_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تـــــــو ورد زبـــــــانـــــــی و نگنجـــــــی به سخــــــن ...

هوالمحبوب:

ای دوســــــــت تـــــــویی قبـــــله ی جـــــان و دل و تـــــــن

تـــــــو ورد زبـــــــانـــــــی و نگنــــجـــــــی بـه سخــــــن ...

اونقدر گرسنه بودم که ناخن هام هم داشتند همدیگه رو میخوردند.قاشق و چنگالم را برداشتم و رفتم سمت دبیرخونه و به یگانه گفتم بریم ناهار.گفت باید نامه های رسیده رو ثبت کنه و باس واسش دو دقیقه صبر کنم.بهش گفتم اونقدر گرسنمه که واسه بابامم صبر نمیکنم چه برسه به تو و رفتم سمت آسانسور که صدام کرد.بهش گفتم به جان بچه م اگه آسانسور اومد با کله میرم غذا خوری و صدا کردن و اخم کردنش هم فقط خودش رو خسته میکنه که باز با صدای بلند صدام کرد و گفت نامه داری!

میدونستم داره کلک میزنه که معطلم کنه تا کارش تموم بشه.سرم رو سمتش چرخوندم تا اتمام حجت کرده باشم که دارم راس راسی میرم که پاکت رو نشونم داد و جلوی چشمام بازش کرد.یهو یادم افتاد منتظر نامه بودم.پریدم سمتش و گفتم شاید سر بریده توش باشه ،بازش نکن!

انگار که بخواد تلافی کنه تند تند بسته رو باز کرد و گفت هرچی توی این شرکت میاد من باید ثبتش کنم و بعد چشمش خورد به دستمال کاغذی ها و ازم پرسید این چیه؟!

محتاطانه دستمال کاغذی ها رو باز کردم و چشمم افتاد به دو تا بوم نقاشیِ ریز نقش با پایه های خوشگلش!

گرسنگی م یادم رفته بود و جاش رو داده بود به ذوق و تعجب!توی این فاصله یگانه نامه هاش رو ثبت کرده بود و نوبت اون بود بپره سمت غذا خوری و بهم بگه منتظرم نمی مونه.پاکت رو با نقاشی ها گذاشتم روی میزم و رفتم به ندای شکمم لبیک بگم!

بعد از ناهار وقتی دیدم بچه ها سر میزم جمع شدند تعجب کردم.نزدیک تر که اومدم چشمم افتاد به تابلوی نقاشی کوچولوم  که بینشون با تحلیل و کنجکاوی و نظرهای کارشناسانه ای که ضمیمه ش میکردند ،دست به دست می شد.

نقاشی های خوشگلم رو گرفتم و روی پایه هاش نصبش کردم و گذاشتم کنار مانیتور و جلوی چشمام تا هر کسی ازم میپرسه داستان این نقاشی ها چیه،کلی پز بدم و قند توی دلم آب کنم و باد به غبغب بندازم و بگم :"مگه نمیدونی؟ساغرمون برام از شیراز فرستاده!" 

بعـــد از سلام عـــرض شـــود خـدمـــــت شمــــا...


بعـــد از سلام عـــرض شـــود خـدمـــــت شمــــا

مـــا نیـــز آدمیــــــــم بــلا نـــسبــــت شمـــــــا ...

یکهو وسط آن همه آدم از من پرسید :"تو چرا هیچوقت سلام نمیکنی؟!"

جا خوردم!بقیه هم نگاهم کردند و من نیشم شل شد و بقیه گفتند حتمن حواست نبوده و ما میبینیم که الــی هر روز به همه ی ما سلام میکند. و او قسم میخورد که من حتی یک بار هم سلامشان نکرده ام!

نگاه ها خیره شد به منی که خیال میکردند برخلاف بقیه ی تازه از راه رسیده ها به قانون ِ مزخرف " اول بقیه باید به من سلام کنند بعد من اگه دلم خواست جوابشون رو بدم " پایبند نیستم و منتظر ماندند برای دفاع از خودم که گفتم :"ولی من روز اول که سلام کردم!"

با این حرف و انکار نکردنم بقیه مطمئن شدند که سلام نکرده ام ولی به همان اندازه مطمئن بودند که سلام کردن ِ هر روزه ام را شنیده اند که من لازم شد برایشان توضیح بدهم که من فقط دیدار اولم با هر آدمی سلام میکنم و تمام آن هایی که شنیده اند از من و خیال کرده اند سلام بوده ،"صبحتون بخیر" بوده!

دقیق شده بودند و با هم عین بچه ها نشسته بودند به مرور خاطرات تمام این سه ماه و خرده ای که همکارشان شده بودم و فهمیده بودند هر روز فقط صبح بخیر گفته ام و کشفشان را ذوق کرده بودند و بی ادبی ام را شماتت که گفتم :

سلام برای شروع رابطه و دیدار است و وقتی همیشه و همه جا آدمهای زندگی ام با من حضور دارند و از من دور نشده اند فراموشم میشود سلام کردن.برای همین برای از سر گرفتن گفتگوی دیروز و ادامه ی لبخندهای هر روزه ام صبح بخیر و احوالپرسی ام به راه است.

گفته بودند عجیب غریبم و گفته بودم چشمهایشان عجیب غریب میبیندم و آن ها برای اینکه مجبورم کنند عادت به سلام کردن کنم هر روز در سلام کردن پیشدستی میکنند تا به حکم واجب بودن جواب سلام،تنها به صبح بخیر گفتن بسنده نکنم!

الـــــی نوشت :

یکــ) صبح خود را با لبخند آغاز کنید.گور پدر دیشبش که جان کندید تا صبح شود!صبحتون بخیر و شادی :)

دو) قلبـــــــم برایـــــش درد می گـــــیـــرد...

سهــ) سر کار کامپیوترم در محل گذر است و هر کسی از کنارم عبور میکند نذر دارد چک کند مانیتورم را و حتی اظهار نظر در رابطه با هر چیزی دیده و یا دارم میبینم! این است که همین چند سطرها را هم با کلی تدابیر امنیتی مینویسم! عذرخواهمندم برای سر نزدن به وبلاگ هایتان.تدابیر امنیتی ام را که شدیدتر و قوی تر کنم میرسیم خدمتتان!

قـــــــرار بــــــــود تــــو بــابــــا شـــــوی و نـــان بـــدهـــــی ...

هوالمحبوب:


شش ماه بود ازدواج کرده بودند.با عشق!
نمیدانم دقیقن تعریف و تصورشان از عشق چه بود ولی میگفتند و ادعا میکردند با عشق!
زن بیست ساله بود و مرد بیست و هشت ساله.
مرد ورزشکار بود و باشگاه میرفت.از همان ها که بدنسازی کار میکنند و بعد عضله شان را می اندازند توی لباس چسبانشان تا از دختر کش بودنشان کیفور شوند!دخترها هم البته زیاد دور و برشان غش و ضعف میکنند احمق ها!
میگفت دختر کش بود و از میان تمام دخترها او را انتخاب کرده بود و او هم از میان تمام خواستگاران رنگارنگش مرد را!
عاشق و معشوق بودند گویا! پدر مرد سال ها پیش مرده بود و دو برادرش به فاصله ی چند سال به خاطر سرعت در رانندگی تصادف کرده بودند و انا لله و انا الیه راجعون!
مادرش این سال ها به خاطر این همه از دست دادن شکسته شده بود ولی همچنان مهربان و دوست داشتنی بود و دلخوش به دو پسر باقی مانده ای که داشت و تازه عروسش که پسرش را می پرستید.
تازه عروس سه ماه بود باردار شده بود و روی ابرها پرواز میکرد از شوق.زن مادر شدنش را شوق داشت و مرد خودش را بی نظیرترین پدر تصور میکرد که آن شب کیلومتر شمار ماشین رفت روی 180 و ترمز کردن همان و ضربه مغزی شدن مردی که کمربند نبسته بود همان و تازه عروس سه ماهه باردار، بیوه شدنش همان!
مادرش سومین پسرش را هم به خاطر عدد روی کیلومتر شمار از دست داد و همه دلشان برای پیرزن و تازه عروسِ بیوه یک دنیا سوخت و اشک شدند از درد برای تازه عروس و بچه ای که قرار بود یتیم متولد شود.
موقع ناهار که یگانه عکس پسر خاله اش را از گوشی همراهش به ما نشان داد غم گرفتمان.من اما غمگین تر شدم وقتی خودم را جای تازه عروس گذاشتم و راستش کمی بغضم گرفت به خاطر زنی که همه ی زندگی اش مردی بوده که حالا نیست و بچه ای که قرار بود طعم نداشتن را از همان لحظه ی چشم گشودنش به روی دنیا بچشد و یتیم متولد شود.
ولی یگانه گفت آن بچه هیچ وقت یتیم متولد نمی شود!
هنوز یک هفته از مرگ تازه داماد نگذشته بود که عروس بچه را سقط کرد!
حق داشت!!!
 فقط بیست سال داشت و حق زندگی کردن!عقل حکم میکرد عمرش را به پای فرزندی بی پدر نگذارد و شانسش را به عنوان یک دختر زیبا و جوان برای زندگی آینده اش با مردهایی که موقعیت خوبی داشتند و قرار بود شیفته اش شوند از دست ندهد!
به همین راحتی،به همین خوشمزگی!
یگانه می گفت بیچاره خاله اش که این پسرش را هم تصادف با خود برد و قاشق توی دستم به وضوح می لرزید!
الـــی نوشت :
من این شع ـــر را می میرم.من این شعــر را زیادی می میرم.
گوشش که دادید روحم را با لبخند شاد کنید.اشک نشویدها!من زیاد به جای همه تان در هر بیتش اشک شدم :)