_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

همیشــــه خانـــه خـــرابِ هــــوایِ خویشتنـــــم..

هوالمحبوب:


زده بودیم به جاده،یک عالمه وقت بود که حرف نزده بودیم. تند تند برایش حرف زده بودم و از دست همه برایش غرغر کرده بودم و او جاده را نگاه کرده بود و گوش داده بود و درست همانجاهایی که باید حرف زده بود و مرا درک کرده بود و گفته بود خودت را بچسب و زندگی ات را تا به مقصد رسیدیم.
حرفهایی که باید میزد را مرور کرده بودیم و من عینک آفتابی اش را زده بودم و کوچه ها را قدم زده بودم تا گورستان.او رفته بود مهمان همان خانه ای شده بود که من هنوز به یادش داشتم از کودکی ام و من مهمان سنگ قبر شده بودم و یک عالمه گریه کرده بودم و حرف زدم.
او برگشته بود با یک موز و یک عالمه خاطره و جمله و من برگشته بودم با دلی آرام و آشوب و این بار او حرف زده بود سراسر جاده و من هی فکر کرده بودم و گهگاه گفته بودم خجالت بکشد بودجه ی مملکت را خورده و یک پزشک خنگ شده آنطرف آب و او خندیده بود که چون سال های ایران نبوده نمیداند شلغم چیست و خندیده بودیم!
سکوت که بینمان شروع شد یکهو پرسید قرار است چه کار کنم و من هیچ نمیدانستم قرار است قصه ای که شروع کرده ام به کجا برسد و گفته بودم نمی دانم!
گفته بودم نمیدانم و از او پرسیده بودم :"نفیسه!یعنی آخر ماجرای زندگیه من چه خواهد شد ؟!"که جواب داده بود : "هیــــچ!"
چاهارشنبه ی عجیبی بود وقتی مرا روبروی رستوران پیاده کرد تا برای ناهار غذا بخرم و رفت تا من تنها تا شرکت قدم بزنم برای ادامه ی روزی که قرار بود زودتر از همیشه شب شود.چاهارشنبه ی عجیبی بود وقتی نخواستم سر کلاس فرانسه حاضر شوم و آن موقع شب در سوت و کوری شرکت صدای سالخورده ی زنی در گوشم طنین انداز شد و من همه بغض بودم.میدانید؟چاهارشنبه ی عجیبی بود...


بانوی نفرین شده ی زندگی ام! دااااااالی :)

هوالمحبوب:

ســـربـــــاز بـایــــد پــــشـــــت دشـــــمــن را بــــلـــرزانـــــد

شطـــرنـــج جــــای مـــــهــــره های اهـل سازش نیســــت ...

دعـــــای مـــن دلـــم یـــک دوســــت مـــی خــــواهـــد اجـــــابــــت شد ...

دلــــــم یــــک دوســـــت می خــــــواهــــد که اوقــــاتــــــی که دلتنـــگــم

بگــــــوید خـــانه را ول کــــــن،بگــــــو مـــن کــِــی، کجـــــا بــــاشـــم ...؟!

همیشه قبل از هر گونه دلخور شدن و دلتنگ شدن و نگران شدن و پریشان شدن و عصبانی شدن و هر گونه شدنی دیگر از قـِسم شدن ها به این فکر کنید که کجای زندگیه طرف مقابلتان هستید،چقدر از حجم زندگیه طرف مقابلتان هستید،چقدر بودنتان برایش بیشتر از نبودنتان اهمیت و ارزش دارد،چقدر نبودنتان برایش نبودن است.چقدر و تا کجا حاضر است بها برای بودنتان بپردازد و اصلن این بودن یا نبودنتان را چطور و چقدر و برای چه مدت حاضر است مدیریت کند.

به این فکر کنید که چقدر و تا کجا و دقیقن کــِی و تحت چه شرایطی نیاز به بودنتان را حس میکند.به این ها که فکر کنید و جایگاهتان را دقیق بشناسید دیگر نه اینقدرها دلخور میشوید،نه آنقدرها نگران و نه آنقدرها عصبانی و زندگی مسالمت آمیز و بدون توقع یعنی همین.

آن وقت برای تمام حرکات به نظر عصبانی کننده اش دلیل به اندازه ی کافی پیدا میکنید که گاهی حتی بیشتر از خودش به او حق میدهید.از من به شما نصیحت که قد و اندازه و حجم بودنتان و خودتان را بشناسید و بدانید.آگاه باشید آدم ها حق دارند برای تخصیص دادن حجم هر کسی و چیزی در زندگی شان!همانطور که شما حق دارید و حجم بیشتری که شما اختصاص داده اید مجوز خواستن حجمی برابر و یا حتی بیشتر از طرف او نیست!

بیشتر خواهی و توقع و چرایی اینکه قدر و حجم و اندازه تان در زندگی اش اینقدر است را کنار بگذارید و بهانه گیری نکنید و طرف مقابلتان را موأخذه ننمایید و تحت فشار و رو دربایسی نیندازید که چرا اینقدر و اندازه اید.فقط بدانید دانستن اینکه کجا و تحت چه عنوانی و در چه حجمی در زندگی اش هستید هر چقدر هم درد آور باشد به شما بیشتر از اینکه آسیب رسان و خرد کنننده باشد ،کمک خواهد کرد برای مدیریت حس ، رفتار و توقع تان.و همانا اگر از جمله افرادی هستید که قدر و اندازه و حجمتان بیشتر از حد تصورتان است فبها المراد

الـــی نوشت :

دعـــــای مـــن دلـــم یـــک دوســــت مـــی خــــواهـــد اجـــــابــــت شد

ولــــــی وقتــــــی که پیشــــــم مینــــشیــــــند بــــــاز دلتـــنگــــــــم :)