_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

من فیــــــــــــس بـــــوک را دوســـــــــــت دارم....

هوالمحبوب:


باز هم دیر رسیدم...همیشه دیر میرسم

همیشه سر تمام قرارهای دنیا دیر می رسم و همه عادت دارند....

اما اون.....

اون احتمالا نمیدونه من همیشه دیر میرسم....باید عجله کنم....با سرعت خودم را بهش میرسونم...

خودم را توی شیشه ی تمام قد بانک وارسی میکنم و روسری آبی رنگم را روی سرم جا به جا میکنم و عینکم را صاف میکنم.... و آروم آروم بهش نزدیک میشم...

توی ایستگاه اتوبوس نشسته و دارم نیم رخش را سیر تماشا میکنم...

الان باید چه عکس العملی نشون بدم؟...برم جلو دست بدم و بگم خوبی؟

نه! خوبی خوب نیست! باید سلام کنم!!!!!!!!!!!!

میرم جلو بغلش میکنم و میگم سلام....

نه!

میرم جلو میگم ببخشید ساعت دارید؟

نه!

میرم جلو.....

میرم جلو و چه غلطی میکنم را نمیدونم اما سرش را بلند میکنه و لبخند میزنم و لبخند میزنه و توی آغوش هم گم میشیم....

اینقدر هیجان زده م که یادم نمیاد چی به هم میگیم...اصلا سلام میکنم یا نه.... ولی سرتا پاش را برانداز میکنم و هی برام غریبه ست و هی آشنا...

و راه می افتیم و هی حرف میزنم...

باز هم من حرف میزنم....

مثل همیشه من حرف میزنم....

بریم کجا؟؟؟؟!!!!

پیشنهاد میدم بریم کافی شاپ من...همون جا که همیشه دوستام را میبرم و فقط ماله منه و نه هیچ کسی دیگه....

سه طبقه را میریم بالا ...دو سالی هست اونجا نرفتم و هرچی میگردم پیداش نمیکنم....شده خیاط خونه و من دلم یهو میگیره....

چقدر از این کافی شاپ خاطره داشتم....دو روز پیش هم به نفیسه قول داده بودم اگه "اون" را انجام داد ببرمش اونجا ولی شده بود خیاط خونه....

برمیگردیم و....

تموم چاهارباغ را نفس میکشیم و حرف میزنم و میخندیم...

تموم آمادگاه رو....

تمومه خاطرات گذشته رو....

تمومه امتداد زاینده رود رو از سی و سه پل تا فردوسی و خواجو و پل بزرگمهر....

میشینیم کنار زاینده رود خشک و باز نفس میکشیم و میخندیم و تمام خاطراتی اون روزها را تعریف میکنیم و بلند بلند میخندیم....

خاطرات نامردی کردن و نامردی دیدنها....وباز میخندیم....

تموم بزرگمهر را قدم میزنیم تا هشت بهشت ....

احسان زنگ میزنه

- کجایی؟.

-بیرون...

-با کی؟تنهایی؟...

- نه!حدس بزن!

- نمیدونم....

میگم اونی که خونه شون فلکه مرکزی بود...بغل خونه شون عکاسی خوشرنگ بود...سر کوچه شون کمربند فروشی بود...حیاطشون بزرگ بود و کلـــــــــــــــــــی گل و گیاه داشت....همون که داداشش با تیرکمون گنجیشکای خیابونه ما رو میزد ....

میگه :ســــــــــوده؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

میخندم.....میخنده.....میخندیم.....

درست بیست سال پیش بود....

نه سالم بود که آدم زندگیم شد.....و انگار همین یک ساعت پیش بود....همین یه روز پیش بود.....همین دیروز بود....

فرقی نکرده...فرقی نکردم....

نه!

من خیلی فرق کردم.....من زیاد حرف میزنم و کلی خاطره دارم....مثل قبل محافظه کار نیستم و سخنور شدم و لی مثل قبل هنوز که میخندم  چشمام یه خط صاف میشه و اون.....

همون سوده کوچولوی بیست سال پیشه....

آخرین بار ده سال پیش همدیگه رو دیدیم .....

وحالا بعد از این همه سال....

با هم میایم خونه....

هیچ کس را نمیشناسه غیر از  النـــاز،ولی همه مون اون را میشناسیم....

دوستش داریم و باز شروع میکنیم به دوره کردن

چقدر خوبه که ما این همه خاطره ی مشترک داریم....

چقدر خوبه ما این همه آدم توی زندگیمون داریم

چقدر خوبه لازم نیست توضیح بدیم و میفهمیم....

و من چقدر دلم برای تمام این همه سال تنگ شده و تا اسم هرکی رو میاره من بغض میشم و نمیترکم!

تمومه نامه هایی که این چند سال با هم رد و بدل کرده بودیم را میارم...میخونیم و میخندیم...

نامه های اون..زهرا...اعظم...مرضیه...آسیه...فاطمه....مریم....

چقدر خوبه که اون هست  و گرنه اگه تنها میخوندمشون به جای خندیدن، دق میکردم از ذوق و درد...

تادیر وقت  آدمها را دوره میکنیم....

اون اسم آدمها را میگه و من تمومه خصوصیاتشون را توصیف میکنم ...

تعجب میکنه که من بعد از این همه سال یادمه و من بهش میگم تعجبی نداره چون برای من این همه سال فقط یه عدده!برای منی که با تمومه آدمای زندگیم زندگی میکنم....

بیشتره اون آدمها ازدواج کردن و بچه دارن.....و من چقدر ذوق میکنم...حتی ذوق شاگرد تنبلهایی که هیچ وقت حسابشون نمیکردم....

بهش میگم یکی دو ماه دیگه میام و به همه شون سر میزنم و تک تکشون را پیدا میکنم و اون میگه چه فایده ؟!اون قدر که ما به فکره اون روزا و اوناییم اونا به فکر هستند و اصلا یادشونه؟؟؟

بهش میگم برام مهم نیست کی به فکره من هست یا نیست...دوست داشتن باید بی چشمداشت باشه....مهم اینه من هرموقع تصورشون میکنم تمومه وجودم ذوق میشه و درد...یه درده قشنگ....

باز اسم آدمها و توصیف من و نقشه ی راه خونه شون....

تمومه دوستای بابا

همکلاسی ها

همسایه ها و باز خاطره ها....

تا سه صبح بیداریم و تمومشون را توی فیس بوک سرچ میکنیم و من دلم میخواد از ذوق و بغض و اشتیاق بمیرم و باز خاطره پشت خاطره و باز تعجب پشت تعجب....

دارم از خواب میمیرم اما دلم باز میخواد مرور کنم .یه لحظه چشمام را میبندم و وقتی چشم باز میکنم ، هوا روشن شده....

صبح و باز حرفامون که تمومی نداره و من قول میدم یکی دو ماه دیگه برم به شهر  ِ خاطرات الـــــی و تمومه اونجا را نفس بکشم و زندگی کنم....

اون میره و تا سر خیابون بدرقه ش میکنم....

میام خونه و  میام توی اتاقم و تمومه نامه هایی که کف اتاق ریخته را بو میکشم و دلم برای تمومه الـــــی تنگ میشه....

برای روزایی که خوب نبود ولی قشنگ بود.....



الــــی نوشت:

یک ) قابل توجه دوستایی که کامنتهاشون را اس ام اس میکنند عارضم که :"اونجا جواب کامنت دادنتون خرج بر میداره !" نکن خواهره من! نکن برادره من!...ببین این پایین نوشته "صدا کن مرا! صدای تو خوبست!"...اینجا میتونی کامنت بذاری!....میخوای یهو کنفرانس وبلاگی بذارم برای پاسخگویی و شرح و تفسیر  ،حضورا حضور به هم رسانیم ؟!عَــجــَــبــــ.....

دو ) اونایی که دعوا دارند ،بعد از اذان صبح ،خروس خون، سر کوچه ! اینجا خونواده نشسته خوبیت نداره! والـــــوووووو....

سه )داشتم بلند بلند حرف میزدم...واسه اولین بار بود داشتم هنجار رابطه را میشکستم و شایدم توقعم رفته بود بالا...یه خورده داشتم بی انصافی میکردم اما مهم نبود ،حرف غرورم وسط بود حرفم که تموم شد بعد از یه سکوت طولانی گفت :"حق با شماست!"...گفتم میدونم!...گفت :"همیشه وقتی با یه آدم بی منطق طرفی که حرفت را نمیفهمه ، زود حق را بهش بده تا بحث تموم بشه!!!!!!!!!!!!!"....

هنوز از  پنج سال پیش ،  این جمله ی بچه ی جناب سرهنگ یادمه

چاهار) عزیز دلم ! تو بگو برام بمیر میگم چشم!به جون خودت اصلا آرزومه زودتر از تو نباشم ،چون طاقت نبودنت را ندارم! اصلا امروز که سوده بهم گفت:"چه مامانه خوبی داری،خیلی زنه خوبیه " کلی تو دلم بهت افتخار کردم و ذوق مرگ شدم.....اما....اما جون خودت ازم نخواه چشمم را روی تجربیاتی که به قیمت زندگیم به دست اوردم ببندم....ازم نخواه جوری رفتار کنم که انگار نه انگار و انگار که اصلا از هیچ جا هیچ کدوممون خبر نداریم...من اونقدر وقت ندارم که یه اشتباه را دو بار تکرار کنم ،اون هم صرفا به این خاطر که شاید نتیجه یه چیزه دیگه بشه!...من به "شانس" و "تحول "  ِ یه آدم بی تحول اعتقاد ندارم....جون خودت ،خودم و خودت را اذیت نکن....بذار به حساب نادونیم و اون ژن لعنتیم و خلاص!

پنج) نمردیم و عباس آقای ِ مورد علاقه ی میتی کومون رو هم دیدیم!!!!!!!!!!!!!

شیش)اگر اغلب مردم با نظر من موافق باشند، آن‌وقت این گمان در من ایجاد می‌شود که نکند اشتباه می‌کنم......" ادیــــســـون"