هوالمحبوب:
درون جمجـــمـــــه ام قهـــــوه خانـــــه ایست شلــــــوغ
میـــــان هالــــه ای از بغـــــض هـــای حلقــــــوی ام ...
بغلم کرده بود و بوسیدمش و بوسیدم و از ماشین پیاده شدم و دلم خواست بروم خانه ی مادر نفیسه که تنها بود.تصمیم گرفته بودم بعدش قدم بزنم تا خانه و هی فکر کنم و هی بغض قورت بدهم .دلم خواسته بود با کسی حرف بزنم که هیچ نمیداند و از چیزهایی حرف بزنم که خودم هم قرار بود ندانم!
زنگ را که زدم و در را باز کرد و تعارفم کرد بروم داخل از دیدن کرسی ه کنار اتاق ذوق زده شدم و پریدم زیر کرسی و روشنش کردم و لحاف را روی پاهایم کشیدم و ذوق مرگ شدم و با مادر نفیسه که تنها بود نشستیم به خاطره ی کرسی های زندگی مان را رد و بدل کردن.برایم میوه آورد و از قدیم قدیم ها حرف زدیم و آقای قاسمی که از راه رسید نشستیم به حرف زدن که کرسی یک نفره نمیچسبد و اصل ه کرسی به دونفره بودنش است و مادر نفیسه از خجالت میخندید و من و آقای قاسمی از وقاحت!!
آقای قاسمی باز بحث را کشاند به ازدواج من و اینکه زود باشم دست به کار شوم که او دلش عروسی آمدن من را میخواهد و مثل من نیست که عروسیه پسرش را پیچاندم و نرفتم و من ایشالا ایشالا نثارش میکردم!پاهایم زیر کرسی هی گرم میشد و دلم آرامتر از وقتی که از راه رسیده بودم و گمانم حالم بهتر از وقتی بود که زنگ خانه شان را زده بودم.
آنقدر بهتر که یادم نیاید قبل از آمدنم روی صندلیه پارک اسمم را حتی یک بار هم صدا نزده بود.آنقدر بهتر که یادم نیاید حتی یکبار اسم الناز و احسان را صدا نکرده بود و هی گفته بود خواهرت...برادرت...!
آنقدر بهتر شده بودم که یادم نیاید برایش چقدر خوب نقش بازی کردم که زندگی ام گل و بلبل است!آنقدر بهتر شده بودم که یادم نیاید این من بودم که میان حرفهایی که آزارم میداد هی شوخی های مضحک میکردم و آن ها را میخنداندم و برادرش هی به من میگفت موهایم را بپوشانم و من نیشم را شل میکردم و تند تند موهایم را جمع میکردم و آن ها میخندیدند بس که من شیطنت میکردم و دلم خون بود!
مادر نفیسه و آقای قاسمی باز از کرسی و آن قدیم ها حرف میزدند و من نیشم شل بود و هی دل به دل حرفهایشان میدادم تا فراموشم شود امروز چقدر درد داشت وقتی او برایم از خانواده اش حرف میزد و من به الناز و احسان و خودم فکر میکردم و هی اسمشان را توی جمله هایم می آوردم!مادر نفیسه از خانه ی قدیمی ِ احمد آباد حرف میزد و من دنبال خاطره های مشترک از خانه ای شبیه به آن میگشتم تا فراموشم شود دستها و صورت و صدای زنی که دلم را زیر و رو کرده بود!
آقای قاسمی میگفت مادر نفیسه به خاطر پا درد و کمر دردش مجبور است روی تخت بخوابد و باید محض خاطر کرسی هم شده یک زن ه دیگر بگیرد تا از گرمای کرسی چند برابر مستفیض شود و من نشسته بودم به خنده که سر پیری و معرکه گیری و قول دادنم که برای عروسی شان با کله خواهم رفت ،تا فراموشم شود چقدر نداشتن کسانی که باید داشته باشی و داشتن کسانی که نباید داشته باشی سخت است...
دروغ چرا؟ آن آخرها دیگر حرف های مادر نفیسه را نمیشنیدم و دلم میخواست زیر کرسی دراز بکشم بس که چشمها و بغضم درست مثل پاهایم گرم شده بود و دل لعنتی ام دلش یک بغل ه سیر گریه میخواست...
الــی نوشت:
از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باش! هیچ کس یعنی دقیقن هیچ کس!استثنایی در کار نیست.همین :)
هوالمحبوب:
هوالمحبوب:
گفته بودم همه ی امیدم به خدای ِ فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّة شراً یَرَه است.گفته بودم او با همه ی قدرت و زور و توانایی اش در برابر خدای من مثقال هم نیست و من مرده و او زنده ولی آآآآآی آخرش دیدن دارد،آآآآآی آخرش دیدن دارد!
گفته بودم همه ی امید و دلبستگی و پشت گرمی ام به خدای ذره بین به دست است که او از حرفم عصبانی شده بود و حمله کرده بود به سجاده و جانماز گوشه ی اتاقم که همیشه پهن بود.
رفته بود به خیال خودش قدرتش را نشان بدهد و بگوید مرده شور طرز فکرم را ببرند.خواسته بود قدرتی که همه ی زندگی ام را سیاه کرده بود به رخ بکشد که مهر جانمازم را که یادگاری آن روزهای حیات مامان حاجی بود و رویش یک عالمه سجده کرده بود،آنقدر روی کتابخانه فلزی زد که خرد و خاکشیر شد.تسبیح یادگار آن مسجد گنبد فیروزه ای اردی بهشت آن روزها را پاره کرد و مهره هایش درست عین دلم روی قالی و تخت ریخت.
خواسته بود بفهمم او از همه ی خداهای دنیا قدرتمند تر است که کتابچه ی یادگار مامانی را که برای آرامش خواب شبهایم زیر بالشتم پنهان کرده بودم را ریز ریز کرد.خواسته بود باورم شود اگر او نخواهد خدا کاره ای نیست وقتی همه ی زورش را روی سجاده و جانمازم خالی میکرد و آن ها پاره نمیشدند...!
با همه ی دردم خنده ام گرفته بود که مستأصل بود از اینکه جای دقیق خدا را نمیداند و دستش به او نمیرسد و گرنه دست می انداخت گردن خدا و خفه اش میکرد تا حساب کار خود را بکنم که امید به خدایی بسته ام که امر کرده به این بودنم.گردنبندم را توی یقه ام انداخته م که دیده نشود که نکند پاره اش کند و محکم از روی لباسم توی دستهایم گرفتم و والعصر خواندم تا زودتر به تواصوا بالصبرش برسم!
مهره های تسبیح و خاک مهر روی زمین ریخته بود که جانماز و سجاده و چادرم را زیر بغلش گذاشت و از اتاق زد بیرون و من هنوز والعصر میخواندم و زور میزدم لبخند روی لبم را پنهان کنم...!!
امشب دلم میخواست مثل سنـّی مذهبان بدون مهر نماز بخوانم وقتی مهرم نبود.مثل نمازهای مسافرت بدون تسبیح ذکر بگویم و مثل نمازهای بین راهی بدون چادر و سجاده قامت ببندم و بدون کتابچه ی دعای زیر بالشتم چشم هایم را برای خواب ببندم و گور پدر کابوس های گاه و بیگاه،تا صبح شوق و درد را با هم ببلعم ولی خودم را راضی کردم که دختره خوبی باشم و خودم را وابسته و محدود به تعلقات نکنم وقتی همیشه امر بر نداشتن بوده.
میدانم نمیتوانید درک کنید قامت بستن روی جانماز و سجاده و مهری که آن ِ تو نیست چقدر با همه ی آرامشش غربت دارد.حالا هر چقدر هم سجاده ی قهوه ایه بته جقه یا سفید بقچه پیچ زیر تختت منتظر نشسته باشند برای رویشان نشستن!
انگار با لباسی که از آن ِ تو نیست رفته باشی مهمانی،انگار همه اش دلت بخواهد زود برگردی خانه و با همان لباس های نداشته ات چشم هایت را روی هم بگذاری.
میدانم نمیتوانید درک کنید چقدر دلم مهر و تسبیح و کتابچه ی دعایی که روزها و شبهای زیادی مرا شنیده بودند و بو کشیده بودند تنگ شده،نماز امشب به گمانم زیادی غربت دارد،درست مثل نمازهای بین راه و من باید به این فکر کنم این ها همه وسیله اند درست مثل آدم ها آن هم درست وقتیکه خدای فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره من بدون کوچکترین آسیبی نشسته و به من لبخند میزند!