_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

در فصل جفت گیری فولاد و سنگ ...

هوالمحبوب:


مـــرا از چشـــــم ها انداخـــــت خوبی های بی حَدّم

که دل را میزند چیزی که بی اندازه شیرین است ...

داشتم از خیابان رد میشدم.رفته بودم بانک که برایم نوشته بود :" من غبطه میخورم به درختان خانه ات ...ای کاش سر گذاشته بودم به روی شانه ات ...در فصل جفت گیری فولاد و سنگ کاش ... گنجشک من تو باشی و من شانه ات ...!"

داشت دلبری میکرد و میدانستم دل تنگ است و دارد پوست می اندازد در این ماجرایی که داشت عاشقانه میشد و نمیدانستم قرار است تا کجا دلبری کند و هیچ حواسش به آخر قصه نبود...

شعر را خواندم و گوشی ام را توی جیبم جای دادم و به راهم ادامه دادم که باز صدای گوشی ام بلند شده بود و اسمم را صدا کرده بود و گمانم منتظر بود شعر را که خوانده ام برایش شعر شوم ...

منتظرش نگذاشتم و برایش نوشتم :" نگو بزرگ شدم گریه کار کوچک هاست ... زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست... زنی که فال مرا میگرفت دیشب گفت .... پرنده فکر عبور است،فکر ماندن نیست...!"

شعر را خوانده بود و نگذاشته بود عرق پیامک خشک شود که نوشته بود :"غلط کردم! نمیخوام پرنده بشی.الهام بمون!"

وسط پیاده رو ایستاده بودم و لبخند زده بودم و مانده بودم چه جواب بدهم که نوشتم :باشه!"

نوشت :"قول؟!"

قول دادن سخت بود و باید پای تعهدی که میدادم می ایستادم! باید الهام بدون بال میشد که پرواز و رفتن نداند! تعهد سنگینی بود! برای دل خوش کنک که نمیشد بگویی :"قول!" که!

اگر پس فردا خرت را میگرفت و میگفت من روی قولت حساب کردم چه؟ اگر به هزار زور و ضرب گولش میزدم و میگفتم منظورم فلان بود و مجبور میشد قبول کند و بعد مرا با عذاب وجدانم تنها بگذارد چه؟ دلشکستن بها داشت!

گوشی ام را گذاشتم توی جیبم و فرض گرفتم پیامش را نخوانده ام!

چند دقیقه صبر کرده بود و باز نوشته بود :"قول الهام؟!"

نشسته بودم کنار جدول توی پیاده رو و دست گذاشته بودم زیر چانه و غرق شده بودم میان گذشته و آینده و الانم که باید چه بگویم!

گمانم آنقدر فکر کردنم طول کشیده بود که دست به زنگ شده بود! نمیخواستم مجبور باشم به خاطرش حرفی بزنم که دروغ باشد!باید فکر میکردم...

میخواستم برایش بنویسم :"جا برای من گنجشک زیاد است ولی ... به درختان خیابان تو عادت دارم!"

ولی...

نمیخواستم دلبری کنم و میدانستم بار این شعر را که برایش نوشتم :"قول!"

و ذوقمرگی اش را که دیدم به خودم گفتم :"الهام! بارت رو سنگین تر کردی دختر! میتونی؟!"

و بعد یک عالمه راه رفتم و گفتم :"حتمن میتونم!"

ولی نمیدانستم باید قول بدهی پرنده نشوی و بمانی تا خودشان پرنده شوند و بپرند! که بعدها  درست مثل من وقتی دارند از بانک برمیگردند و شاید موقع عبورشان از خیابان یکهو صدای گوشی شان بلند میشود و مجبور میشوند بایستند تا گوشی شان را چک کنند،بدون اینکه قول و قراری بدهند و چیزی بنویسند با خودشان بلند بلند بخوانند که :" پیش از آنی که بخواهی از کنارت میروم...تا بدانی عذر ما را خواستن کار تو نیست ...!" و خنده ی مستانه حواله کنند!

الی نوشت:

یکــ) همانقدر که مردانه قول دادم برای الهام ماندن و پرنده شدن،قول میدهم که دیگر اینجا را تخته نکنم! هر از گاهی از اینجا عبور کردید،خبر بدهید تا برای خستگی در کردنتان به شربت شعری مهمانتان کنیم :)

دو)هوای بی‌تو پریدن نداشتم، آری... بهانه بود همیشه شکسته بالی من...(این شعر را حفظ کنید از طرف من...این شعر را...این شعر را!)

سهـ) در اینستاگرام همچنان دختر شعرم :)

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد ...

هوالمحبوب:

نمیتوانم حسش را بیان کنم.یعنی کلمه هایم میان بغضم گم میشوند.دیر وقت و چشم انتظار به خواب رفته باشم و صدای اذان سحرگاهی  بپیچد توی اتاق،چشم هایم را باز کنم و ببینم داری از راه می رسی و گوشی همراهم پر باشد از "الی چشمت روشن!" و بغض بشوم میان لبخند و دلم بخواهد سراپا چشم شوم برای دیدنت و یک پارچه گوش بشوم برای شنیدنت و تو ....

تو می رسی با پاهای تاول زده و من برای اینکه از بغض خفه نشوم با لبخند و اشک چشم هایم را میبندم وقتی "که یعقوبی که یوسف را نبیند کورتر بهتر...!"


هوالمحبوب:

از میان تمام نرم افزارهای دنیای مجازی که گاهن با آن ها سر و کار داشته ام اینستاگرام را بیشتر تر دوست دارم.آن هم برای منی که وقتی جایی احساسش به تلاطم و گیر افتاد دلش میخواهد بنویسد برای الی تا تمام دنیایی که به آن تعلق دارد را گوش و چشم دهد!

دلیلش آن مزخرفات همیشگی نیست.حتی به رخ کشیدن و غذا نمایش دادن و "من دوستام یهویی" هم نیست!

میشود هرجا که دلت خواست شروع کنی به شعر شدن و تصویر کشیدن و رج زدن و تا بیایی به خودت بیایی و بخواهی آرایه و صنعت ادبی قاطی اش کنی ،بقیه را در آن شریک شده ای.یکهو میبینی تا سفره ی شام پهن شود آنهایی که در ذهنت داشته ای و اغلب با خودت مرورش میکنی یا حرف میزنی اش را نگاشتی آنجا که باید.یا مثلن مسیر خانه تا محل کارت را به جای توی ذهنت حرف زدن،حک کرده ای وسط اینستاگرام و تمام شده رفته!

به من زیاد به رها کردن حرفها و افکار و احساسم همان لحظه ای که قلیان میکند،کمک میکند.

من اینستاگرام را بیشتر تر دوست دارم.دست مبتکر و مخترع و سازنده و صاحبش درد نکند.

برخلاف مجازی بودنش واقعی تر است.آدمهایی که مینویسند:"الی!" را میبینی و میشنوی و تصویرشان را حتی اگر مال خودشان نباشد داری.حریم دارد.تو اجازه میدهی چه کسی شریک شود و چه کسی نشود.آدمهایش خودشان را مجبور نمیکنند حتمن حرفی بزنند و اگر هم خواستند،زحمتی ندارد که در خفا یا علنی ابراز احساسات و نظر کنند.

حالا بماند که یکی دوبار خوانندگان و بینندگانش را هرس کردم و با دلیل و بی دلیل نخواستم مردان غریبه که آب توی دلــ"ش" تکان دهند را در عکس ها و نوشته هایی که چندان هم یواشکی نبود شریک کنم،ولی تنها دلیل دوست داشتن آنجا برایم بی غل و غش بودن و راحت دست یافتنش است و اینکه با توجه به محدودیت کاراکتر تو مجبور میشوی بهترین حس را با کمترین خطوط و نوشته به اشتراک بگذاری.

دوست داشتید الی بخوانید و بدانید با حفظ سِمَت آنجا خوش آمد گویتان هستم

همین...!

+ میتوانید روی آیکون اینستاگرام این گوشه ی وبلاگ کلیک کنید یا بیایید اینجــــــــا حتی !