_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

رج هـــای عمــــرم را دوبـــاره ســـر مـــی انـــدازم ...

هوالمحبوب:


بــا ایـــن کــلاف حســـــرت و نــــخ هـــای ای کـــــــاشــم
 مــــاه بلنـــــدم! می شــــود شــــال شـمــــا باشــــــــم ...؟!

یکی دو ساعتی مرخصی گرفته بودم تا زودتر شرکت را ترک کنم برای تعمیر مجدد گردنبندم که باز پاره شده بود در میدان نقش جهان و خرید کتاب از آمادگاه و زیر و رو کردن بازار گرم روزهای سرد زمستان و کمی قدم زدن البته!
بازار قیصریه و زرگرها را قدم زده بودم تا کنار همان حوض زیر بازارچه که دوستش داشتم و به طلا و نقره ها هم نیم نگاهی حتی نینداخته بودم و منتظر مانده بودم محض تعمیر و پس گرفتن گردنبندم.
پشت بندش قدم زده بودم تا آمادگاه و همان مسیری که چند ماه پیش قدم زده بودیمش را دوباره متر کردم تا کتابفروشی و کتاب فرانسه ام را که خریدم،در آغوشش کشیدم بس که دوستش داشتم و بعد هم چرخی زدم محض بو کشیدن و زیارت بقیه ی کتابفروشی های طبقه ی زیرین!
شال گردن آبی رنگ دستبافم را روی صورتم کشیدم و دست های دستکش دار را توی جیب کاپشنم فرو بردم تا سردم نشود من که اینقدر سرمایی ام و راست دماغم را گرفتم و بی خیال چهارده هزار تومان کل دارایی ام به سمت بازار رنگارنگ پالتوها و مانتوها روانه شدم و گوشی موبایلم را هم فرستادم ته کیفم بس که زنگ نمیخورد!
راستش نمیدانم اثر سردی هوا بود یا خستگی یا اطلاع از کل دارایی ام و یا آنی که هی میخواستم بدان بی توجه باشم و بگویم :"بی خیال!" که دلم نخواست بیشتر از این وقتم را پای زیارت پالتوهای خوش رنگ و لعاب بگذارم و یکهو هوس خرید کاموا و در هم فرو بردن تار و پودش برای شالی سورمه ای رنگ را کردم با کل دارایی ام!
این بار راست دماغم را کج کردم و پناه بردم به همان پاساژ پر از کلاف و رنگ که میان تردید و انتخابم میان سورمه های خوش رنگ و رنگ رنگ یاد حرف پریسا افتادم راجع به بافتنی کردن زن های خوش خیال و هنر دستهایشان که کسی نمیفهمید و قدر نمیدانست و کمی آنطرف ترش هم یاد داستان شال بافتنم و دقی که از شنیدنش کرده بودم افتادم که نمیدانم چرا از همه ی بافتن ها و شال ها و رنگ ها و میله ها متنفر شدم و گریه ام گرفت تا خانه توی اتوبوس آن هم وقتی مطمئن بودم دیگر هرگز کاموایی به دست نخواهم گرفت محض بافتن !
الــی نوشت :
یکـ) شــــال یـــارِ گلبهـــاری خوشبخت ...
دو) "تمام زنان دنیا برای مردی که دوست دارند شال میبافند،جز مــن که نشسته ام اینجا و برای تــو شع ـر می بافم!"
لازم به ذکر است این جمله که صرفا هم تزئینی ست،از منی که حتی شع ـر هم نمی بافم نیست ! :)
+عکس تکراریه شال بافتن آن روزهای الــی کنار شمعدانی ها:)

چقــــــدر فحــــــش در دهــــان مــــن است ...

هوالمحبوب:

حیـــــــــف زن هــــا و بچــــــه هــــا هستنــــد

چـقــــدر فحـــــش در دهـــــان مـــــن است ...!

اولش گمانم میخواستم خیلی چیزها بنویسم اما مثل همیشه آنی که میخواستم بنویسم با آنی که شما میخوانید زمین تا آسمان فرق میکند و من هم که خر ِ انگشتانم هستم و هیچ مهم نیست دلم میخواسته چه بشود و همین که انگشتانم دلشان این را میخواسته که بنویسند کفایتم میکند! و برای همین است که عنوان این پست کمی با محتوای اش فرق میکند و من از این بابت زیادی خوشحالم که فحش و فضاحت به راه نینداختم بس که خانومم به خدا!

فلذا گمانم باید بنویسم که سر کار برخلاف دیگر همکارانم سرم را زیادی شلوغ کرده ام که خداحافظی ِ یکی یکی شان دم غروب یادم می اندازد هوا تاریک شده و باید بروم خانه محض استراحت.

البته باید در این میان بگویم که دو جلسه ای ست کلاس فرانسه میروم و یک عالمه میخندم سر کلاس بابت یاد گرفتن و تلفظ هایم و مربی ام که مرد نازنین و کچلی ست هم با همه ی تلاشش که سعی میکند نخندد همه اش صورتش را به سمت تابلو میکند و از تلفظ و تعبیر و تفسیرم من باب ریشه ی لغات و طرز خواندنشان یواشکی و ریز ریز میخندد و گاهن "براوو!" هم حواله ام میکند و پشت بندش دو سه تا جمله ی پر از کلمات "ق" و "خ" دار برایم ردیف میکند که معنی جملگی اش این میشود که چقدر من باحال و خوب و خانم و مودب و موقر و باهوش و خیلی چیزهای خوبه دیگرم و البته لازم به ذکر است که من ترجمه ی همه ی جمله هایش را حدس میزنم بس که سورپریز میشوم از این همه "ق" و "خ" و از بابت تمجیدات حدسی ام زیادی خوشحال میشوم بس که با استعدادم!

و اما شب ها که به خانه می رسم ترجیح میدهم اگر جلسه و منبری از طرف میتی کومون برقرار بود به گوش جان نیوش کنم و آستانه ی دردم را ببرم بالا و بعد از آن اگر عمری بود و رمقی،با دخترها وقتم را بگذارانم بس که ازشان دور بوده ام تا برایم خاطره ی اتفاقات روزشان که گذشته را تعریف کنند و شب ها وقت خواب که مهم نیست خسته باشم و زود چشم هایم بسته شود یا آنقدر غلت بخورم که از نخوابیدنم کلافگی بغض شود و چنگ بزند به گلویم،بعد از یک عالمه فکر به حال و روز و داشته ها و نداشته هایم به این فکر میکنم که اینکه چیزها را جایگزین آدمها میکنم محض جان نکندنم خوب است یا بد! و فقط به این نتیجه میرسم که کرخ شدن و بی حسی ام را دوست دارم و جواب سوالم آنقدرها هم مهم نیست...!

+ پل شکسته!

گـــــــــاو مــــوجــــود نیمــــه خوشبختــــی ست ...

هوالمحبوب:

"ما با هندی ها که گاو پرستند فرق میکنیم،با قوم موسی که گوساله پرست بودند هم! اینجا ایران است و ما مسلمانیم و اینجا خدا را میپرستند و احترام میکنند.برای همین گمان نکن وقتی عین گاو میپری وسط خیابان ماشین ها به احترام گاو بودنت ترمز میکنند،چون احتمال اینکه راننده ی مقابلت هندی باشد و به احترام تو ترمز کند یک در هزار است.پس طبق درس راهنمایی و رانندگی که در کتاب فارسی کلاس دومت فرا گرفتی رفتار کن و عین بچه ی آدمیزاد از خیابان عبور کن!"

این ها را میتی کومون چندین سال پیش که اتفاقی عبور کردن من را از خیابان دیده بود تعریف کرد و اینگونه من را ارشاد نمود و او اصولن همیشه اینگونه با همین ظرافت و لطافت انسان را ارشاد میکند.به همین سادگی ،به همین خوشمزگی!!

و البته من هم امروز این ها را عینن برای آقای "ب" همکار قسمت اجرایی در جمع تعریف کردم.زمانی که داشت پز میداد که من را در BRT دیده و من برخلاف بقیه ی همکاران با کلاس شرکت احتمالن ماشین شخصی ام را در پارکینگ خانه مان پنهان کرده ام که به جای ماهی یک بار عوض کردنش از وسیله ی حمل و نقل عمومی استفاده میکنم و قیافه اش دیدن داشت وقتی خیال میکرد دارد پرده از داستانی سـرّی بر میدارد و یحتمل برای کشف این قاعده قرار است از بقیه مشتولوق بگیرد و مطمئنن انکار من مبنی بر نداشتن هیچ ماشین شخصی ای سیاستی به شمار می آید جهت جلوگیری از چشم زخم و احتمالن مظلوم نمایی جهت نشان دادن خودم به عنوان یک انسان زیر خط فقر!

من اما نگفتم که او را دیده ام که موقعی که من را ته اتوبوس دیده ذوق مرگ شده و برای رساندن این خبر دوان دوان از من دور شده و چراغ قرمز را به عنوان یک عابر به شصتش گرفته و فحش و بوق ماشین ها را به جان خریده تا زودتر از من به شرکت برسد محض خبر رسانی زیارت من آن هم در وسیله ای غیر از ماشین شاسی بلند و یا حتی کوتاهم ،تا بساط خنده ی بقیه را فراهم کند بس که مرد متینی ست این جانور!

وقتی از راه رسیدم و دیدم دیدن من در BRT اینقدر شگفت انگیز بوده که باعث شده مجلسشان گرم و فرح بخش شود ،خاطره ی ارشاد میتی کومن را تعریف کردم و وقتی همه دلشان را گرفته بودند و غش و ضعف کرده بودند از خنده و او پرسید :"یعنی شما غیر مستقیم خواستید بگویید که من گاوم؟! "،من لبخند به لب بدون اینکه نگاهش کنم در حالیکه به سمت آشپزخانه میرفتم تا برای خودم نسکافه آماده کنم و بساط صبحانه راه بیاندازم با صدای بلند خاطر نشان کردم که برخلاف تصورش کاملن هم مستقیم گفته ام!


+ گوساله ی ملا نصرالدین