_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

و دختـــــری که خــــلاف جهان عمل کرده....

هوالمحبوب:

من مردها را دوست دارم...از همان اول داشتم....از همان وقتها که فکر میکردم قدرتمندترین موجودات روی زمینند

حتی از آن موقع که ازشان میترسیدم و فکر میکردم همه مثل میتی کومون فقط بلدند داد بکشند و زور بگویند و درد بدهند خروار خروار!

از همان اول که درسمان "روباه و خروس " بود و میرفتیم خانه ی آقا کریم و من روی پاهای مجید ِ بیست و چند ساله  دست به سینه مینشستم و تلویزیون میدیدم و او با موهایم بازی میکرد و من برایش "اتل متل کلاغه " را میخواندم و او از بلبل زبانی من به وجد می آمد و مرا میبوسید و وقتی که می آمدیم خانه از "مامانی" کلی کتک میخوردم که اینقدر گستاخم...

از همان موقع ها که وقتی با بابا میرفتیم خیاطی ِ حسین آقا ،حسین آقا کنار پایم مینشست و  شکلات تعارف میکرد و بعد میگفت :" الــی عروس من میشی ؟ " و من میماندم که بین "امید " و " علی " کدام را انتخاب کنم و همیشه دلم امید را میخواست ،چون همیشه میگذاشت من و احسان روی پشتش "خر سواری " کنیم و مثل علی وحشی بازی در نمی آورد!!

از همان موقع که آقای هاشمی ِ کتاب فروش ،جلوی تمام مشتری هایش مرا به اسم صدا میکرد و حال خودم و بابا را میپرسید و لپم را میکشید و به احسان میگفت "احشان!"

از همان موقع که نه سالم بود و میرفتم منزل آقای سعیدی کلاس زبان و او میان آن همه شاگرد ِ بزرگتر از من ، اسمم را صدا میکرد و از من میپرسید وقتی کره را با مگس ترکیب کنیم محصول چیست و من با افتخار وقتی همه ی آن بچه دبیرستانی ها حالت تهوع میگرفتند از این فرضیه ،میگفتم :"پـــروانــه"!(Butterfly) و لبخند مینشست روی لبهای آقای سعیدی و هیچ به روی هم نمی آوردیم که دیشب توی مهمانی ِ منزل ما همه ی اینها را به من یاد داده بود ....و یا وقتی دعوایم میکرد که چرا حواسم به درس نیست و گوشم را میکشید...!

مردها برایم عجیب بودند و سنبل اقتدار و قدرت.

حق هم داشتم.

تنها مرد زندگی ام میتی کومون بود و من از تمام اقتدار و وجودش هراس داشتم....یک هراس عجیب و غریب که هنوز هم دارم!که همیشــــــــــــه دارم!

ازشان میترسیدم اما.......امـــا دوستشان داشتم....

نه از آن دوست داشتن های عاشقانه!

نه!

آخر یک دختر هشت ، نه ساله از عشق چه میداند ؟

همیشه کیف میکردم :" پسرا شیرند مثل شمشیرند و دخترا موشند مثل خرگوشند!"

 و میشود در پناهشان احساس امنیت و قدرت کرد!

اگرچه با لجبازی همیشه اصرار داشتم:

ادامه مطلب ...

گاهی تمام مردم این شهر جانی اند...حتی به حرف آینه بی اعتماد باش

هوالمحبوب:

دارم حرص میخورم....دارم دق میکنم اما دیگه هیچی نمیگم....فقط منتظرم تموم بشه....

نگرانم

خیلی نگرانم

این جور آدمها را خوب میشناسم...از خودشون هم بهتر میشناسمشون....اندازه ی تار موهام آدم دیدم و باهاشون نشست و برخاست داشتم....یه عالمه تجربه به قیمت زندگیم . میتونم بفهمم اینجور آدما میخواند به کجا برسند....

بهش میگم : این آدم باید گورش را گم کنه ؟حالیته؟؟؟؟؟؟؟؟

میگه باشه! ولی انصاف داشته باش...اگه بره کجا باید بره؟

بهش میگم انصاف؟من؟؟؟به من میگی انصاف داشته باش؟...منی که برای آرامش دیگرون زندگیم را میدم و در برابر ظلم دیگرون سکوت میکنم و زجر میکشم و میبخشم؟....من؟؟؟من باید در حق کسی رحم کنم که خودش در حق خودش رحم نمیکنه؟من باید بشم دایه دلسوز تر از مادر؟

من باید دلم برای آبروی کسی بسوزه که خودش دلش به حال آبروش نمیسوزه و دلش را خوش کرده به اخلاق و رفتار رئوفانه ی دیگران؟

بیست و چاهار ساعته که این آدم را گذاشتم جلوی چشمام دارم تمومه کنه و بنهش را میریزم بیرون تا بهش حق بدم و دلم براش بسوزه و به خاطر دل رحمیم بهش ارفاق کنم ولی نمیتونم

نمیشه!

"ترحم بر پلنگ تیز دندان....ستم کاری بود بر گوسفندان!"

همیشه برام سوال بوده....همیشه برام یه علامت سواله بزرگ بوده ..از همون بچگی وقتی میدیدم توی تاریکیه شب یه ماشین برای یه زن می ایسته و زن بی محابا سوار میشه و میره....

همیشه وقتی توی خیابون ماشینی برام نگه میداره و یا از دور بوق زنون میاد فقط به یه چیز فکر میکنم :"این آدم فکر نمیکنه من اگه سوار ماشینش شدم ،یهو زنش باشم...مامانش باشم...خواهرش باشم....اقوامش باشم...؟"

اون زن فکر نمیکنه وقتی سوار اون ماشین شد با شوهرش مواجه بشه با داداشش با باباش با برادر شوهرش یا هر کسی دیگه راننده باشه؟"

ماشینها صرفا به واسطه ی زن بودن طرف بوق میزنند و زن ها به واسطه ی مرد بودن و ماشین شیک و پیک داشتنه طرف سوار میشند...غافل از اینکه آدم برای شخصیت و آبروش زنده ست....

همیشه حرص میخوردم برای آبرویی که ممکنه از این غریبه ها پیش هم ریخته بشه....ولی میدونی چی فهمیدم؟

کسی که بوق میزنه و کسی که سوار میشه به تنها چیزی که فکر نمیکنه آبروشه...به تنها چیزی که فکر نمیکنه شخصیتشه....قید همه رو میزنه و کار خودش را میکنه ،بعد هم میندازه گردنه شیطون و نفس بدبخت بیچاره ش و احتیاجش....

آدمها قید عزیزترین "وجودی " که باید حواسشون باشه را میزنند و میرند دنبال "خاک برسری"...اونوقت من و تو باید دلمون بسوزه و مثلا بگیم تو ماشین خطرناکه بیا بریم یه جای امن؟

من آدمایی توی زندگیم داشتم به مراتب خطرناکتر و بیچاره تر از این آدم....

من یه عالمه مرد و زن میشناسم که یه عالمه کار انجام میدادند و دادن و من دلم سوخته...به رحم اومده...دل به دلشون دادم....از شیطنت پسرونه و دخترونه شون بگیر تااااااااااااااااا خاک برسری های بزرگ بزرگ...

گوش دادم بهشون...خندیدم...شوخی کردم...گریه کردم....مسخره کردم....نصیحت کردم...صبوری کردم....تحمل کردم...دل به دلشون دادم....و سعی کردم دوست خوب و گوش مناسب و امینی باشم....اما نمیتونم تحمل کنم همین آدما بازیشون را سر من در بیارند...

نمیتونم به یه دختر عوضی پناه بدم و بعد اون دختر چشم طمع به داداش و بابای من داشته باشه....نمیتونم دل به دله درد دل و خاطرات یه پسر بدم و بشم یه دوست و گوش خوب و بعد اون بازیش را روی منم اجرا کنه و تست کنه و تجربه کنه و خودش را با من سرگرم کنه...

من نمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــذارم ...

به قول "مریم مقــــدس " :

"بعضی وقتا باید بلد باشی چطور قائم بزنی توی دهن کسی که به زندگیت و آرامش زندگیت چشم داره. که دهنش پُر ِخون بشه، کله اش تکون بخوره یادش بره به چی فکر می کرده...."


دل رحمتر از من روی زمین نیست اما در برابر ظلم و تجاوز دل رحمی کارساز نیست...در برابر امانتی که خیانت بهش میشه باید حتی محکمتر از اونی که مریم مقدس میگه  زد توی دهن طرف که بفهمه "خاک برسری و قید آبرو زدن و فوضولی توی زندگیه بقیه تاوان داره!"

تاوانش حذف کردنشونه.....


بره با آدمهای دیگه امتحان کنه

بره برای زندگیه بقیه نقشه بکشه

بره آویزونه بقیه بشه

بره چترش را روی سر دیگرون باز کنه

این همه آدم

این همه آدم که دل به دلش میدند و هم خودشون مستفیض میشند و هم اون

ولی حق نداره چترش را باز کنه روی زندگیه من

آسیابه زندگیه من صرفا به دلیل اجتماعی بودنه من،دختره خوب بودنه من،خانوم بودنه من، الی بودنه من  هر آدمی را خورد نمیکنه....

ترجیح میدم "افسار گسیخته " و وحشی  و سرخود معطل جلوه کنم تا بی غیرت و خنگ و خاک بر سر....!

اون من ِ دیگرم در برابر تجاوز حتی اگه به اندازه ی سر سوزنی باشه  و به چشم نیاد ،ساکت نمیشینه....


الــــی نوشت :

ایمــــا : "مردهایی که خیانت می کنند را راحت می بخشم ... اما زن هایی که خیانت می کنند را هرگـــــز ..."

الـــــی : "من هم...!"



عوض گشتــــند از تـــــاریـخ ِ بی تاریــــخ ، قــــانــون ها....

هوالمحبوب:


یکی دو ماهی بود فرزانه جونمون دیگه طاقتش طاق شده بود و از اس ام اس های نصفه شبونه رسیده بود به زنگ و پس زنگهای گاه و بیگاه که کجایی الی؟ مــُردی؟ کوشی ؟

حق هم داشت ! من آدمه این جور رفتارا نبودم که حاجی حاجی مکه!

قول دادیم به الی که راجب این موضوع حتی با خودمون هم صحبت نکنیم که یهو نه نه من غریبم بازیمون برای خودمون گل کنه،چه برسه بقیه....

واسه همین تقصیر را انداختیم گردن ِ شلوغیه سرمون و دیدارها را گذاشتیم برای پاییز که قرار بود همه ی زندگیه الی یه رنگه دیگه بگیره....

صبح اختلاف بین علما بود که به ته چین خونه ی فرزانه جونمون راضی بشیم یا خدمت مادرشون شرفیاب بشیم و قورمه سبزی تناول کنیم...

حالا هرچی ما میگیم میخوایم ور  ِ دل فرنگیس جونمون نون و پیاز بخوریم به خرج فرزانه جونمون نرفت که نرفت و آخر سر راه افتادیم به محضر شریف مادر بزرگوارشون که یه تیر و دو نشون بزنیم و " زیارت شه عبدالعظیم و دیدن یار ...."


جونم برات بگه مادر!

چادور چاقچور کردیم و هدفون به گوش اتوبوس سوارون راه افتادیم به سمت منزل موعود و "شهرام شکوهی " هم هی برای برق چشمامون و ناز نگامون داشت می مــرد و ما هم خر کیف بودیم ....

این روزا زیاد برای برق چشمامون میمیره و ما هم علاقه مند به آهنگ صداشیم....از اون جنس صداهاست که به قول فلانی مون دلت میخواد دستت را بذاری زیر چونه ت و بهش بگی فقط تو حرف بزن تا من صدات را نگاه کنم...حالا مهم نیست چه اراجیفی سر هم میکنی فقط حرف بزن که صدای تو خوبست!!!!


داشتیم خدمتتون عرض میکردیم که شهرام جان داشت برای برق چشمامون می مرد که ناگهان هنگام دور زدن اتوبوس در سر فلکه ، موجودی دیدیم بس شگرف که کلا برق از چشممون به کله مون نقل مکان کرد و پرید و دیگه از اونجا به بعد شهرام ناهماهنگ برامون میمرد و میخوند و مجبور شدیم هدفون را از گوشمون بکشیم در حین "میمیرم میمیرم " گفتن و بگیم یا ببند دهنت رو  یا گلاب به روتون حالا که دلت میخواد بمیری ،بمیـــــر شهرام جون که کار داریم !

آقایی که شما باشی و خانومی که اونا باشند دوربین به دست شدیم و هی در بهت و ناباوری از اون موجود عکس بگیر که وقتی میخوایم این خاطره ی شگرف را تعریف کنیم سند داشته باشیم شیش دونگ و تازه بریم محضر رسمیش کنیم و منگوله دار که حالا ارادت اطرافیان(شاهدان زنده!) بود که داشت همچین حمله ور میشد از اطراف و اکناف بهمون که "عکس نگیر الان میترکه!"...."حاجی سنگر بگیر...بووووووووووومب!"....."سید سید اصغر!...اصغر بگوشم...!"


آقا سر تا پای اون موجود را که بررسی کردیم  از همه طرف و همچین متحول شدیم از اون پیام و هشدار اخلاقی ،همچین تعجب برانگیز و لبخند به لب و متحول راه افتادیم به سمت منزل بانو مکرمه برای عرض ارادت و احترام و تجدید دیدار بعد از مدت مدیدی بس طویل و تناول ِ جاتون خالی غذایی مــَشتــی....!





"اَعــــــوذ ُ بــِـــاللـــــه مِـــن نـَــفـــســـــی "


 این هــم بقیه عکسهای پرسنلیش از اون طرف قضیه !  >>>  "1"   "2"



الــــی نوشت :

یک ) با توجه به تحقیق و تفحصی که نمودیم نتیجه این شد که استفاده از "مــــوزیـــلا"(نعوذبالله!) خطرناک نیست و منجر به ترکیده شدنه نارنجک مورد نظر نخواهد شد.فلذا هرکی مردشه تا ما ضامن نارنجک را با استفاده از "اینترنت اکسپلورر"  کشیدیم ،"حسین فهمیده " بشه ببینم چند مرده حلاجه!

دو ) هر چه قدر خواستم بنویسم هی اشکها سرازیر شد و هی جمله ها را پاک کردم....

حالا خوبه میخوای "الی نوشت " بنویسی بی جنبه! (این ندای وجدان کسی به نام الی به کسی شبیه الی بود!)....

تموم سهم من از  گنبد زرد رنگت و "رضــــا رضــــای " امشب یه دونه سجاده ی قهوه ای رنگه نقش بته جقه ست و یه تسبیح و یه عطر سوغات دیارت ،که تمومش را نفس میکشم به یاد گنبدی که هنوز نخواستی از نزدیک ببینمش...مهم نیست...تولدت مبارک "رضـــــــام "...

سه ) یه روزی میرسه که خواب دیدنت هم مثل خواب دیدن آدمهاست....

چاهار) آدمایی که راز دارند بیشتر از آدمایی که اون راز را میخواند بدونند و نمیتونند "درد" میکشند...بفهــــــــــــــمـــــ