_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

لاکپشتی اسیر گودالم،من کجا و بلند پروازی ها...؟؟؟

هوالمحبوب :

خوب قرار بود برم خونه ی خانم "میم"...

هشت سال پیش با پسرش کلاس داشتم.وقتی یادم بهش می افته هم حرص میخورم و هم خنده م میگیره.همیشه دلش میخواست ظاهرش به چشم بیاد و از بس همه به خاطر ظاهر و وضعیت مالی و خونوادگیش بهش احترام گذاشته بودند و دور و برش پلکیده بودن ،واقعا به این باور رسیده بود که خبریه و باید این طور باشه....

و البته یکی از نزدیکان و فامیل های رییس آموزشگاه بود و نظر کرده و کلی سفارش کردند باهاش خوب تا کن که ما کلی آبرو داریم و البته آدم بارش بیار....

خوب از حق نگذریم پسر فوق العاده زیبایی بود ولی به همون اندازه تنبل!!!!!

و واسه منی که قرار بود یک ساعت و نیم با یه تنبل توی کلاس سر کنم اعصاب خورد کننده ترین کلاس به حساب می اومد....

کلی طول کشید تا باهم راه اومدیم...کوتاه اومدنه من و البته به دنبال خودم کشوندنش تا به درس دل بده....

هیچ وقت تکالیفش را انجام نمیداد و من باید مثل بچه کوچولوها یه پسر بیست و چند ساله را قسم میدادم و ازش قول میگرفتم که تو رو جون هرکی دوست داری فردا این یک صفحه را انجام بده....و هر موقع می اومد میگفت من که قول ندادم فقط گفتم باشه!

دیگه کار به امضا گرفتن و انگشت زدن میرسید!!!! و من هیچ وقت کوتاه نمی اومدم!

هیچ وقت روز تولدش را یادم نمیره

بیست و یک شهریور....شب نیمه شعبان بود....کلاس را کنسل کرد تا بره دنبال مهمونیش....و من بهش گفتم حتما یه سر بیاد آموزشگاه و کادوش را ببره....

خودم آموزشگاه نبودم ولی با مامانش و هیئت همراه اومده بود و رییس آموزشگاه کلی خوشحال بود که چه مربیه فرهیخته و ماهی داره  و  وقتی کادو را باز کرده بود همه توی آموزشگاه ترکیده بودند از خنده....

کادوش کتاب بود...."قورباغه ات را قورت بده!"(21 راه برای غلبه بر تنبلی !)

جلسه ی بعد کلی دعوا داشتیم که آبروم توی فامیل رفت و همه دارند راجب من و کادویی که بهم دادید حرف میزنند ....و من در سکوت منتظر بودم ببینم تکالیفش را انجام داده یا نه....

خلاصه توی اون چند ماه به هر ضرب و زوری بود اومد توی راه و شد شاگرد خلف...مخصوصا وقتی که دید برای اون چیزایی که براش ارزش به حساب می اومده تره هم خورد نمیکنم و فقط برام اون دفتر و کتاب و طرز تلفظ حروف و کلماتش مهمه و در برابر کاهلیش داد و فریاد هم راه میندازم....


روزی که بعد از دو ترم کلاسش را واگذار کردم میتونستم بهش افتخار کنم و هیچ وقت فخر فروختنش را یادم نمیره که چقدر کلاس میذاشت که زبانش خوب شده و بعله!

از اون موقع  دیگه ازش خبر نداشتم تا دیروز....

وقتی قرار شد برم خونه شون تا به مامانش درس بدم....

آدرس گرفتم و رهسپار شدم....

رسیدم در خونه و پیاده شدم

یه ساختمون بزرگ و شیک!

تا رفتم در را بزنم یهو دیدم یا خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

انگار که میخوای بری داخل سازمان جاسوسی ...کنار زنگشون یه تابلو هست که بهم میگه شماره رمز را بزن و کلید مربع را فشار بده!

جااااااااااااااان؟!

آقا ما را بگی عین این دختر رعیتها یه نگاه کردیم به اطرافمون ببینیم کسی رد نمیشه بهمون بگه چه گلی به سرمون بمالیم!

ای تو روحت بچه!

کاغذ را باز کردم ببینم از آدرس چی مونده دیدم خانم "میم" دوتا شماره پلاک بهم گفته و شانس خودم را امتحان کردم که کار به دختر شهرستان بازی پیش صاحبخونه نرسه!

شماره را وارد کردم و مربع را زدم!

در باز شد!

حالا خوبه مثل این خدمات ایرانسل نمیگفت برای خاک برسر شدن شماره ی یک برای بدبخت شدن شماره دو و یا برای اتصال به اپراتور شماره ی کوفت را بزنید!

نفس راحت کشیدم و وارد شدم!

وارد لابی شدم و نمیدونستم چه گلی به سرم بمالم....الان من باید کجا برم؟

یه عدد بیشتر توی آدرس نبود اون هم 11 بود که نمیدونستم اسم شبه اسم رمزه ...ورد ِ ...چیه؟

رفتم نگهبانی...

یه آقای شییییییییییک که داشت با لپ تاپش حتما فیس بوک گردی میکرد!

یه اتاق هم کنارش بود اتاق مدیریت....یعنی وقتی نگاهم را از لای در پرت کردم داخل داشتم از دختر شهرستان بازی خفه میشدم!

بسم الله اینجا کجاست؟!

ازش پرسیدم برای رسیدن به واحد 11 باید چه غلطی بکنم و اون شماره رمزی که زدم را ازم پرسید

فکر کنم منظورش اسم شب بود

111#

گفت باید از کدوم آسانسور استفاده کنم و من راهی شدم!

در باز بود....وارد شدم...قبلش هم یه آیت الکرسی خوندم فوت کردم به خودم که اگه یهو یه دسته ریختند جلوم و ازم اسم رمز را خواستند سکته نکنم!

ای تو روحت پسر!

در زدم و وارد شدم

خانوم "میم " اومد استقبال و من داشت یادم میرفت چه مراحلی را گذروندم!

اومدم کفشام را در بیارم که گفت راحت باشید.....

منم داشتم فکر میکردم منظورش چیه؟خوب من که راحتم که!نگو منظورش این بوده کفشام را در نیارم!کلا هول شدم ها!

کفشام را در اوردم و گفتم خو یهو اینجا نمازی چیزی میخونند درستش نیست...حالا اون میگه راحت باشید ،حیای گربه کجاست!

حالا خوبه کفشام را در نیوردم بذارم زیر بغلم و برم داخل!!!!

آقایی که شما باشید و خانومی که اونا باشند! ما کلا در طی این مصاحبه به تنها جایی که حواسمون نبود شخص شخیصه خانم "میم " بود....کلا هی تا وقت میکردیم یواشکی نیم نگاهی مینداختیم به اطراف و اکناف و کاخ باکینگهام!

خانم "میم" گفت پسرش الان انگلیسه و داره PHD  میگیره و عروسش هم دختر رییس کالج فلان ِ اونجاست! . ..دختر کوچولوش هم تازه به دنیا اومده و کلی چه خوش میگذره امشب!

کلی بهش افتخار کردم و البته به خودم هم....

قرار شد از هفته ی دیگه کلاس را شروع کنیم...

یکی دو ساعتی موندم و برگشتم...یعنی برگشتنم دیگه برا خودش ماجرایی بودها...

خیلی شیک از کنار نگهبانی رد شدم و روز بخیر گفتم و خدافظی کردم و مثلا ما چقدر باکلاسیم بازی در اوردم تا رسیدم دم در خروجی که درحقیقت پشت همون در ورودی بود...

آقا ما هرچی دکمه را فشار میدیم در باز نمیشه...هر چی از در آویزونیم در باز نمیشه

هرچی لگد میزنیم توی در ،در باز نمیشه...

آخر سر آویزووون رفتیم پیش همون نگهبان شیک و همچین شیک بهش گفتیم میشه لطف کنید ،کمک کنید تا من از این قبرستونه لعنتی برم بیرون!؟!

و ایشون تشریف اوردند و منت سر بنده گذاشتند و یک دکمه ی ریز روی دیوار را فشار دادن و در مثل در غار "علی بابا و چهل دزد " باز شد و ما بالاخره از اون مکان باشکوه اومدیم بیرون!!!

خدا را شکر این دفعه دیگه اسم رمز نمیخواست!

دیدار باحال و فرخنده ای بود و من در طی مسیر برگشت فقط به این فکر میکردم که چرا من اون موقع ها با این پسر طفل معصوم اینقدر بد رفتار میکردم!؟! طفلکی بچه م حتما خیلی بهش سخت گذشته اون دو ترم!

الهی ی ی ی ی من نباشم که اینقدر تحت فشارش گذاشتم!!!!

یعنی مدیونید فک کنید من چشمم زرق و برق اونجا را گرفتا!یا مثلا کوچکترین تاثیری روی من گذاشت که من دلم برای پسرمون بسوزه ها


الـــــی نوشت :

یک )ممنون....از بانوی نور و آیینه...از دختر پاییز ...و از آرام....مدتها بود دلم برای حرف زدن تنگ شده بود....ممنون که هستید....

دو ) نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،

فرق دارد آخـــــــر این قصـــــــه ، موســــــــــی نیستی!!!!!

سه ) آمنــــــه شدنت مبارک بانـــــــووووو

چاهار )

سخت است حرفت را نفهمند،

سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،

حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد

وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیــــــــچ،
اشتباهـــــــــــی هم فهـــــــــــمیده اند....

دیدن روی تـــو در خویش ز مـــن خواب گرفت...؟؟؟!!!!

هوالمحبوب :

یعنی ملت تعطیلند به جان بچه م!

یعنی من برم خودم را حلق آویز کنم حق دارم!

یعنی اصن یه وعضیا !

یه ماهه ...دقیق یه ماه و هجده روزه تا من کانکت میشم فیس بوک (شما بوگو فرست کوفت!) یه شونصدتا از این دوستای عزیزتر از جان (شما بگو فرند!) من رو اینوایت کردند توی صفحه و پرسشنامه ی "همسر شما چه شکلی خواهد بود؟"

یعنی من اگه نخوام بدونم اون ذلیل مرده چه شکلیه باید کی رو ببینم؟

هااااااااااااااان؟

بابا انگار شما مشتاق تری بدونی همسر من چه شکلی خواهد بودا!

عجبا!

حالا یا شکل نه نه شه یا شکل باباش!

از این دوحالت که خارج نیست که!

نکن خواهره من! نکن برادره من!

نکن تو رو به جان عمه ت با جــَوون مردم!

یعنی تا میام میبینم باز شونصدنفر دیگه همچین مشتاق اینوایت کردند و منتظر، میخوام سرم را بزنم به طاق!

اصلا به کی چه که چه شکلی خواهد بود؟!

اصلا مرده شوره ریختش را ببرم که تا حالا نیومده منو بگیره!

اصلا نمیخوام ریختش را ببینم!

خلاااااص!



افــــشـــــا نـــوشت :

یک ) "عباس آقا" اسم شریفیست که ما بر پدر بزرگوار بچه های آتیمان گذاشتیم و عجالتا هیچ وجود خارجی نداره مگه اینکه برم توی همون صفحه ی فوق الذکر و با دیدن مشخصاتش  بگردم پیداش کنم و بعد هم ...به سلامتی و دل خوش!

اینو واسه این گفتم که ملت مشکل اصلیشون توی این بل بشوی مملکت و طول و عرض تحریم و

دلار رو به رشد و حس تحقیر ( )،عباس آقای ما بودا!


دو)آقای گرامی! خانوم عزیز! شما که میخوای خرخره منو بــِجــُوی وقتی میبینی کامنتت تائید شده! اگه میخوای چشم نامحرم به دستخط مبارک نیفته یه جمله بنویس "بین خودمون سـه تا باشه!!!!"

به جان بچه م به جان عباس آقامون من کلا خنگم نمیفهمم چی خصوصیه چی خصوصی نیست! مثلا من هرچی زور زدم بفهمم :"خوبی الی؟ چه خبر؟" کجاش خصوصیه نفهمیدم ...حالا اگه شما تحت تعقیبی اون یه حرف دیگه ست مادر!


سه) اومده  نوشته : "زدی صد نکته بر دفتر تو ای دوست... ولی باز گویم دردعشقی چشیده ام که مپرس" و بعد هم شماره ش را گذاشته نوشته من نمیفهمم چرا این دخترا اینقدر نامردند ،خوش حال میشم بدونم! ...

یعنی تا این حدا!...یعنی من الان باید زنگ بزنم بگم :الو!من واسه جواب سوالتون تماس گرفتم....صدام پخش میشه؟...یک، دو، سه ...یک ،دو، سه ...الوووووو !"

عجبا!


چاهار) لیدیز اند جنتلمن ( ) وقتی یه جا کامنتدونیش بسته ست و نمیشه نظر بدی و این حرفا، یعنی هرچی بگی غلطه !...یعنی چون چیزی راجب اون پست و پس زمینه و پیش زمینه ش نمیدونی هرچی بگی غلطه...حتی اگه بگی "وب خوبی داری به من سر بزن !" هم.... و باید سکوت کنی کلا .....واسه همین هرچی میگی خودتی.....همین !

پنــــــج)اون دختره کــُرد ِ پست ِ پایین الـــی ست ! اون روزا "کسی شبیه الی" نبود! خودش بود!...کورش کردیم تا درس عبرتی باشد برای تمام الی ها!


الـــــی نوشت :

یک پلاس )آآی الــی با توأام ها! ساکت باش دختر!هیس.... آفرین! تو فقط یه تیکه دیگه ازت مونده! سه تا تیکه ت تموم شد! قرار شد حواست به این یه تیکه باشه! یه عالمه دیگه روز مونده و همین یه تیکه و یه عالمه آدم!....هیـــس!....یاد یه شب بیفت که شنیدی و گفتی مهم نیست!درد شد و گفتی مهم نیست! یه روز همه ی ابرها میره کنار و بعد....بعد دیگه اونقدرا مهم نیست همه ی اونایی که.....!لااله الا الله!

آدما وقتی عصبانی اند وقتی کلافه ن وقتی درد دارند، هرچیزی ممکنه بگند....برای خطاهاشون فریــــــــــــاد باش ولــــی برای فریادهاشون سکوت....همین!


دو پلاس )میگه :چه بد است زنِ موش کور چشمانش شفا بیابد!!

میگم :زن موش کور اگه زن باشه ،چشمش هم که شفا پیدا کنه هیچ اتفاقی نمیفته! میگرده دنبال همه ی اون چیزای قشنگی که تا حالا نمیدیده! میگرده دنباله تمومه یه موش کور !و هی کیف میکنه هی کیف میکنه...ولی اگه خود موش کور شفا پیدا کنه....فکر کنم اگه اونم یه موش کور واقعی باشه بازم هیچ اتفاقی نمیفته ولی اگه نباشه...

کاش هیچ موش کوری شفا پیدا کنه!..اون موقع همه چیز میره زیر سوال....خدا را شکر موش های کور عقلشون به چشمشون نیست .....!

من سیب زردخاطـره را گـاز میزدم*او سیب سرخ حادثه را در سبد گذاشت

هوالمحبوب:

باید باهاش روبرو بشی

نمیدونم کی بود یا چه موقع بود یا اصلا بود یا نبود

ولی بود!

یه روزی بود که یکی گفت

و شایدم نگفت ولی من شنیدم

که باید باهاش روبرو بشی....

و من باید از اول روبرو میشدم

نباید مثلا تظاهر میکردم که مثلا که چی؟!

از همون اول به خودم گفتم همه چی اتفاقیه!

همه چی اتفاقی داره با هم پیش میره!

ذهنم میخواد همه چی رو به هم ربط بده ...واسه همین کلا به تقارن حلول عباس آقا و رسیدن مهمونای ناخونده ای که یه دفعه پیداشون شد فکر نکردم و اصلا سعی کردم به هیچی فکر نکنم!

از همون اول!

از همون صبح ساعت 6 که از راه رسیدند!

که هی جلوی چشمم رژه میرفت و من پسش میزدم

که هی فرنگیس میگفت بهشون میگم باید الهام را ببرم دکتر و با هم میریم و برمیگردیم...و من چقدر این سه روز  Calf  چپم درد میکرد!(فارسیش را بلد نیستم...اصلا من هیچی بلد نیستم!)

استرس داشتم....اومدنه مهمونای ناخونده که من را به آخرین باری میکشوند که دیده بودمشون و قرار امروز صبح با عباس آقایی که نوید رسیدنش را سوسن داده بود و انگار که همون بود (این دفعه باید سوسن فالم را بگیره!)و این درد لعنتی که داشت من را میکشت و آروم نمیشد و چقدر سعی میکردم لنگ نزنم و نمیشد!

سفره پهن شد...

-الی کجاست؟....

-من صبحونه نمیخورم....پام درد میکنه !(همون Calf  ام!) و دراز کشیدم و چشمام را بستم...

نمیدونم هجوم رویای کی بود یا چی بود که کلافه م کرده بود ...ولی گوشیم زنگ خورد

هراسون جواب دادم!

انگار که مثلا بخوام.....!

لا اله الا الله!

زینب بود....

-الی کجایی؟

-خونه! نرفتم دانشگاه!............

و خداحافظی ...

و من میترسم که باز کسی زنگ بزنه اول صبح ....یا اس ام اس بیاد صبح بخیــــــر....

و گوشیم را خاموش میکنم و باز دراز میکشم و مهمونا دارند صبحونه میخورن و به خدا میگم جون خودت من هیچی نمیگم تو هم به رووم نیار!

پذیرایی.... آماده میشیم بریم...و اسمش را میذاره دکتر بردن الی.... و من چقدر هنوزم Calf  ام درد میکنه....

استرس ندارم

ولی انگار دارم....حالت تهوع!

بی خیال الی!

بهت برنخوره!

قول میدم هیچی بهم برنخوره. حتی اگه از حقوقم هم پرسید بهم برنخوره و بهش بگم ساعتی 4200 تومن میگیرم و خوراسگون میرم و حتی بهش نگم از خوراسگون متنفرم و از آدماش حالم بد میشه ولی فقط برای تنبیه، خودم را تبعید کردم اونجا!

حالت تهوع دارم ولی مهم نیست!

و من مثل احمق ها لبخند میزنم و مهم نیست!

برمیگردیم و من هنوز دردم میاد...امان از این پای لعنتی ! (Calf  ام!)

ناهار....

قدم هم نمیزنم

- سوغاتی هات را باز نمیکنی الی؟

- بعدا باز میکنم....پام درد میکنه! داره میکشتم!

شام....

- الی دیگه به گوشیت ور نمیری مثل اون دفعه....هر موقع میگفتیم الی کوش میگفتن داره با موبایل حرف میزنه....

- خاموشه!

- چرا گوشیت خاموشه ؟!

 و من برای اینکه جواب ندم از اتاق میرم بیرون تا با گل دختر آسمون را تماشا کنیم...

صبح جمعه....

ظهرمیخوایم بریم بیرون شهر....

- الی سورمه ای بپوش! بهت میاد!

- آره ! من سورمه ای خیلی دوست دارم ولی شما از کجا میدونی؟

- آخه توی عکسات که روسری سورمه ای سر کردی خیلی خوشگل شدی!

-عکسا؟

- آره عکسا! اوردم برات ...تو دوربینه! صبر کن بیارم!

و دوربین را میده دستم....

یه دختر با لباس کردی....دستم را گرفتم بالا و دارم میخندم..انگار که دارم میرقصم....

قلبم داره می ایسته....

- ببین این عکس را چقدر باحال افتادی.....

....دارم میمیرم...پاهام داره منو میکشه! آآآآآآآآآآآآآآخ !

-الی خواهرم که عکستو دید گفت چقدر این لباس بهت میاد...واسه همین برات سوغاتی اوردم که بپوشیش!..سوغاتی هات را باز کردی؟...چرا گریه میکنی؟

- پاهام درد میکنه! ببخشید.....

و میرم توی اتاق فرنگیس و میشینم روی تخت و زار میزنم....

آآخ پام...آآخ قلبم.....

رژه میره......رژه میره.....

شله زرد......زرشک...زعفرون.....من اگه به شما بگم نه چی کار میکنید؟......این فقط زن میخواد....منو نمیخواد.....قده من نیست.....فلانی میگه هر موقع الی میگه اون قده من نیست حالم به هم میخوره.....یک نفر از زندگی الی..مهندس....این دختر مهده کودکیه.....من کم نمیذارم....من بهترین احمق دنیام.....نمیبره....میبره.....زندگی...بازی......کفش فروشی....جناب مهندس...مدرس.....خاک بر سرم....حرف نزن......شمسی جونم.....خاکای گلدونا را هم چک کن شاید اونجا هم خرابکاری کرده باشند.... دارم دیوونه مییییییشم.....جواب من به شما مثبته....منم همینطور!!!!....مثل تست اعتیاد؟.....اینجا سند حماقته منه....الی هرکاری کرد تا اونو از چشم من بندازه!!!!!!!!!!......عقلش به چشمشه.....من میدونستم....من بیشتر!!!!

دارم زااااااااااااااااااار میزنم.....

باز رژه میره...رژه میره....

کامپیوترم خرابه...بگید مسئول پروژه اوکی داد....اون نامحرمه.....واسه من فرقی نمیکنه....

- الی چی شده؟چته؟؟این در رو باز کن...الی.....

- پام درد میکننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه...هیچیم نیست......

نرگس....نرگس تو رو خدا تو یه کاری بکن.....من دیگه عقلم به هیچ جا نمیرسه...گم شده......نرگس....

آره روی همین تخت دراز کشیده بودم و به نرگس گفتم تو رو خدا یه کاری بکن.... و اون گفت گریه نکنم و مطمئن باشم خودش درستش میکنه و پیداش میکنه...آره روی همین تخت بود....

درد پام داره می کشتم...درد Calf ام...لعنت به هرچی کافه!

گوشیم را برمیدارم اسم نرگس را میارم.....نگاش میکنم....پاهام درد میکنه

و....... دیگه اسم نرگس توی گوشیم نیست.....


 

من واژگون من واژگون من واژگون رقصیده‌ام
من بی‌سر و بی‌دست و پا در خواب خون رقصیده‌ام...


فردای ناپیدای من پیداست در سیمای من
این سان که با فرداییان در خود کنون رقصیده‌ام....