هوالمحبوب:
هوا "بهشتی" بود...
یه مــه قشنگ و نم نم بارون که بعد شدید شد و مجبور شدیم تمام مسیر برگشت تا اتوبوس را بدویم...
قرار شد بریم از کوه بالا...
من عاشق بالا رفتنم...عاشق اوج گرفتن...دور شدن...ذره شدن...نقطه شدن...محو شدن ...!
اگه پام لیز نمیخورد حتما بالاتر میرفتیم...
اما پام لیز خورد و باید نگران میشد و میگفت تا همین جا بسه...آخه من لجباز تر از این بودم که اجازه بدم کسی کمکم کنه تا برم بالا...
و همین باعث شد تا همونجا متوقف بشیم و از همون جا از تمام مناظر پایین لذت ببریم...
نشسته بودم روی صخره و داشتم پایین را نگاه میکردم و از فضای موجود لذت میبردم و فکر میکردم...به آدمای اون پایین..به خودم ...به اون...به همه....
حواسم بود حواسش هست...
کنارم نشست و پرسید هــــی ! به چی فکر میکنی؟
گفتم الان تموم میشه...
گفت الان تموم میشه یعنی فوضولی موقوف ،نه؟
گفتم نه! یعنی الان تموم میشه...
پا شد و شروع کرد عکس گرفتن...عاشق این منظره ها بود و آدما...
فرزانه هم از کوله پشتی سحر آمیزش آجیل در اورد و به هر هفت نفرمون تعارف کرد...
یه عالمه بادوم و پسته و نخودچی و کشمش و فندق و تخمه...
دیگه فکر کردنم تموم شده بود و داشتم از اون بالا برای بقیه ی بچه های گروه دست تکون میدادم و تند تند آجیل هام را میخوردم...
داوطلب شدم هر کی آجیلها و خوراکی هاش را دوست نداره من پترس بشم و فداکاری کنم و اون را از شر خوراکی هاش راحت کنم...!!!
همه ی خوراکی ها تموم شد ولی این بادوم لعنتی را نمیشد بخوری...درش سفت بسته بود و زشت بود جلوی اون همه چشم با سنگ یا دندون بیفتی به جونه یه بادوم!
اومدم ازش دل بکنم و بندازمش دور که ازم گرفتش.گفت زود تسلیم نشو الی!...باید سعی کنی تا بشه!
گفتم پسش بده! میتونم با دندونم بشکنمش...
گفت دندون نه! گره ای که با دست میشه باز کرد با دندون نباید بازش کرد!..
گفتم یه بادوم ارزشه این همه سختی و زحمت را نداره!
گفت ولی همیشه نتیجه ی سختی دیدن و تلاش کردن شیرینه!...به خاطر اون شیرینیه آخرشه که سختی میکشیم! به خاطر آخرش!نه الـــی؟
بادوم را گرفت و بالاخره به زور هم شد ،درش را باز کرد و داد بهم و مقتدرانه خندید.انگار که فتح خیبر کرده بود!
دستم را زدم به کمرم و گفتم :حالا زورت را به رخ میکشی؟
لبخند زد و باز دندونای ردیفش را به رخ کشید و گفت نه!عقلم را به رخ میکشم! به خاطر شیرینیه آخرش همه ی زورم را زدم ....و بعد بلند شد و رفت پیش بچه ها تا باز یه جمع گرم بسازه...
خوشحال بودم که جمله های خودم را یادم مینداخت...و من با لبخند بادوم را گذاشتم توی دهنم و .....توی دهنم خوردش کردم و.....
و سریع از دهنم درش اوردم و پرتش کردم روی صخره ها....!!!!!
موقع برگشتن وقتی همه داشتند میدویدند تا زیر بارون خیس نشند و زودتر برسند به اتوبوس ،من داشتم آروم آروم قدم میزدم....
اومد کنارم و گفت :آهای !هنوز فکرت تموم نشده؟!بــدو....
نگاهم را دوختم به جلو و آدمایی که داشتند میدویدند و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بـــادومــه تلـــــــــــخ بود....!!!!
الــی نوشــــت :
یکـ )رفتار من عادیست......روح شادش شادتـــر....!!!
دو)اصفهانی ها و اصفهانی دوست های عزیز! برای شنیدن یک ملودی زیبا و دیدن چهره ی فریبای سی و سه پل قبل از عمل و بعد از عمل(!) به اینجا سری بزنید >>> اصـفهـانی ها
سـهـ)صدای شهرام شکوهی ،از آن صداهای پدر و مادردار است...
چـاهـار)"دونگ یی" آدم خوشبختیه! خیـــــلی!چون توی زندگیش کسی هست که بهش با ذره ذره وجودش مطمئنه!کسی که حتی اگه فرمان قتلش را هم صادر کنه با اطمینان می ایسته و میگه :من مطمئنم عالیجناب حتی اگه من را هم بـُکــُشه ،من
نمی میرم...!!!!
پنجـ) من از آدم ها متنفر نیستم.فقط احساس بهتری دارم زمانی که دور و برم نیستند.
"چارلز بوکفسکی "
شیشـ)
هــوا "بهــشــتــی" بود...
بـــا استــکــان و جــام و فــنــجــان داســتــان دارم...
ف.ع.ع
هوالمحــبوب:
شهرها جاده دارد....جاده ها ماشین دارد.....ماشینها سرنشین دارد....
بعضی از سرنشین ها برادر دارند...بعضی ها هم دوست دارند....
بعضی این سرنشینها مثلا توی آخرین جمعه گرم تیرماه راه میفتند میروند به سمت کاشان...
آن هم صبح زود...خواب و بیدار...
مینشینند کنار دست برادرشان و دوستشان هم میشود مسئول تدارکات و هی لقمه میگیرد برایشان و سرنشین هم هی میخورد و نمیخورد...
میروند سمت کاشان...همانجا که چند روز پیشش آرزویش را کرده بودند که بروند و ناگهان پیش آمده بود....
میروند سمت کاشان....میرسند به کاشان و چرخی میزنند توی شهر و "مرغ" میخرند آن هم توی این قحطی بازار "مرغ" ،تا ظهر با برادر و دوستشان بساط جوجه علم کنند!
گمان میکردند مقصد کاشان است ولی خوب،همین چرخ زدن توی شهر و زنده شدن چند خاطره ی محوی که خودت با خودت داری و نداری هم خودش کلی می ارزد...
هی گزارش لحظه به لحظه ی زیارت کاشانش را هی مینویسد توی "اس ام اس" و هی میفرستد برای مخاطب بی نشانی توی Draft!
میروند "مشهد اردهال" !..همانجا که میگویند او که اهل کاشان است و روزگارش بد نیست و سر سوزن ذوقی دارد آنجا آرمیده!
"مشهد اردهال" یک مردی دارد توی دلش کنار آن امامزاده ی متبرک که" قبله اش آن زمانها گل سرخ بود .جانمازش چشمه و مهرش نور...!"
یک مردی دارد که "نمازش را پی تکبیرة الاحرام علف میخوانده!"...درست کنار آن دو امامزاده که میگویند از نوادگان و نور چشمی های ضامن آهویند و یکی از فرزندان همان "زینت عبادت کنندگان"!
از آن امامزاده ها که به سرتا سرش لامپ سبز آویزان کرده اند و توی چشم زایرانش هی تند تند حباب میترکد!
از همان امامزاده ها که وقتی با بغض هنگام خروج و پایان زیارت به خادمش میگویی "التماس دعا"، از روی صندلی اش بلند میشود و با مهربانی میگوید "قبول باشه " و انگار که میزبان واقعی او باشد خوش آمد گویی میکند و تو دلت میخواهد بغلش کنی و روی شانه هایش تمام عمرت را اشک بریزی تا راحت شوی....
سرنشین یکی از این ماشینها که باشی ، تا به خودت می آیی میبینی از مشهد اردهال و "سهراب" و آن امامزاده ی سبز دل کندی و روانه ی" نیاسر " شدی...
همانجا که یکی از قشنگترین آبشارهای زندگی ات را توی دلش جا داده و هزارتا پله دارد تا بروی بالا یا بیایی پایین...
اگر سرنشین یکی از ماشینهای همان جاده ی مذکور باشی ،اتراق میکنی کنار آن همه پله و بساط ناهار را علم میکنی و هی حرف میزنند و حرف میزنی و بلند بلند میخندند و میخندی...
اصلا مهم نیست گاهی فراموش میکنی بخندی و ناگهان غرق میشوی توی هزاران هزار حرف و خاطره و آدمی که توی ذهنت وول میخورد و هی دوست و برادر همان سرنشین تو را به خودت می آورند و تو باز لبخند میزنی :)!
تمام آبشار را تا بعد از ظهر هی نفس میکشی و هی بالا میروی و هی پایین....
اگر یکی از همان سرنشینها باشی جوجه به دندان میکشی و خربزه میخوری و هی چیپس و ماست نشخوار میکنی با یک عالمه ترشیجات و انواع ترشی های سنتی میوه را تست میکنی و چشمهات را از شدت ترشی هی تند تند میبندی و فشارت باز می افتد و باز هی کیف میکنی از برادرت و دوستت که این همه خوبی حواله ات میکنند و تو باز دستت کوتاه است برای "ممنون" !
وقتی ماشین و جاده و جمعه و تیر ماه و گرما و دنیا تو را به سمت کاشان میکشد و تو میشوی یکی از سرنشینهای همان جاده و مقصد، به دعوت پیرمردی که کارگاه گلاب گیری دارد و مشغول ساخت "عرق یونجه" داخل کارگاه میشوی و از او درخواست مکانی میکنی تا غروب نشده روبروی خدا بنشینی و از این موجودی که هستی اظهار ندامت کنی و به خاطر موجودی که هست تشکر کنی...
پیرمرد هم حتما تو را به بالا رفتن از پله ها هدایت میکند و تو پله ها را بالا میروی و در میزنی....
اگر سرنشین همان جاده باشی امتحان کن ،قول میدهم آن بالا توی آن اتاقها دختری میبینی موبایل به دست ،که چشم چپش را عمل کرده و روبروی تلویزیون نشسته و با ورودت از جا بلند میشود. سلام که کنی و بگویی برای چه کاری آمدی هدایتت میکنند که کدام سمت بایستی تا جلوی چشم خدا باشی...
باور کن آنجا هم حس میکنی روبروی" گل سرخ" ایستاده ای....قسم میخورم جلوی چشمهات یه گل سرخ میبینی به عظمت خدایی که پشت پرچین و لای شبوها نشسته....
سرنشین آن ماشین و مسافر آن جاده که باشی روبروی خدا که مینشینی برای صاحب مکانی که در آنجا نشسته ای بهترین ها را آرزو میکنی....چادرت را تا میکنی و با لبخند از دختری که هنوز مشترک مورد نظرش در دسترس نیست سن و سالش را میپرسی...
حتما به تو خواهد گفت که بیست و یک ساله است و دانشجوی حقوق کاشان و اهل همین شهر و ساکن همین کارگاه....آن وقت تو هم انگشترت را از دستت در می آوری و دست راستش را میگیری و انگشترت را به انگشتش میکنی و وقتی از تو علت این کار را سوال میکند فقط لبخند میزنی و خداحافظی میکنی و او هم تا دم در بدرقه ات میکند و چشمهاش هی برق میزند....
لبخند میزنی به تصویر دخترکی بیست و یک ساله که دارد برای مادر و پدرش و تمام دوستانش تعریف میکند که امروز دختری با کفش و روسری قرمز وارد اتاقم شد و موهایی که توی صورتش ریخته بود را کنار زد و سمت " گل سرخ" را از من پرسید و بعد یک چادر گلدار سر کرد و چند رکعت قامت بست به "موج" و به روشنی خانه مان دخیل بست و بعد آرام انگشترش را از دست در آورد و در دست من کرد و لبخند زد و باز موهایش را از صورتش کنار زد و بهترین ها را برایم آرزو کرد و رفت.به همان آرامی که آمده بود....
سرنشین آن ماشین و مسافر آن جاده که باشی بغض میشوی تمام طول مسیر برگشت را و بی توجه به اعتراض دو سرنشین دیگر، به یک عالمه موزیک "دوپس دوپس(!) " گوش میدهی تا به تمام موزیک سکوتت گوش ندهی و برمیگردی به شهری که در آن بال و پر گرفتی....
سرنشین آن ماشین و مسافر آن جاده که باشی ذوق میشوی...شوق میشوی...غم میشوی...شادی میشوی....لبخند میشوی...گریه میشوی و باز الــــــی میشوی تا باز هم ادامه دهی تمام بازی ایی که خدا با تمام عظمت و روشنی اش برایت رقم زده....تا باز زندگی کنی تا به آخر وعده داده شده برسی....
الــــی نوشت:
یـــک )
هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
هوالمحبوب:
هیچ وقت واسه نوشتن زور نزدم
همیشه نوشتم چون داشته سر ریز میکرده ....
اوایل...از اون اول اول عاشق یه مداد اتود بودم و یه دفتر که هی بنویسم و بنویسم و بنویسم و بعد از اون شب زمستونی که راه افتادم دنبال اشتباه نشدن....خو کردم به تایپ کردن و باز نوشتن و گفتن....
یادمه بهم میگفت:کاش منم دست خط خوبی داشتم تا مینوشتم و بعد هزار بار میخوندمش!ولی شاید یه روز شروع کردم به تایپ کردن!
راس میگفت،دست خط خوبی نداشت!
بهش گفتم من نمیتونم تایپ کنم! تا بیام حروف را پیدا کنم تمام حرفام در رفته...
ولی بعد از اون شب که اعتمادم از خودم سلب شد و دلهره ی عجیبی افتاد توی دلم ...اومدم به تایپ کردن...
از اون شبی که سید گفت بنویس....بهتره بنویسی...باید بنویسی....
و من شروع شدم....
هنوز عاشق یه مداد اتود و یه کاغذم....خود خدا میدونه هنوز هم وقتی روی کاغذ مینویسم آسمون را سیر میکنم ولی....
عجب!
الان دیگه حروف را گم نمیکنم...دیگه کلماتم گم نمیشه....اینجا هم تمومه احساسم کلمه میشه و هزار بار میخونمش....
خوبی اینجا به اینه هر چقدر هم رووش اشک بریزی چروک نمیشه...
دفتر همیشه ورقهاش چروک میشه و تو وقتی باز دوباره میای سراغش قلبت می ایسته تا برگه های چروکش را میبینی....
.
.
.
دارم خجالت میکشم....
دارم زور میزنم که خجالت نکشم...
که خوب حرف بزنم
که درست حرف بزنم....
که درست مثل الی حرف بزنم...
که این دفعه برای الی نه،برای دوستای الی حرف بزنم...
که بگم خوبم
که همیشه خوبم
که کلا دختر خوبی ام!
که هنوزم الی ام!
که همیشه الی ام!
که تا آخرش الی ام!
"شاعر شدم همان که تو را خوووب میسرووود....."
دلم میخواد برم کاشان....
کاش برم کاشان
نمیدونم توی کاشان چه خبره
ولی
یه روز چهارشنبه ،انگار که هزار سال پیش بود....مامان نرگس گفت بریم کاشان...نمیدونم چرا کاشان؟ ولی گفت برید بیرون ،مثلا کاشان!
اون روزا یه چیزی بود که نمیشد گفت...که کلمه نداشتم که بگم و نمیخواستم بگم....
نمیدونم چرا ولی راه افتادیم به سمت کاشان....صبح زوود...توی گرمای تیر ماه....من و نرگس...
تمام شهر را زیر پا گذاشتیم....
توی باغ فین کنار جوی آب دراز کشیدیم روی اون ملافه ی سفید و پامون را گذاشتیم توی آب و زل زدیم به سقف منقش باغ....
یادته نرگس؟؟؟
من هیچ وقت یادم نمیره...
من هیچ کدوم از خاطره های زندگیم یادم نمیره
من هیچ کدوم از آدمای زندگیم یادم نمیره....
من آدمای زندگیم را ..خدا را...خاطره هام را به آسونی به دست نیوردم....من برای هر کدومشون زندگیم را دادم...نفس کشیدم و ذره ذره به دستشون اوردم...من از توی کتابا نخوندمشون....من با تمام وجود نفس کشیدمشون....
برای چی باید یادم برم؟
اون روز
اون چهارشنبه،کلی از احساسام را توی کاشان جا گذاشتم و کلی احساس جدید از کاشان سوغات اوردم و برای اولین بار موقع ناهار توی اون سفره خونه ی سنتی کنار باغ فین، بغض شدم و نمیدونم چرا ولی برای نرگس با خجالت اعتراف کردم.....
دلم برای کاشان تنگ شده....
نمیدونم چرا ولی با اینکه توی کاشان هیچی نیست اما دلم کاشان میخواد...
روبروی خدا نشستم و لپم را باز میذارم روی جانماز زرشکی که یه عمره منو اینجور شنیده و دیده...
بهش میگم :" من یادم نیست اما تو خوووب یادته!
تو خیلی چیزا این همه سال شنیدی که من برات گفتم و تو لبخند زدی....
خوش به حالم که تو رو دارم...."
میخوام ادامه بدم و باز بگم که یهو یادم میاد نباید خودم را لوس کنم...
الان یکی هست که خدا باید حواسش را جمع اون کنه.نه من!
بهش میگم:ببخشید!!باور بکن که حال و هوایم مساعد است....این شایعات شیوه ی برخی جراید است!! باور کن!!!!میگما بعدا با هم حرف میزنیم....حالا حواست را بده به اونی که باید...
. بلند میشم....
گوشیم را برمیدارم و مینویسم:
" دلم میخواد برم کاشان....دلم کاشان میخواد....درست مثل اون روز....چقدر خوبه که من یه عالمه خاطره ی قشنگ توی زندگیم دارم....چقدر خوشبختم که تو رو دارم....چقدر خوشبختم که یه عالمه آدمه خوب توی زندگیم دارم...."
و برای "نـــــرگس" میفرستمش....
آدمهایی که جای " سکوت" را خوووب بلدند را دوست دارم....
الـــــی نوشت:
یـــک )توی چشماش که نگاه میکنم با اینکه چشماش میخنده ولی قلبم میخواد بایسته!
از چشماش فرار میکنم....وقتی باهاش حرف میزنم به حرکت لب و دست و پاهاش نگاه میکنم و به صداش گوش میدم....وقتی توی اون یه جفت چشم طوسی نگاه میکنم تمومه وجودم یخ میکنه...انگار که حس کنم نمیتونم تمومه درونم را ازش قایم کنم....انگار که فقط اون میفهمه که....!بغلش میکنم و باز براش حرف میزنم اما حواسم هست توی چشمای "گل دخترم" نگاه نکنم....
دو) با اینکه کلی امروز استراحت کردم ولی از روزای تعطیل بدم میاد....از وقتهایی که یه عالمه وقت برای فکر کردن داری....دلم خستگی میخواد از نوع جسمی تا منو ولو کنه وقتی از راه میرسم خونه...درست مثل یه مـــَرد!(به قول نازنینمون مثل مردای قدیم!)
ســـه )میگه کلا گیجم! درست مثل اینکه دارم فیلم میبینم!سکوت میکنه و بعد میگه نمیدونم!ولی میدونم تو تنها کسی بودی توی این قصه که.........!بهش میگم :مــهـــم نیست!
چاهار) کلا هر موقع این آهنگ گوش میدادم در دوران طفولیتم ذوق مرگ میشدم...وقتی ویدئو کلیپش را میدیدم که دیگه نگوووووووووووو....سه چهار روز پیش پیداش کردم و تا گوشش دادم نیشم تا بنا گوش باز شد .یعنی تا این حد که یکی باید میگفت:"مــرررگ! نیشت را ببند!"
امروز هزار دفعه گوشش دادم تا.....نمیدونم تا چی ولی باید گوشش میدادم !
به یاد دورانی که بچه تر بودم از اینجا " گــــوشـــ بــــدهــــ "
I'm a Barbie girl in the Barbie world
Life in plastic, it's fantastic
You can brush my hair, undress me everywhere
Imagination, life is your creation
You can touch, you can play
If You can say I'm always yours, oooh whoa
Come on, Barbie, let's go party, ha ha ha, yeah
Come on, Barbie, let's go party, oooh, oooh
Come on, Barbie, let's go party, ha ha ha, yeah
Come on, Barbie, let's go party, oooh, oooh