفته،تولـــد دی ماهی ِ آلا و شیـــــوا و زهـــرا هم مبــارک آدم های زندگیشان :)
هوالمحبوب:
کیم کارداشیان اونم توی بلاد کفر وقتی که عکس برهنه ش شد عکس روی جلد مجله ی فلان و همسرش گفت من که از حج خانومم حمایت میکنم و شما هم برید حالش رو ببرید و به جون من دعا کنید که اینقدر روشن فکرم ،کل دنیا از جمله همون شهر و کشور آزاد و رهایی که چنین آدمی را پرورش و بال و پر داده بود با فونت درشت و همچین جگر سوز توی مجله ها و سایت ها و دفتر و دستکش نوشت : " خانواده ی کارداشیان کاری جز لخت کردن خودشون بلد نیستند و این عادت کارداشیان هاست و ..." و بقیه ی مردم ِ اون کاره هم رفتند دنبال عکس و مجله که کلن ذوقمرگ بشند از زیارت اندام تحتانی و فوقانی طرف و برای خالی نبودن عریضه هم هر چند وقت یه بار دهنشون رو باز کنند و تقبیح یا تحسین کنند و جک و لطیفه واسش بسازند.
دیگه اونوقت شما چقدر باحالی که انتظاره کیفوری داری(شوما بوگو اوپن ماینندی و این جور صوبتا!)اونم توی کشور و شهر و جاییکه نه نه و باباهامون همه ی زورشون رو زدند که اگه هیچی هم نمیتونند تحویل جامعه بدند حداقل آدم بارمون بیارند که عین موجود دو پا رفتار کنیم(موجود دوپا از نشان دادن فلان جایش ذوقمرگ نمیشود و ژست به اونجام هم نمیگیرد!) و به اصول اون موجود دو پا پایبند باشیم ،یکی پیدا میشه هر چند وقت یه بار به یه بهونه ای لخت میشه که بگه من از اینا دارم و برام هم مهم نیست و دلتون آآآآب! و یک عده هم دنبالش راه میفتند ماله خودشه و به تو چه راه میندازند و یه دل سیر طرف رو نگاه میکنند و بعد اه اه و پیف پیف راه میندازند و یه عده ی دیگه هم شروع میکنند اندامش رو تجزیه و تحلیل کردن که به به یا اه اه !
من نمیخوام مثل همه بحث را دین و آیینی و ناسیونالیستی ش کنم،حتی نمیخوام بگم وااای خاک به سرم و این جور خزعبلات اما متن کتاب مقدس یهودیان و مسیحیان هم که نگاه کنی وقتی میخواد قصه ی آدم و حوا رو تعریف کنه و بگه بعد از خوردن میوه ی ممنوعه چه اتفاقی براشون افتاد میگه :" ...آنگاه چشمان هر دو باز شد و فهمیدند عریانند.پس برگ های انجیر به هم دوخته ،سترها برای خویش ساختند" و هر چی نگاه میکنی اثری از این نیست که وقتی فهمیدند عریان شدند جلوی هم فیگور گرفتند تا پز اندام تحتانی و فوقانیشون رو به هم بدند و یا حتی به نشونه ی اعتراض لخت و پتی بچرخند!
الـــی نوشت :
یکــ)خداوند قبل از هر چیز در جایی از کره ی زمین که ایران نام نداشت،انسان را از حیا آفرید و انسان را بدان زینت داد.
دو) عکسه من و کیمی و گلی همین الان یهویی!
سهــ) آلمــــا نوشت ...