هوالمحبوب:
مــــی خواهــمـــــــت تــــا پـــای جــــــان ،چـــــــونــــان
سربــــاز ســــرسختـــــی کــه خـــــاک میهنـــــش را ...
همین روزها که من حالم خوب نیست،همین روزها که از راه که میرسی برایت سفره پهن نمیکنم و وقتی میخواهی کنارت بنشینم و حرف بزنیم به بهانه ی نماز خواندن توی اتاقم میخزم و خواب را به حرف زدن با تو ترجیح میدهم،همین روزها که با تو خوب نیستم و در هر مکالمه ی تلفنی با حرفهایم آزارت میدهم،همین روزها که لباسهایت را نمیشویم و هر بار هم پیرهنت را توی تشت چنگ میزنم گریه میکنم،همین روزها که به جای آرام کردن و خنده نثارت کردن نگرانی ها و غرهایم را هل میدهم توی گوشهایت،همین روزها که پشت تلفن داد میزنم که بی پناهترینم و وقتی میگویی بیایم پیشت مثلن توی جزیره،داد و هوار راه می اندازم که :"از همه ی دنیا متنفرم و از تو هم حتی ..."و آرامتر که شدم برایت پیام میدهم که :"ببخش!بس که داغانم از اتفاقهای مزخرف زندگی ام !"،همین روزها که باید از همه ی دنیا به تویی که مهمترین آدم زندگی ام هستی و پر از دغدغه ای مهربانتر باشم و نیستم،درست همین روزها باید به جای شمع روی کیک گذاشتن و کادوی تولدت را جلوی چشمهایت باز کردن بیایم اینجا و بنویسم :
"تولدت یک دنیا مبارک مرد دوست داشتنیه زندگیه الـــی ...".میدانم که خودت خووووب می دانی با همه ی گند اخلاقی ها و بد رفتاری هایم چقدر دوستت دارم احسان،نـــه ...؟
هوالمحبوب:
گــــــر نکـــــوبـــی شیشــــه ی غـــــم را بـــه سنـــــــگ
هـفـــــت رنـگــــــــش مـــی شـــــود هفتــــــاد رنــــگ ...
اولین بار همان صبح شنبه که دیر رسیده بودم شرکت با آن آشنا شدم.مثلن سه چهار ماه پیش!همان روز که باز آقای کاف داشت توی تلفن با کارفرما داد و بیراه راه می انداخت و پشت بندش الفاظ زشت با هم رد و بدل میکردند.اولین بار نبود این الفاظ را میشنیدم.عادت مهندسین بخش اجرایی بود و به قول خودشان وقتی عصبانی میشدند بی شرم ترین افراد میشدند در لفظ و انگار نه انگار یک کتاب توی عمرشان به چشم دیده باشند چه برسد به چهار سال درس مهندسی خواندن در فلان دانشگاه معروف!
آن روز هم دیر رسیده بودم و مهندس کاف زده بود زیر فحش و خانم های بخش و یکی دو تا آقایان سرخ و سفید میشدند از شنیدن حرفهایی که توی گوششان قل میخورد و من به خودم میلرزیدم!
عادت احمقانه ای دارم،می دانم.صدای داد و بیداد و شنیدن الفاظ رکیک فلجم میکند و ترس را هل میدهد توی وجودم و رنگم میپرد و با اینکه توی همین جو بزرگ شده ام ،انگار که اولین بارم باشد چنین چیزهایی به چشم دیده ام و به گوش شنیده ام ،ضربان قلبم را تندتند میکند از ترس و تمرکزم را از دست میدهم!
نشسته بودم سر میزم و ایمیل ها و پیش فاکتورهایم را چک میکردم و فلان سایت و بهمان سایت را زیر و رو میکردم که صدایش را نشنوم که پایم به رنگی رنگی از نمیدانم کجا باز شد و همراه پیش فاکتورهایی که قرار بود تایید فنی بگیرم ایــــن را هم برای آقای کاف ایمیل کردم.کمی بعد صدایش قطع شد و با یکی دو نفر دیگر هم توی بخش بحث کرد و صدایش میپیچید توی بازرگانی و چند لحظه سکوت و بعدترش هم صدای تلفنم که مهندس کاف بود.
از صدایش معلوم بود آرام شده که میان خشمی که سعی میکرد پنهان کند میخندید و میان تضادهای رفتاری اش تشکر از ایمیلم که یک عالمه آرام شده از خجالت و خنده و پشت بندش توجیه اینکه چرا بد و بیراه به راه می اندازد و من به او حالا که آرامتر شده بود جرآت کردم بگویم که حواسش به این باشد که همکاران زنی دارد که با خیلی الفاظ زننده ی او که مختص جمع های وقیح مردانه است بیگانه اند .
خجالت کشید و عذر خواست و گفت مهندس قاف شبیه زن آدم میماند،آنقدر روی اعصابش راه میرود و غر میزند که او کنترلش را از دست میدهد که به او گفتم زن ها وقتی غر میزنند باید سکوت کنی تا دلشان خالی شود و عکس العمل نتیجه ی برعکس میدهد و پشت بندش خواستم زود تاییدیه فنی فلان تجهیز را برایم ارسال کند که بعد داد و بیدادش را به جان من نیاندازد که من نمی ایستم که او مثل راننده های لا ابالی وسط خیابان که قفل فرمان برای هم میکشند و حرفهای ناسزا حواله ی هم میکنند با من رفتار کند(!) که گمانم خجالت کشید وقتی گفت هرگز چنین کاری نخواهد کرد و گفت بروم پیشش برای کنترل فلان کلید اتوماتیک...!
خوب یا بد وقتی از آن روز تغییر رفتار مهندس کاف و تیمش را دیدم و احتیاطشان در انتخاب کلمات، از خودم و رنگی رنگی خوشم آمد و اینطور شد که هر روز صبح وقتی از راه رسیدم بدون اینکه مهم باشد چقدر حالم خوب یا بد است رنگی رنگی را باز کردم و یکی از جمله ها و یا عکس های خوشگلش را ضمیمه ی عکس صبح بخیری معرکه کردم و ایمیل داخلی کردم برای همه ی آن هایی که در طی روز با آن ها سر و کله میزدم.
همان ها که هر موقع چشمشان به من می افتد بدون استثنا از اینکه چقدر خوبست که همیشه میخندم و این همه پر انرژی و باعث آمدن لبخند روی لب بقیه میشوم،اظهار خوشحالی میکنند و اینطور میشود که من هم خودم را دعوت به روزی با لبخند میکنم و باورم می آید دختره خوب و شادی هستم حتی با اینکه توی دلم...
گمانم بی خیال دلـــم، هـــااان؟
هوالمحبوب:
امروز که وفات معصومه بود یادم افتاد به سال قبل که همین روزش با "او" بحثم شده بود.بحثم شده بود و یک عالمه گریه کرده بودم که فیلم فجر را به منی که این ده روز خواسته بودمش و نبود ترجیح داده.که تماسهای چند بار در روزش را به یک تماس در روز تقلیل داده و هیچ فکر نکرده سهم من از این ده روز اندازه ی یک مکالمه ی درست و درمان هم نبوده.نمیدانم چرا اینقدر پرتوقع بودم و این ها را گفته بودم و این را خواسته بودم که باید همه ی زندگی اش باشم ولی بحثم شده بود که همه ی زندگی اش از من مهمتر است و چرا باید یک عالمه وقت صبر کنم تا او از راه برسد و دلش بخواهد بخوابد!دعوایمان شده بود و من تلفنم را قطع کرده بودم که چرا باید مرا کمتر از همه ی افراد زندگی اش بخواهد و پشت بندش هم خاموش!آن هم منی که هیچ وقت تلفنم را روی کسی خاموش نمیکردم.بس که حالم خوب نبود!
آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست بمیرم و هی غصه خورده بودم برای سال قبلترش باز هم درست شب وفات معصومه که برای اولین بار او را زیر آن پل عابر پیاده دیده بودم و شبش رفته بودم زیارت معصومه ی سیاه پوش و برای آدمی که نمیدانستم یک روز میشود همه ی زندگی ام دعاهای قشنگ قشنگ کرده بودم.یاد سال قبلش افتاده بودم و دلم درد گرفته بود بس که اشک ریخته بودم تا فردا که گوشی ام را روشن کردم و ایمیلم را چک و فهمیدم او هم اندازه ی من شب بدی را گذرانده.
باز با هم حرف زده بودیم.همیشه همینطور است،وقتی گمان ببرد حالم بد است حتی اگر عصبانی هم باشد با من به آرامی حرف میزند ولی بحث که جلوتر میرود باز دعوایمان میشود.آن روز هم همانطور شد و آخر دعوا آشتی کردیم و من از جشنواره ی فیلم فجر متنفر شدم وقتی باعث شده بود با "او بحثم شود...
امسال درست همین شب و روزی که سیاه پوش شدن روزهای معصومه است شبیه همان سال دعوایمان شده.انگار که باید همیشه هر سال وفات معصومه بشود مطلع یک چیز بین ما! چیزی فجیع تر از سال قبل. امسال گمانم فیلم فجر هیچ باعث بحثمان نشود وقتی که خیلی وقت است سر و ته حرفهای روزمره مان یک مکالمه ی چند دقیقه ایست حول و حوش مسائل مسخره که من سعی میکنم جذاب تعریفشان کنم و هیچ به من برنخورد این همه نبودن و ندیدن و نخواستنش!
به این که فکر میکنم به خاطر فیلم فجر دعوایمان شده بود خنده ام میگیرد آن هم این روزها که خیلی وقت است اگر ساعتها هم با هم حرف نزنیم اتفاق خاصی نمی افتد.وقتی از آن یک سال تا کنون یک روز نه چندان سرد و گرم آبان چند ماه پیش به منی که خواسته بودم کنارش باشم گفته" آدم ازدواج کردن نه با من که با هیچ کس نیست (!)"و پشت بندش هم حرفهایی که دلم بدجور سوخت و هرچقدر هم دلم میخواهد خوشحال باشم نمیتوانم حتی با اینکه به همه ی آدم ها حق میدهم برای زندگیشان تصمیم بگیرند حتی اگر به قیمت نخواستن من تمام شود.
شما که من نیستید بدانید چقدر دلم میخواست سال قبل بود و سر فیلم فجر بحثمان میشد که چرا اینقدر که حواسش به اکران فلان فیلم است به چشمهای منتظر من نیست.شما که نمیدانید چقدر دلم میخواست همین پارسال بود که نمیدانستم قرار نیست هیچوقت زن زندگی اش نباشم و به احمقانه ترین صورت ممکن برای یک جشنواره ی مسخره بلوا به پا کرده بودم! میدانید؟ندانستن و اینکه ندانی کجای زندگیه چه کسی هستی و خیال برت دارد همه ی زندگی حالا و آینده و حتی گذشته اش هستی برایت توقع ایجاد میکند و خودت را محق میدانی و این محق دانستن حس شیرینی- توهم شیرین!-به تو میدهد.مگر چند پست قبلترم را نخوانده اید؟هااان؟
شما که نمیدانید همین دو روز پیش که مستانه به من گفته بود الـــی خیلی قشنگ عاشق شده بودی ،من بغض کردم وقتی که پشت تلفن به او گفته بودم:"آره! خیلی قشنگ!" و وقتی گفته بود رفتارم شبیه آدم هایی نیست که وقتی آنقدر قشنگ عاشق شده بودند می بایست برای به سرانجام نرسیدنه آنچه میخواستند درب و داغان تر از این حرفها باشند و من به او جوری که نفهمد در حال انفجارم گفته بودم:"وقتی ندانی برای کدام دردت باید عزادار باشی،میرسی به بی حسی و من الان بی حس ترین آدم روی زمینم بس که قدرت ناله کردن هم ندارم!"
شما که من نیستید که با این زبان درازتان یک عالمه حرف توی دلتان مانده باشد که حتی نمیتوانید به خودتان هم بزنید چه برسد به دیگران تا بفهمید چقدر درد دارد این همه سکوت.
نباید این حرفها را میزدم،میدانم.به خاطر نرگس که اینجا را میخواند و وقتی میفهمد با "اوی" سابقش به هیچ رسیده ام هرچقدر هم تظاهر کند متاسف شده ،ته دلش غنج میرود!به خاطر فک و فامیل لعنتی ام که کاری جز سرک کشیدن توی زندگی ام ندارند و از این وبلاگ کنده نمیشوند محض دشمن به شاد شدنم! به خاطر سید و گلشیفته و همه ی آن احمق هایی که دست زیر چانه زده اند محض دیدن آخر قصه و نیشخند کردنم که خودشان مستحق ترین موجوداتند به نیشخند شدن! همه را میدانم ولی...
ولی من همانم که همین دی ماه سال قبل هم که همین جا و درست توی بیستمین شبش خواستنش را فریاد کردم ، هیچ کسی برایم مهم نبود الـــا "عشق است و همین لذت اظهــــار و دگـــر هیـــچ..."و به جای خودم را در لحاف پیچاندن و پنهان کردن قشنگ ترین حسم در طول کل زندگی ام ، اظهارش را بزرگترین موهبت میدانستم.
بهتر است بی انصاف نباشم،او بین تمام آدمهای زندگی ام برایم زیادی خوب بود.حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدنش برایم زیادی خوب بود.حرفهایش وقتی نا آرام بودم و حتی نصیحت هایش که در فلان موقعیت چگونه باشم و چطور رفتار کنم. دوستــم داشت خب ولی فقـــط همیــــن. فقط "دوست" خوبی بود و خجالتم می آید از اینکه به چشم مرد زندگی ام نگاهش کردم یا رویش حساب باز نمودم یا دلم خواست که ...!
می دانید؟ گمان میکردم میتوانم برایش زیاد باشم.بزرگ باشم آنقدر که نیاز به داشتنم را حس کند و یا مرا در زندگی اش کم داشته باشد ولی خب تعریف آدم ها از داشتن و نداشتن و دوست داشتن فرق میکند و قرار نیست من در زندگی اش همانی باشم که خیال میکنم!
من خواستم ... نشد ... هزار بار خواستم ... نشد ... دلم را بغل کرده ام و نگاهش هم نمیکنم که خجالتش را بکشم و به این فکر میکنم که هنوز هم دوستش دارم یا نه ولی چیزی توی دلم به بدترین شکل شکسته و من نمیدانم باید برای کدامیک از هشت تا درد زندگی ام سوگوار باشم . شاید برای همین است که دلم بدجور برای زیر آن پل عابر پیاده تنگ شده...