_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

وقــــتی نگــــاهت میکـــــنم آرام مــــی گـــــیـــــرم ...

هوالمحبوب:

وقــــتی نگــــاهت میــــکـــــنم آرام مــــی گـــــیـــــرم

اصلا ژکـــــــوندی! باعــــث تـــرویــــج لبخـــــندی ...

یک عالمه کشتی میگیریم و بعد هم بدو بدو.صدامون کل خونه را برداشته و به هشدار هیچکی توجه نمیکنیم و همدیگه رو بغل میکنیم و قل میخوریم.گمونم زیادی هیجان زده شد یا شایدم حواسم نبود و له و لورده شد که شونه ی سمت راستم را محکم گاز گرفت و من جیغم رفت هوا!

اونقدر درد گرفت که نتونستم تحملش کنم و یقه م رو دادم پایین تا ببینم چی شده که دیدم جای دندونای ریزش روی کتفم خون اومده.چشمام رو بستم و دستم رو گذاشتم رووش و یه کم آخ و اوخ کردم.حواسم که بهش جمع شد دیدم زل زده به من و یکی در میون شونه م و چشمام رو نگاه میکنه.دستم رو از روی جای گازش برداشتم و گفتم :"ببین چی کار کردی چغندر!"

دستش رو گذاشت روی جای گاز و نچ نچی کرد و از اونجایی که "نون"ِ تمام فعل های منفی رو "الف" تلفظ میکنه گفت :"دست اَذار خوب میشه!"

موبایلم که زنگ خورد حواسم رفت پی حرف زدن که دیدم هنوز داره نگاه میکنه.چشمام رو نیمه باز کردم و گفتم من حالم بده و غش رفتم روی زمین و چشمام رو بستم!

کمی جلوتر اومد و گفت :" میخوای عق کنی؟!"

چشمام رو باز کردم و گفتم :"نه!من الان مرده شدم!"

گفت :"الهاااام،من رو دوس داری؟"

گفتم :"آره!"

گفت :"فاطمه رو دوس داری؟"

گفتم :"آره!"

گفت :"نازی رو دوس داری؟"

گفتم :"آره!"

گفت :"بابا رو دوس داری؟"

گفتم :"آره!"

گفت :"دعوات میچونه میری پایین ،دوسش داری؟"

گفتم :"آره آجی! بابا دعوا الکی میکنه!"

گفت :"احسان رو دوس داری هی من رو میگیره میچلونه؟"

گفتم :"آره!"

گفت :"مامانی رو دوس داری؟"

گفتم :"آره!"

گفت :"بهش حرف بزن ببینم!"

گفتم :"چی بهش بگم آجی؟"

گفت :"بگو آب میخوام ،برات آب بیاره ببینم!"

گفتم :"میای بازم کشتی بگیریم؟"

گفت :"آره!"

لبخـــــــند میزنــــــی همه جــــــا نـــــــور میشــــود ...

هوالمحبوب:


لبخنــــــد میــــزنـــــی و خــــودِ مــــاه مـــیـــــشـــــوی

لبخـــــــند میزنــــــی همه جــــــا نـــــــور میشــــود ...

داشتیم میرفتیم سمت بانه و توی پیچ و خم جاده های سرسبز و خطرناک کردستان پیش میرفتیم.میتی کومون بدون توقف رانندگی میکرد تا قبل از تاریکی هوا بتونیم یک جای درست و درمون اتراق کنیم.هوا تاریک شده بود اما پیچ و خم خطرناک جاده نه!همه ی جاده تاریکیه محض بود و نه میشد توقف کرد و نه میشد ادامه بدی و ما کورمال کورمال کشف جاده میکردیم و پیش میرفتیم که بالاخره بنزین تموم شد و ماشین کنار یک سرازیری که منتهی میشد به چندتا خونه و یک مسجد و یک عالمه تاریکی،متوقف!

موبایل آنتن نمیداد و ایرانسل به ملکوت اعلی پیوسته بود و همراه اول هم که قرار بود بدون اون هیچ کسی تنها نباشه به من پوزخند میزد که بالاخره کوه به کوه نمیرسه،الی به همراه اول میرسه و حالا باز برو قبض موبایلت را پرداخت نکن و بگو ایرانسل دارم و همراه اول میخوام چه کار تا مخابرات خطتت را یکطرفه بکنه و بالاخره یه جا خـِرِت را بگیره!

سرعت عبور و مرور ماشین ها در جاده تقریبن به صفر میرسید از بس که پشه هم در جاده پر نمیزد و مجبور شدیم برای گرفتن کمک یا جایی برای موندن تا روشن شدن هوا راه بیفتیم سمت چندتا خونه ای که نمیتونستی بفهمی چطور اینجا زندگی میکنند!

دو مرد کـُرد که به سختی میتونستی صورتشون را تشخیص بدی با میتی کومون ایستادند به صحبت و گفتگو و گفتند باید تا روشن شدن هوا صبر کنیم تا کسی برای گرفتن بنزین با موتور بره پمپ بنزین.دعوت شدیم به منزلشون برای موندن و امتناع از میتی کومون برای مزاحمه کسی نشدن.قرار شد چادر بزنیم کنار ماشین که بانی مسجد اومد و کلید مسجد را داد تا اونجا اتراق کنیم تا اذان صبح و من تمام مدت زل زده بودم به موبایلم که اون موقع با همه ی ادعاش بی مصرف ترین چیز ِ دنیا به حساب می اومد اون هم درست وقتی که آنتن دهیه خط ایرانسل م گم و گور شده بود و همراه اول با همه ی بودنش به خاطر یک طرفه بودن خطم کاری از دستش برنمی اومد.

مسجد قشنگ و بزرگی بود و بی نهایت زیبا و تمیز.برخلاف مساجد شیعه ها و ما توی سفر یک عالمه از این مسجدهای خوشگل دیده  بودیم و نماز خودنش رو کیف کردیم!همگی دورتا دور بخاریه نفتیش حلقه زدیم و عزم خواب کرده بودیم و من یک عالمه عصبی که نفیسه و احسان و "او" که گزارش لحظه به لحظه ی سفرم را داشتند دلنگران میشدند.دراز کشیدیم و من مستأصل بودم و ناراحت.هنوز چند لحظه نشده بود تا سرمون روی بالش ها جا خوش کنه که صدای در زدن بلند شد و پشت در چند زن کرد از اهالی روستا بودند که برای دعوت مون به خونه شون قدم رنجه کرده بودند .میتی کومون همچنان نخواست برای کسی مزاحمت ایجاد کنیم و موندن به اونجا را به مهمون خونه شون شدن ترجیح داد.

خسته تر از اون بودیم که مدت زیادی بیدار بمونیم و سر به زمین گذاشتن همان و به خواب رفتنشون همان ولی من نمیتونستم چشم از گوشی م بردارم و تقریبن یکی دو ساعت گذشت که بالاخره احسان زنگ زد به همراه اولم و گفت چرا در دسترس نیستم و چرا میتی کومون گوشیش رو جواب نمیده.براش توضیح دادم که کجا گیر افتادیم تا نگران نشه. و توی دلم امیدوار بودم که "او" هم به ذهنش برسه با همراه اولم تماس بگیره ولی هیچ خبری ازش نبود تا ساعت تقریبن دو چهل و پنج دقیقه ی نیمه شب که پیامش به خط همراه اولم رسید که :"kojai? sektam dadi "

توی برزخ بودم،درست عین وقتی داری خواب بد میبینی و میخوای داد بزنی و نمیتونی و صدات در نمیاد.داد میزدم من اینجام و نگران نباش و نمیتونستم صدام رو بهش برسونم.فکر میکردم شاید زنگ بزنه ولی اون متوجه فرستاده شدن پیام نشده بود.تا اذان صبح خوابم زهرم شد.میدونستم اونقدر دلنگرانه که نتونه بخوابه و هی آرزو میکردم کاش خوابش ببره.

فردا وقتی ماشین بنزین دار شد و ما باز مسافر جاده شدیم و ایرانسل باز اظهار وجود کرد و پیامهای معلق و بی جا و مکان و تماس های از دست رفته ی دیشب خودشون رو نشون دادند و من سریع السیر به او و نفیسه خبر دادم ،نفیسه یک عالمه خوشحال شد و او یک عالمه ازم ناراحت.

بابت نگران کردنش و  نخوابیدنش تا صبح از دلشوره پر از اخم بود و دلخوری!حق داشت و نداشت و من یک عالمه دلگیر از دلگیریش تا اینکه وقتی به مقصد رسیدیم،توی بازار پر از ازدحام ِ بانه بهش زنگ زدم و بی مقدمه گفتم :"اگه گفتی واست چی بخرم؟" و او باز ناراحت و اخمالو گفت:" هیچی"!گفتم :"اگه بخوای به قهرت ادامه بدی از دستت رفته چون من دوباره تکرار نمیکنم چی برات بخرم و تو متضرر میشی.حالا فکرات را بکن تا از اول زنگ بزنم ازت بپرسم." و زود قطع کردم و بلافاصله زنگ زدم و احوالپرسی کردم و چه خبر رد و بدل کردیم و گفتم :"ما رسیدیم مقصد و اومدیم بازار.دوست داری چی برات از اینجا بخرم ؟ ".سکوت کردم و منتظر جواب که او خندید.کلکم گرفت و آشتی کرد.آشتی کرد و خندید و بعد از خنده ش واقعن دیگه مهم نبود چی دوست داشت براش بخرم،چون من هرچیزی دلم میخواست میخریدم و یا حتی نمیخریدم و لیست کردن چیزهایی که دوست داشت یا احتیاج داشت زیاد مهم نبود.او خندید و من پر از ذوق شدم.او خندید و همه جا نور شد...

الـــی نوشت :

یکــ)هـی اخـــم مـی کنـی به دلـــم زخمــه میزنـی ... این را قبلن ها گوش داده اید،نه؟!

دو)گفته بودم سفرنامه کردستان را یادم نرفته و مینویسمش!بفرما!...اینکه قسمت چاهار و نیمش بود،بقیه را از همان شب رسیدنمان به مقصد مفصل خواهم گفت همین روزها :)


هر شــــب تــــو را ســـر می کِشـــد هــــوش و حـــواس مـــن!

هوالمحبوب:

هرشب تـــو را سر می کشـــد هوش و حواس مــن...

داری بـــــرایـــــم از در و دیـــــوار مـــی بـــــــاری ...

نمیدانم خوب است یا بد ولی نمیتوانم بی وجود کسانی که دوستشان دارم از زندگی ام لذت ببرم.نمیدانم خوب است یا بد ولی آن روزها هم همینطور بودم.انگار که از اول همینطور بودم.

نمیدانم خوب است یا بد ولی آن روزها هم که احسان نبود نمیتوانستم لب به غذایی بزنم که میدانستم احسان قرار نیست بخورد.اصلن مهم نبود او بهترش را میخورد یا نه ،من نمیتوانستم بدون او بتوانم.آن روزها هم وقتی با احسان میرفتیم پیست یا باغ صبا یا گردش نمیتوانستم در اوج شاد بودنم راستکی خوشحالی کنم و بلند بلند بخندم وقتی که الناز و فاطمه کنارم نبودند و همیشه یک جای کار یادشان که می افتادم پیکنیک م زهرم میشد.

نمیدانم خوب است یا بد ولی هیچ گاه نشد جایی چیزی بخورم یا به مکانی بروم که به من خوش گذشته باشد و بعد عینن همان یا مشابهش را برای الناز و فاطمه و احسان فراهم نکرده باشم.نه اینکه آن ها خودشان نتوانند چیزهای مشابه آن را برای خود فراهم کنند،نه! فقط بدون شریک شدنشان با آن ها نمیتوانستم واقعن خوشحال باشم.

اصلن از مبحث شیرینه خوراکی ها که بیاییم بیرون نمیدانم خوب است یا بد که هیچ وقت نتوانستم و نمیتوانم حتی از دیدن منظره ای تمام قد کیف کنم وقتی آدم های دوست داشتنی ام کنارم نیستند و اگر هم کیفی آمد و رفت باید دستشان را بگیرم و بیاورمشان برای تجربه کردن همان کیفی که من مزمزه اش کرده ام تا برایم حلال شود ذره ذره شیرینی ِآن اتفاق!

نمیدانم خوب است یا بد ولی وقتی گستره ی آدم های دوست داشتنی زندگی ام بیشتر شد هم همین حال بودم.نمیشد عشق و حال کنم مگر اینکه آن ها کنارم باشند و وقتی میدانستم قرار نیست و یا نمیشود با آن ها تجربه اش کنم یا برایشان زمینه اش را پیش بیاورم به کل از آن چشم پوشی میکردم.

نمیدانم خوب است یا بد که وقتی او کنارم نیست نمیتوانم از هیچ چیز و هیچ کسی لذت ببرم حتی اگر به قول همه ی آدمهایی که از نزدیک میبینند و میشنوندم همیشه خنده ام به راه باشد و از کنارم بودن و همکلام شدنشان با من پر از انرژی شوند.نمیدانم خوب است یا بد که با این همه کیلومتر فاصله که میدانم نه مرا میبیند و نه آمارم را دارد وقتی غذایش دیر میشود غذا از گلویم پایین نمیرود و وقتی بد اخلاق و کم حوصله است کم حرف میشوم و غمگین.

نمیدانم خوب است یا بد که همیشه او را ،احسان را، الناز را ،فاطمه را و گلدختر را مقدم بر همه ی دنیا حتی خودم میدانم و "وقتی که قرار است کنار تو نباشم ... بگذار زمان روی زمین بند نباشد!"

اصلن نمیدانم خوب است یا بد که این روزها که او نیست تا همین دیشب خیال میکردم میتوانم و باید بتوانم بدون بودنش را تمرین کنم برای روز مبادایی که راس راستی نیست و باید به این فکر کنم که اگرچه در مضیقه است و سختی ولی لذتی که او از زیارتش نصیبش میشود من به خواب هم نمیتوانم ببینم ولی...

ولی نیمه شب که از قار و قور شکمم بیدار شدم و یادم افتاد از خستگی بدون شام خوابم برده و خواستم عزم رفتن به آشپزخانه و دل از عزا در آوردن کنم، یادم افتاد او هیچ وقت در سفر درست و حسابی غذا نمیخورد و تلویزیون همین سر شب میگفت خیل ِزائرین حسین را نمیتوانند خوب میزبانی کنند و هیچ نفهمیدم از سر دلتنگی بود یا غم که یک دل سیر اشک خوردم تا سیر شوم و دوباره به خواب رفتم.

نمیدانم خوب است یا بد ولی...

ولی خودم این اخلاقم را که از میتی کومون وامدارم با همه ی هنزلی که در دلم موقعی که باید شاد باشم و لذت ببرم میریزد را دوست دارم.دوست دارم وقتی این همه دوستشان دارم 

الــی نوشت :

نمیتوانید تصور کنید چقدر این دکلمه را دوست دارم.آنقدر که موقع شنیدنش نفس کشیدن برایم سخت میشود.گمانم هزار بار بیشتر گوشش داده ام و هر هزاربار با هر مصرعش تا مرز مردن رفتم!