هوالمحبوب:
میخواستم برم زیارت،روز تولد معصومه که نشد!نخواست و نشد!از خیلی وقت پیش قرار گذاشته بودم با خودم که هفته ی اول شهریور که تولد دختراست و پشت بندش هم تولد معصومه و روز دختر واسه کادوی تولد و روزشون ببرمشون زیارت معصومه که نشد.که نه با اونها و نه بی اونها نشد!
زیاد پا پی خدا و معصومه نشدم .میدونستم برای خواستن و رسیدن به هر چیزی یه عالمه باید خون به دل بشم و غرغر کردنم بیفایده بود.واسه همین وقتی سر سفره ی صبحونه ساز و آواز و جشن و پایکوبی تلویزون آوار میشد روی سرم نگاهم را از روی سفره بلند نکردم و حتی چشمم رو به ساعت هم ننداختم که من رو ببره به هفته ی قبل و لحظه لحظه نفس کشیدنم توی پایتخت.برعکس تند لقمه ها رو یه نفس میجویدم و قورت میدادم و میفرستادم پایین که فرصت بغض کردن و خفه شدن بهم دست نده.
روز دختر همیشه برام پر از بغضه و امروز بیشتر از قبل.امروز که دلم میخواست میرفتم زیارت معصومه و نشده بود،امروز که فقط کافی بود سرم رو برگردونم تا پرت بشم به پنجشنبه ی گذشته و بشم پر از دلتنگی.امروز که ...
از اون روزی که یه کوچولو عقلم رسید دلم نخواست دختر بودن و دختر شدن رو اونجوری که من درک کردم و بودم دخترا حس کنند.تلویزیون دختر بودن و دختر داشتن را تعریف میکرد و من بدون اینکه به صفحه ش نگاه کنم یه ریز میون لقمه های مسخره ی صبحونه به جمله هایی که میشنیدم و دختر بودنی که دختر بودن نبود ناسزا میگفتم و پنیر و انگور و بغض حواله ی معده م میکردم!
مثل اکثر روزایی که در کانون گرم خانواده به تناول صبحونه مشغول بودیم یه منبر پدر و مادر دار هم مهمون میتی کومون شدیم و باز متاسف شدم از اینکه دختر خوبی براش نبودم و خدا صبرش بده و لعنت به من!!
حالا که قرار بود زیارت نـَـرَم ،به محض اینکه میتی کومون و خانوم محترمشون خونه رو ترک کردند لباس پوشیدم و فاطمه رو همراه خودم کردم تا برم واسه کادوی تولد الناز که اول هفته بود و فاطمه که آخر هفته و روز دختر برای الناز و فاطمه و گلدختر سلیقه به خرج بدم و یه عالمه از اون حس های خوبی بهشون بدم که هیچ کس توی هیچ روزی از دختر بودنم بهم نداده بود و حواسش نبود که بده.
دستای فاطمه رو توی دستام گرفتم و رفتیم استخر که هر سه تامون رو ثبت نام کنم و توی مسیر تمومه مغازه های شوکلات فروشی و ترشی فروشی رو زیر رو کردیم و هی همه ش رو تست کردیم و نیشمون از شیرینیش شل شد و از ترشیش چشمهامون رو ریز کردیم و غش و ضعف کردیم!
ظرفیت ثبت نام تابستون استخر تموم شده بود و باید تا آخر شهریور صبر میکردیم.ازش خواستم بریم بازار و یه کم خرت و پرت برای خودش و الناز و گلدخترم بگیرم و بعد خودمون رو هل دادیم توی یه ساندویچی!
توی چشماش فقط ذوق بود و روی لباش فقط لبخند که سعی میکرد جمع و جورش کنه و نمیتونست.فلافل خوردیم و اون از اینکه باهام یواشکی داشت و قرار بود هیشکی خبردار نشه هی تند تند ذوق میکرد.دلم میخواست الناز هم بود،گلدختر هم.
زنگ زدم خونه که تا کسی خونه نیست تاکسی بگیرند و بیاند به یواشکیه ما ملحق بشند که الناز مشغول پخت و پز بود و گفت نمیشه که بیاد.
مغازه ها و پیاده رو و آدمها را نفس کشیدیم و با خنده و بغض یواشکیه من اومدیم خونه و لواشکهامون رو با گلدختر و الناز تقسیم کردیم و یواشکی جشن گرفتیم.دلم میخواست بقیه روز تا اومدن احسان که از جزیره برمیگشت خونه و کادوهای دخترا رو می اورد میخوابیدم تا گذر روز و دقیقه ها رو نبینم و اونقدر خوابیدم که روز تموم بشه!
امروز همه جا حرف از این بود که دختر رحمته! و انگار سهم من از همه ی دختر بودن این سالهام زحمت بود و مشقت و گمونم اونقدرها هم مهم نیست که بخوام آه و ناله راه بندازم که تنها فایده ش خوشحالیه روزگاره حسوده و منم عمرن بخوام به حسودها حال بدم!
من روز دختر و تولد معصومه رو با همه ی سنگینی و بغضش زیاد از حد دوست دارم.اونقدر زیاد که بخوام بغض و درد تلمبار شده ی همه ی دختر بودنم رو که هیچ وقت به چشم نیومد خاک کنم و همه ی زورم رو بزنم برای ساختن قشنگ ترین روز زندگیه دخترایی که شاید من به دنیاشون نیاوردم اما درست عین دخترای خودم و حتی بیشتر از دخترای خودم دوستشون دارم و خدا رو شکر کنم به خاطر بودن و داشتنشون و همین که ذوق میشند از اینکه دختر بودنشون رو به یاد میارم و احترام میذارم،کفایتم میکنه و همه ی زورم رو بزنم که کسی از من نگیردشون.
امروز همونقدر قشنگ بود که پر از درد بود و باید الــی باشی تا بفهمی چطور با بغض میشه بلند بلند خندید و ذوقید و حظ کرد از برق چشما و لبخند کسایی که عاشقونه دوستشون داری و تو فقط میتونی دختر بودنشون رو درک کنی و بفهمی!
روز دختر به آجی های خودم که بهترین و قشنگ ترین دخترای روی زمین اند،به معصومه،به همه ی دخترایی که دختر بودن رو حس کردند و به همه ی دخترایی که دختر بودنشون رو نفهمیدند مبـــــارک باشه.روزمون مبارک :)
الـــی نوشت :
یکـ) هیاهوی بسیــار برای چــه ؟
دو) زن ها همیشه نگران چیزهایی هستند که مردها یادشون میره و مردها همیشه نگران چیزهایی هستند که زن ها یادشون می مونه!
سهـ)اون کوآلای عکس بالا را احسان نام نهادیم!باشد که رستگار شود :)
هوالمحبوب:
آن ع ــشـــق کـــه در پـــــرده بـــیـفــتــــد بـــــه چـــه ارزد؟
ع ــشق اسـت و هـمیـــن لـذت اظهـــار و دگــر هیــــــچ ...!
یک روز ،آن اوایل که تقریبن اکثر کسانی که اینجا را میخوانند فهمیده بودند بالاخره توی دل الــی یک چیز تکان خورده و کسی هست که الـــی را به وجد و عشق آورده و قرار بود بالاخره دست از لفافه گویی بردارم و بنویسم که این جمله ها و کلمه ها و خواستن ها اثر فکر و تخیل نویسنده نیست و همه اش منشأیی واقعی دارد که مثل خون دارد زیر پوست الــی میدود،به شیوا گفته بودم بدم می آید مثل دخترهای دبیرستانی و احمق هی چپ و راست بروم و از عشق و گل و بلبل بنویسم و بعد قلب و تیر توی وبلاگم ول کنم و به روش همانهایی ملبس شوم که همیشه بدم می آمده و منعشان میکردم.بدم می آید از لب و لوچه ی یار بنویسم و سینه ی ستبر و حسرت آغوشش و این قِسم مسخره بازی های حال به هم زن که مختص اتاق خواب است و جدا از اینکه کلماتم را بی حیا میکند باید به این فکر کنم که اگر واقعن احساس قلبی ماست نباید چشم و گوش هر نامحرمی به آنها بخورد!
به شیوا گفته بودم بدم می آید "عق نویس" شوم که هر کسی پایش را گذاشت اینجا یا حالش به هم بخورد یا حسرت بخورد یا حتی از من متنفر شود که کسی هست که دوستش دارم و یا به ریشم بخندد که شده ام از این دخترهای قلب و تیر نویس!گفته بودم هر چند پست یک بار مینویسم از دوست داشتنش،آن هم آنطور که شایسته و بایسته ی من و اوست!
نه به خاطر اینکه دلم بخواهد بقیه بفهمند چرا که هیچ وقت تعداد این همه چشم ِ دوست و فامیل و همکلاسی ها و یکی دو تا از استادان دانشگاهم و یا حتی دشمنانم که الــی را اینجا می خوانند و میپایند برایم مهم نبوده و نیست و همیشه گفته ام اینجا دفتر خاطرات من است و این از سخاوت الــی ست که اجازه میدهد دفتر خاطراتش را بقیه بخوانند و "بقیه ی زندگی اش "حق گستاخی و جسارت و دخالت به خاطر اتفاقات و بیان احساسات الــی را نداشته و ندارند.مینویسمش فقط به خاطر اینکه این حس هم شبیه تمام احساسات هیجان انگیزم درونم جا نمیشود و دلم میخواهد بنویسمش تا در جمله جمله اش خودم و حسم را بیشتر و بهتر کشف کنم...!
به شیوا گفته بودم دلم نمیخواهد تا دهانم را باز میکنم حرف "او" باشد و کسانی که میخوانندم و میشناسندم بگویند:" اَاَه این دختره دوباره شروع کرد!" یا برایم پیغام خصوصی نابجا بگذارند که :".............!"
ولــی شما که الــی نیستید که بدانید الــی با تمام مراعات کردن ها و حساسیت ها و اینکه باید دختره خوبی باشد نمیتواند این همه عشق و دوست داشتنش را در هزار توی پستوی دلش پنهان کند و نترکد!
کسی توی زندگی ام بود آن قدیمهایی که انگار هزار سال پیش بود که ادعا میکرد "هرگز عاشق نشده و اگر روزی عاشق شد آن را بلند فریاد میزند" و من همانقدر که از آن "رعیت تمام عیار" پر از دردم و حتی تنفر،این جمله اش را از میان همه ی جمله هایش باور دارم و ایمان که اگر عشق واقعی ست باید فریادش زد حتی اگر فلک از روی حسادتش بخواهد زیر و زبرش کند!
من شده ام همان آدمی که عاشق بودنش را بلند فریاد میزند و اگر پایش بیفتد "اوی ـش" را توی شلوغ ترین خیابان شهر رأس ساعت شش چاهارشنبه میبوسد و بوو میکشد.من شده ام همان آدمی که برق چشمهایم همیشه لویم میدهد و نمیتواند آنچه در سینه اش موج میزند را انکار کند.من شده ام همان آدمی که به خواستگارِ مثلن حسابی اش میگوید :"کسی در زندگی ام هست که آنقدر دوست داشتنش زیاد است که بودن و دوست داشتنش به من اجازه نمیدهد به پیشنهاد تو حتی سر سوزنی فکر کنم،چه برسد جواب مثبت یا منفی بدهم!که فکر کردن به هر کسی غیر از او حتی در مقام خواستگار خود ِ خیانت است!"و عین خیالش نیست برسد به گوش آنهایی که نباید یا اینکه تا آخر عمر کسی "عیال ـم" صدایش نکنند!!
شده ام همان آدمی که ساعت ها به یک عکس زل میزند،ساعت ها "اوی ـش " را بوو میکشد،ساعت ها نفس کشیدنش را می میرد.شده ام همان آدمی که شرم دارد از روزهایی که بدون او زندگی کرده.شده ام همان آدمی که به مخلیه ام نمیگنجید بشوم و باشم!همان که به مخیله آنهایی که مرا میشناسند نمیرسید!آن هم من، الـــــی!
کار از مقاومت و سرسختــی و نصیحت و خط و نشان کشیدن و "دختره ی پررو " و "خجالتم خوب چیزیه !" و "همینمون مونده بود!" و "خاک تو سرت الــی!" و "بیچاره شدی رفت!" گذشته. "من گوش استماع ندارم لمن تقول؟!" و هیچ چیزِ این قصه تحت اختیار و اراده ی من نیست و همه اش زیر سر عشق است و "او ــیی" که با خونم آمیخته و برای نبودنش باید که خونم را بریزند تا تمام شود و تمام شوم!
اگــر میتوانید بسم الله و گرنه داشتنش را برای الــی دعا کنید...
الــی نوشـــت:
یکـ) دلش خواب پریشان دید و ...
دو) امروز زاد روز میلاد کسی ست که من با تمام حرص دادنهایش بسیار دوستش دارم و باید الــی باشی تا بفهمی خواهرت را بیشتر از جانت دوست داشته باشی یعنی چه!النــازِ کله شق تولدت مبارکـــ
سهـ) میترا (آسیـه ) برای جواب دادن به سوالت باید یک عالمه الــی را مرور کنم و یک عالمه حرف بزنم.فقط دنبال فرصت مناسب می گردم و کمترین کلمه ها و اینکه "آدم است و سیب خوردن... آدم است و اشتباه..."
هوالمحبوب:
قصـــه ی عشــق از زمیـــن که گذشـــت
از هوایـــی شـــدن هراســـی نیـــســـت
پیـــش بینـــی نکــــن چه خواهــــد شـــد
عشــــق مثــــل هواشنـــاسی نیســــت
عشـــــق، باران ِ مــــاه ِمــــــرداد اســـــت ...
تا همین چند ساعت پیش که هنوز بارون نیومده بود این شعر،فقط شعر بود .از اون شعــرا که وقتی میخوندیش حظ میبردی و توی دلت واسه شاعرش به خاطر ردیف کردنِ مناسب و به جای کلمه هاش تحسین و فحش رو قاطی میکردی و نثارش میکردی!
تا همین چند ساعت پیش که هنوز بارون نیومده بود.تا همین چند ساعت پیش که رعد و برق نزده بود و حیاط و خونه بوی بارون نگرفته بود ...
تا همین چند ساعت پیش که نگفته بودی :"سلام حضرت باران!بیا مرا تر کن...".تا همین چند ساعت پیش که توی دلت واسه روزی که گذشته بود ولوله و آشوب بود و دلت میخواست امروز هرچی زودتر یه جوری تموم بشه و همه ی درد و غصه و سختیش رو با خودش ببره.
همین چند ساعت پیش تا بوی بارون همه ی خونه رو گرفت و مجبور شدم بدوم و لباسهای روی بند رو بردارم که زحمت های صبح تا حالام هدر نره و قالیچه و مخده توی ایوون و کنار حوض رو جمع کنیم که خیس آب نشه،برعکس همیشه که "سلام حضرت باران!"میخوندم و زمزمه میکردم،فقط گفتم :"عشق،باران مــاه مرداد است ..." و یه لبخند عمیق نشست روی صورتم و دلم خواست همه ی قطره های بارون مرداد ماه رو جمع کنم و بفرستم چند صد کیلومتر اونطرف تر به "اویی" که توی دل و چشماش پر از بارون ِ نباریده بود و بهش بگم:"پیش بینی نکن چه خواهد شد " تا شاید...شاید یه کم دلش آروم بشه...