هوالمحبوب:
دلشــــوره ی ایـــن کشـــتی در سیــنـــه، طــوفـــان نیـــســــت
نـــوحـــی کــه در مــن اســــت بیـــرون صــــد پســـر دارد ...
توی خواب صدایش را شنیده بودم.خوابش را میدیدم که داشت با کسی که من دوستش نداشتم حرف میزد و من فقط حرص میخوردم و او عین خیالش نبود که ناگهان صدای به هم خوردن حالش را شنیدم و ترسیدم و دویدم به سمتش.چشم که باز کردم از پله ها دویده بودم بالا و توی حیاط بودم ،درست کنار دستش و انگار خوابم واقعی شده بود.
دلش را گرفته بود و میگفت درد میکند و لباس بیرون پوشیده بود و میتی کومون هم با لباس بیرون بالای سرش بود و او فقط استفراغ میکرد و می خواستم چیزی بگویم و لال شده بودم و فقط شوکه بودم و به کابوس یا واقعیت آنچه میدیدم شک داشتم.
دستش را گذاشت روی شانه ی میتی کومون و رفتند به سمت در که تمام عزمم را جزم کردم و تمام نیرویم را ریختم توی صدایم و پرسیدم :"چی شده؟" که میتی کومون با آن نگاههای همیشگی اش به من خیره شد و از آنجا که نگاه میتی کومون همیشه اوریجینال است مطمئن شدم که همگی واقعی ست و خواب نیستم و آنها رفتند.
نیمه شب حالش بد شده بود،شاید آپاندیست و شاید مثل همیشه معده اش و شاید هم...
هنوز شوکه بودم که با الناز حیاط را شستیم و بغض داشت خفه ام میکرد و لال بودم.کارمان که تمام شد پناه بردم به اتاقم و یاد ساره افتادم که صبح همان روز برایم نوشته بود جوری نگاه کنم و صدا کنم و ببوسم و نفس بکشم که انگار آخرین بار است و آن موقع برای هیچ لحظه ای غصه نخواهم خورد و حسرت نخواهم کشید...
روی تخت دراز کشیده بودم و آجرهای زرد و قهوه ای اتاق را میشمردم و به این فکر کرده بودم آخرین بار کی و در چه حالتی احسان را دیده بودم.همین یکی دو ساعت پیش خواب و بیدار بودم که آمده بود توی اتاقم و وقتی دیده بودم خوابم آرام رفته بود و هیچ نگفته بود و من هم چشمهایم را باز نکرده بودم تا برود.آخرین بار ندیده بودمش.فقط حسش کرده بودم و صدای قدمهایش را شنیده بودم.
به خودم فحش دادم که چرا چشمهایم را باز نکردم تا ببینمش و ببیند که بیدارم و متکایم را نم نم و کم کم خیس کردم!
گوشی موبایلم را برداشتم که زنگ بزنم و ببینم کجاست و چرا حالش بد شده و نتوانستم و ترسیدم.
گوشی ام پیام داشت از یک ساعت پیش. "اویم " هم چند صد کیلومتر آنطرف تر گفته بود که حالش خوب نیست و ... و من "آخرین بار"گفتن ساره را به یاد آورده بودم و ترسیده بودم و خواسته بودم حتی برای یک دقیقه هم شده صدایش را بشنوم و لحن شوخش که میخواست وخامت حالش را پنهان کند کمی آرامم کرده بود و باز ترسیده بودم.
زل زده بودم به سقف آبی رنگ اتاقم و به احسان فکر کرده بودم و ترسیده بودم که نکند... و برای خودم سناریو چیده بودم و از ترس مرده بودم و باز به خودم لعنت فرستاده بودم که چرا چشمهایم را باز نکرده بودم که بفهمد بیدارم تا با هم کمی کل کل کنیم و همه ی ترس و اضطرابم را هق هق کرده بودم و خودم را بغل کردم و لعنت فرستاده بودم بابت این افکار مزخرفم.
ساره گفته بود وقتی به همه چیز به چشم آخرین بار نگاه کنم به خاطر حسرت نخوردنهای بعدی ام از همه چیز و از لحظه لحظه با هم بودنمان لذت میبریم و من از آخرین بار و آخرین بارها داشتم دق مرگ میشدم.
دلم شور میزد.شماره ی احسان روی صفحه ی گوشی ام نشسته بود و فقط باید دکمه ی call را فشار میدم و دلم شور میزد و اشک هایم سست ترم میکرد.
به آخرین بار دوست داشتنی هایم فکر کرده بودم.به احسان فکر کرده بودم و اینکه بعد از ظهر حوصله ی حرف زدن با او را نداشتم و گریه امانم را برید.به "اویم" فکر کرده بودم و اینکه آخرین بار سیر نگاهش نکرده بودم و یخ کردم و مثل بید لرزیدم.
به الناز فکر کرده بودم و اینکه آخرین بار موقع جمع کردن سفره توی اتاقم دیده بودمش و وقتی خواسته بود خاطره تعریف کند گفته بودم بگذارد برای فردا چون خوابم می آید و از خودم متنفر شدم و بغض مرا تا مرز خفه کردن برد.به فاطمه فکر کرده بودم و اینکه سر شب به خاطر اینکه مثل همیشه بدون اجازه به وسایلم دست زده بود با او بحث کرده بودم و همه ی وجودم درد شد.
به گلدختر فکر کرده بودم و اینکه چون قبل از خواب مرا نبوسیده بود گفته بودم لواشک بی لواشک و وقتی خواسته بود به خاطر لواشک مرا ببوسد از دستش فرار کرده بودم و نگذاشته بودم فاتح بوسیدنم به خاطر لواشک شود و عکسش را توی گوشی ام با همه ی عشقم بوسیدم و اشک هایم را جرعه جرعه قورت دادم و دستم را گذاشتم روی قفسه ی سینه ام که بتوانم نفسم را به بیرون هدایت کنم.
چاهار صبح بود که نشستم لب ایوان و چشمم را دوختم به در خانه و گردنبندم را محکم توی دستهایم مچاله کردم و دلم خواست بمیرم وقتی از ذهنم نداشتنشان میگذشت و اینکه حواسم به آخرین بارهایم نبوده و یعنی الان احسان کجاست و چه بلایی سرش آمده بود که آنطور درد میکشید و باز اشک هایم را قـِل دادم روی صورتم.
صدای اذان صبح توی کوچه و حیاط میپیچید وقتی کلید توی در خانه چرخید و دلم آرام شد وقتی میتی کومون و احسان در آستانه ی در ظاهر شدند.
حالش بهتر بود.قرص خورد و آب.میتی کومون گفت که باید زیاد مایعات بخورد و من هم دلم میخواست تمام آب ها و شربت ها و آب میوه ها را به خوردش بدهم و بعد هم یک دل سیر بزنمش که مراقب خودش نیست تا دلم خنک شود.
لیوان را دستم داد و خوابید و من هم چراغ را خاموش کردم و توی تاریک و روشنایی هوا برای آخرین بار قبل از فرا رسیدن روز نگاهش کردم و رفتم تا در آغوش تختم بساط گریه راه بیندازم تا خوابم ببرد...!
+سفرنامه ی کردستان را فراموش نکردم ها!باید موقعیت تعریف کردنش پیش بیاد :)
++این پست پایین را همچنان به رسمیت بشناسید!
هوالمحبوب:
+این مطلب به دلیل حیاتی بودنش با دقت خوانده شود!
خب پنج ماهی هست که به معنای واقعی کلمه بیکار شدم.از همون موقع که بعد از تعطیلات عید نوروز رفتم آموزشگاه تا برنامه ی ترمم رو بگیرم و فرمودند آموزشگاه رو به دلیل خوش جا بودنش میخواند بکوبند و جاش هتل بسازند و تقریبن تمومه پرسنلش بدبخت شدند! و بیشتر از اینکه واسه خودم حرص بخورم که چرا قبل از عید نگفتید که آدم فکر کار و برنامه ش رو بکنه از این حرص میخوردم و میخوردیم که اون مردهای زن و بچه دار که نون آور خونه شون هستند باید چه گلی به سرشون بمالند؟!
من به اندازه ی بقیه ی مربی ها احساس بدبختی نمیکردم.راسش اصلن احساس بدبختی نمیکردم.اینجا نشد یه آموزشگاه دیگه.توی این ده دوازده سال نصف بیشتره آموزشگاه های اصفهان کار کرده بودم و قرار نبود بیکار بمونم ولی باید تا تابستون صبر میکردم چون برنامه ی همه ی آموزشگاه قبل از عید بسته شده بود.
راستش خیلی وقت بود دیگه نمیخواستم تدریس کنم توی آموزشگاه و این ماجرا باعث شده بود بخوام به خودم تکونی بدم و بیشتر هم این سه ماه رو به چشم استراحت نگاه کردم اما از اونجایی که قرار بود استراحتم منجر به بی پولی م باشه و بشه کمی بیش از حد غیر قابل تحمل بود.
آره!دیگه دلم نمیخواست آموزشگاه تدریس کنم.هم واسه حقوق کم و فعالیت زیادش و هم اینکه به حد کافی شاگرد تحویل جامعه داده بودم که بشه جزو کارنامه ی درخشان زندگیم!!
اینجوری شد که ترجیح دادم با مدرک ارشدم کار کنم.کارشناسی زبان رو با کارشناسی ارشد مدیریت تلفیق کردم و یه رزومه ی قوی از این ده دوازده سال ترجمه و تدریس و اون چند سال بازرگانی خارجی کار کردنم و اون چند ماه مسئول R&D بودنم و دوره های تجارت بین الملل و سمینارهای CRM و غیره و ذلکی که گذرونده بودم نوشتم و ایمیل بازی و درخواست کار و مصاحبه های پشت سر هم من شروع شد و آخرش رسید به هیچ جا!
بعضی جاها پارتی بازی بیداد میکرد و بعضی جاها با اون همه به به و چه چه راه انداختنشون و باهاتون تماس میگیرم ختم به انتظار ِ بی ثمر و مسخره میشد و بعضی جاها "فقط آقا" میخواستند و بعضی جاها زووم میکردند روی من که تو با این زبونت فقط به درد فروش و انداختن جنسای بنجل ما به مشتری های بدبخت میخوری و بعضی جاهام دقیقن عین یه گاو بهم نگاه میشد که به درد این میخورم که گاو آهن بهم ببندند و زمینشون رو با چندرغاز شخم بزنم و نتیجه ش پز و افتخارم باشه که دارم توی فلان شرکتی که اسمش دهن پر کنه کار میکنم و بعضی جاهام کلن معلوم نبود چند چندند و بعضی جاهای دیگه هم که استغفرالله!
خلاصه اینکه با این چند ماه مصاحبه و ملاقاتهای پی در پی ، باز اول تابستون گول خوردیم و از یک آموزشگاه اونم با اصرار دوستمون که تو رو به قرآن به دادشون برس مربی ندارند برای ترم فلان سر در اوردم و از بس که ماشالا مردم شعور دارند و از شانس ما هم هرچی آدم تو خالی به پست ما میخورند با ناراحتی و اعصاب خوردی باهاشون قطع همکاری کردم و دیگه پشت دستم رو داغ گذاشتم توی هیچ آموزشگاهی کار نکنم!
همه ی اینا رو گفتم که بگم من الــی یک عدد انسان بیکار هستم که در جستجوی کار پدر و مادر دار هستم با حقوق مکفی و قانون مقررات مشخص و معین و با این وجنات و حسنات،دوستان محترم درصورتیکه چنین موردی یا مواردی سراغ دارند بنده رو در جریان بذارند!
الــی نوشت :
یکــ) اون عنوان پست رو به سبک اونایی بخونید که معتادند میخواند ترک کنند و میرند توی این همایشها میشینند میگند مثلن:" کاظم هستم،یک معتاد!چهل و هشت ثانیه است پاکم!"
دو) از پذیرفتن هرگونه پیشنهاد من باب برو واسه خودت آموزشگاه بزن و شاگرد خصوصی بگیر و بشین واسه خودت کتاب ترجمه کن و چرا نمیری دانشگاه درس بدی و قس علی هذا ضمن اینکه تشکر مینماییم،معذوریم و اعلام میکنیم ما دنبال پرستیژ و پز عالی و جیب خالی نیستیم و در حال حاضر هم شاگرد خصوصی داریم هم داریم کتاب ترجمه میکنیم و اینا هیچکدومش کار به حساب نمیاد و اسمش سرگرمیه!
سـهـ) هرکی فکر کرده من دلم میخواد پشت میز بشینم و حقوق میلیونی اونم مفت مفت بگیرم کاملن در اشتباهه.من کار و حقوق اندازه ی لیاقت و کفایت الــی و کاری که ارائه میده و حقشه میخوام.
چاهار) از کار کردن در شهری غیر از اصفهان به دلایل امنیتی و اینکه دختر باس ساعت نه شب خونه شون باشه حتی اگه درحاله مردنه،معذوریم!وگرنه تا حالا هزار دفعه رفته بودم عسلویه الان شده بودم سرکارگر یه طایفه کارگر بلوچ و بهم میگفتند خانوم مهندس و داشتم دقیقن همین وقت و ساعت دلارهام رو میشمردم!
پنجــ) کامنت های کارهای پیشنهادیه این پست برای الــی خصوصیست و همگی در هیأت مدیره صنف بیکاران بررسی خواهد شد! و درصورتیکه نیاز به توضیحی از جانب اینجانب باشد حتمن اعلام و علنی خواهد شد :|
شیشـ)باقی بقایتان و این حرفا !:)
هوالمحبوب:
تا یادم میاد غیر از خونواده م که اون هم اجازه ی داشتنش دست میتی کومون بود هیچکسی رو نداشتم.یه عالمه دوستای جور واجور داشتم اما به قول مامانی همه ش عاریه ای بود.مال مردم بود.تنها چیزها و کسایی که مال من بودند خونواده م بودند.شاید واسه اینه الان اول داداش و آجی هام و بعد بقیه ی دنیا برام مهمند.
مامانی یادم داده بود.از بس گفته بود.از بس تکرار کرده بود.شاید چون خودش از وقتی ازدواج کرده بود خونواده نداشت.میتی کومون گفته بود باید که نداشته باشه.میتی کومون هرچی میگفت و میگه باید همون بشه و اون بار هم شده بود.مامانی یادم داده بود اگه برای همه ی دنیا گرگی باید برای خونواده ت میش باشی.اگه برای همه دنیا زبونت درازه باید برای خونواده ت لال باشی.شاید چون میتی کومون برای ما نه میش بود و نه زبون کوتاه !
همین بود که مامانی رو آزار میداد و دلش نمیخواست بچه هاش پا جای شوهرش بذارند که یادمون داده بود.
بچه بودم،بچه بودیم و نمیفهمیدیم.واسه همین همیشه تا با احسان دعوام میشد و کتک کاری میکردیم دلم میخواست بمیره!بچه بودم و تا وقتی مامانی دعوام میکرد دلم میخواست بچه سر راهی بودم و مامان نداشتم.
بچه بودم و وقتی با همه ی بچگی م دلم میخواست یه مامان و بابا و داداش و آجی ه دیگه داشتم اما هیچ وقت یاد نگرفتم خونواده م را از کسی قایم کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم جلوی بقیه کوچکشون کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم کاری کنم که بقیه عاشقشون نشند.
سال اول دانشگاه فک و فامیل دار شدم.همون موقع که مامان حاجی زمین گیر شده بود و سهم من از همه ی مامان بزرگ دار شدنم دستشویی بردن های وقت و بی وقت نیمه شبش بود و بیدار شدنهای مکررم وقتی صدام میکرد که آب میخواد.
بقیه برام دل میسوزوندند،یکیش همین میتی کومون که یه روز نمیدونم خدا کجای کله ش زده بود و چرا دلش مثلن واسه من سوخته بود و بغض کرده بود که "دخترم الان موقع سرخاب سفیدآب کردنشه باید وایسه دستشویی های مامانم رو بشوره!"
ولی من عشق میکردم.مامان بزرگ داشتن و فامیل داشتن و خونواده داشتن برام عشق بود.مامانی یادم داده بود خونواده یعنی عشق حتی اگه دوسشون نداشته باشی.
روزی که مامان حاجی به عمه ها سپرد دم عید نوروز برام طلا بخرند واسه قدردانی میخواستم از غصه بمیرم.به عمه گفتم مگه پرستار استخدام کردین که میخواین دستمزدش رو بدید؟چرا الان که مامان بزرگ دار شدم دارین جوری باهام رفتار میکنید که انگار شما صاحبشید و من پرستارش که باید حق الزحمه م رو بدید؟من دخترشم نه پرستاری که دستمزد بخواد!
واسه همین از طلا به لباس بسنده کردند و برام یه شلوار خریدند به عنوان عیدی از طرف مامان حاجی و همون شلوار رو هم یه روز اون یکی عمه چون قشنگ بود ازم گرفت بپوشه و دیگه بهم پس نداد!
من درست بعد از بیست سال فک و فامیل دار شده بودم و هیچ خجالت نمیکشیدم وقتی وسط جمع میون اون همه عروس و پسر و دختر و نوه ای که داشت و همه ی سالهای عمرشون ازش استفاده ی معنوی و غیر معنوی کرده بودند به من میگفت الهام میخوام برم دستشویی و من با عشق سر به سرش میذاشتم که خجالت نکشه و بهش میگفتم :"اگه دختره خوبی باشی یه روز میبرمت بیرون،من زنگ خونه ها رو میزنم و تو فرار کن تا بخندیم!" و اون اشک و خنده رو قاطی میکرد و تحویلم میداد و منم تاتی تاتی میبردمش دستشویی !
من همون مامان حاجی علیل و پیری که نه میتونست روسریش رو درست کنه و نه شلوارش رو بکشه بالا رو حتی با اینکه میتی کومون رو به دنیا اورده بود،به همه ی دنیا نمیدادم و همیشه جوری ازش تعریف میکردم که هر موقع دوستام می اومدند خونه دلشون میخواست مامان حاجی م رو ببینند.
واسه همین وقتی توی عروسی طاهره - دختر عمو بزرگه- وقتی دخترعموها و حتی عموم خجالت کشیده بودند که مامان حاجی پله به پله با زانو اومده بود بالا تا برسه به مجلس و عمو وسط جمع گفته بود "این رو اوردید اینجا چه کار؟"با اینکه من اندازه ی هیچکدومشون از مامان حاجی سهم نداشتم ولی دق کردم که چرا باید مامان به این ماهی باعث خجالت کسی بشه اونم صرفا به دلیل کهولت سن یا تفاوت حرف زدن و رفتارش با بقیه!
من تا روزی که مامان حاجی مرد میپرستیدمش. نه چون یه عالمه خاطره داشتم از خونه ش و خودش و مهربونی هاش.نه!همه ی خاطره هاش ماله بقیه ی نوه ها و بچه هاش بود که موقع توانایی و جوانی ش تا حد امکان ازش حتی در حد پز مامان بزرگ داشتن مستفیض شده بودند و الان هم فقط واسه حفظ ظاهر مجبور بودند یه سری کارها رو بکنند و این عادته این خونواده بود و هست!
فقط چون مامان حاجی م بود.خون اون توی رگ هام بود،اصلن خون به جهنم(!)،دوستم داشت،دوسش داشتم اونم بدون چشمداشت.اصلن چون اسم "مامان" رو یدک میکشید.
اگه باباحاجی هم اون روز دلم رو اونجور نمیشکست و دل به دل بچه های بی خاصیتش نمیداد الان دلم براش همونجور پر میزد و از خاطره هام پاکش نمیکردم و به ازای هر سرفه و حتی فین کردن دماغش و خس خس کردن نفس هاش همه ی دنیا رو با عشق و دل و جون عاشقش میکردم و هیچ برام اه اه گفتن و کج و کوله کردن چشم و ابروی بقیه مهم نبود،ولــی ...
همه ی اینا رو واسه این گفتم که نمیفهمم چرا بعضی ها وقتی تعداد کتابهایی که توی زندگیشون خوندن زیاد میشه و لحن حرف زدنشون فرق میکنه و آدمایی که باهاشون رفت و آمد میکنند باکلاس تر میشند و رنگ رژ لبشون پررنگ تر میشه و اسمهای قلمبه سلمبه ای که یاد میگیرند بیشتر میشه و جای خونه شون عوض میشه و حتی بعضن شهرنشین میشند،یادشون میره از کجا اومدند و خونواده شون کیه و تا همین پریروز داشتند گوسفنداشون رو میدوشیدند و واسه نمردن گوساله شون به خدا التماس میکردند و واسه اینکه بارون به شکوفه های درختهاشون نزنه نذر و نیاز میکردند.
اینا رو واسه این گفتم که خیلی دلم گرفت وقتی دیدم نوشته به زنی که خودش رو مادر اون میدونه آلرژی گرفته!که...
بی خیال!منم چشمم رو روی همه ی اون چیزایی که در مورد خودش و مامانش و زندگیش میدونم میبندم و به چشم یه دانشجوی خفن ِ نرم و نازک و چست و چابک ِ با احساسات لطیف و ظریف بهش نگاه میکنم و خیال میکنم این همون مامانی نیست که با دعا و نذر و نیازش اون به اینجا رسیده و همون وصله ی ناجور و مخل آسایش و آرامش زندگیشه که کاش توی زندگیش نبود تا اون یه کم توی دود و دم روشنفکری و پا روی پا انداختن ها و قهوه توی ماگ خوردنش اونم تنگ غروب و روی صندلی خانوم هاویشان*(!) همراه با یه موزیک سافت بتونه نفس بکشه و بعد فرداش بیاد خاطره ش رو توی وبلاگش بنویسه و از بغل و لب و لوچه ای که نیاز هر آدمیه(!) که کاش بود و کاش یه جای دیگه و توی یه فصل دیگه به دنیا می اومد حرف بزنه تا خواننده هاش باهاش همذات پنداری کنند و سر و دست بشکنند براش و اون عین خر کیف کنه و گربه صفتانه لبخند بزنه!!
*صندلی خانوم هاویشان یا راک چـِر همون صندلی ای هست که مد شده بهش میگند صندلی لهستانی!!
الـــی نوشت:
شاید این پست به قیمت خونم تموم بشه!آخه از اونجایی که فک و فامیل محترم به بنده تفقد خاصی دارند و همیشه هم اصل مطلب و کلام رو ول میکنند و فرع رو دو دستی میچسبند،گاهن و گاهی هم مستمرن اینجا در رفت و آمدند و جا داره من از همین تریبون براشون دست تکون بدم و خسته نباشید عرض کنم و بپرسم :"چه خبر؟!":)