هوالمحبوب:
دست او جــــز ســر زلــــف تـــو بـه جایــــی نــــرود
"فَـقَـــد إستَمسـَــکَ بِالعُروَةِ الــوُثقـــی " این است ...
"خاک تو سرت!"...این جمله ای بود که تا همین حالا که چیزی از روز نگذشته من یک عالمه از پریسا و شیدا و یگانه و فهیمه و لاله و بقیه ی همکارانم شنیدم.همه شان نگاه تأسف بارم کردند و صورتشان را کج و معوج کردند و گفتند :"خاک تو سرت!" و من باز غصه خوردم و آمدم نشستم پشت میزم!
موهایم را کوتاه کرده بودم.موهای بلندم را که همه دوستش داشتند و خودم بیشتر.موهای قشنگ و خوشرنگم را که بلند شده بود و وقتی میبافتمشان از مقنعه ام میزد بیرون و همه به اسلام دعوتم میکردند که جمع کنم این اسباب انحراف را و من میانداختمش توی یقه ام و باز گرمم که میشد سرک میکشید از پشت مقنعه ام.موهایم را کوتاه کرده بودم و به جای رقصیدن روی کمرم و پز دادنم ،روی شانه هایم دهن کجی میکرد و غصه ام بود و همه تا میدیدند بدون استثنا میگفتند که خاک بر سرم! حتی یگانه که هیچ چیز مرا دوست نداشت و میگفت موهایم را دوست داشته!
موهایم را کوتاه کرده بودم.موهای بلندم را که فاطمه برایم میبافتشان و گلدختر برای رقابت با فاطمه شانه شان میکرد.موهایم طفلکی بودند و من بیشتر که از موهایم طفلکی تر بودم.
اولین بار درست ده ماه پیش خواستم که از ته بزنمشان.همان روزها که حالم خوب نبود درست مثل حالا.همان موقع که خیلی چیزها درونم شکسته بود و همه ی خواسته ها و احساساتم درونم له شده بود و آن که باید نمیفهمیدش و من مثل همین حالا زجر میکشیدم.رفتم خانه ی هاله و گفتم موهایم را بزند.گفتم سگ بشاشد توی موهایی که قرار است هیچ کسی نبیندش و برایش نمیرد.گفتم موهایم را مرده شور دست بکشد اصلن وقتی دست کسی که باید میانشان بازی نمیکند.هاله کوتاهشان نکرد.هرچه خواستم و هرچه خودم را مصر نشان دادم ولی این بار ...
این بار خودم را هل دادم توی آرایشگاه تازه افتتاح شده ی محله مان .همان که هیچ کسش مرا نمیشناخت که بخواهد مراعاتم را بکند و یا نصیحت و به تازه عروس آرایشگر گفتم بریزدشان پایین.چشمهایم را بستم و گفتمش تمام که شد خبرم کند و صدای قیچی انگار رگ های قلبم را میچید که شنیدم گفت :"مبارک باشه! " و من چشمانم پر از اشک بود که بازشان کردم و خودم را توی آیینه دیدم .موهایم ریخته بود روی زمین که خم شدم و یک دسته اش را برداشتم و بوییدمشان و دلم برای خودم و موهایم سوخت.
موهای قشنگم روی زمین ریخته بود و آرایشگر با جارو و خاک انداز جمعشان میکرد و میخندید که من موهایم را میبوسم و گریه میکنم و میگویم حقشان بود کوتاه شوند وقتی هیچ کس قربان صدقه شان نمیرفت...
آرایشگر شماره اش را داد تا توی گوشی ام ذخیره کنم و از این به بعد بروم سراغش بس که دوستم داشت و من از او متنفر بودم که موهایم را سر بریده بود عین جلادهای بی رحم و به جای همدردی با من میخندید!
آمدم خانه با دلی پر از غم و اولین "خاک برسرت!" را از فاطمه و الناز شنیدم و تنها گلدختر بود که ذوق داشت از موهایم که میتوانست راحت تر شانه شان کند و وقتی اشک هایم را دید با همان شیرین زبانی اش رفت آیینه را آورد و خواست خودم را تویش نگاه کنم که هنوز موهایم سرجایش هست و فقط قدش اندازه ی سبزی خوردنهای داخل باغچه شده که زود بلند میشوند...
هوالمحبوب:
دیگـــــر کـــلافـــه میــــشـــوم و دســــت می کـــشـــم
از ایــــن ردیــــف و قافــــیه هایی که مدتــــی ست ...
چاهار شنبه ها را دوست دارم،حتی اگر تمام دنیا و آدم هایش دوست نداشتنی باشند!اینطور میشود که از راه میرسم و با همه سلام و حال و احوال میکنم و بعد کمی صبحانه پشت میزم میخورم و بعد کوله پشتی ام را میگذارم جلوی صورتم و محتوایش را میریزم روی میز و از میان کاغذها و خودکارها و عطرها و لوازم آرایشی و تسبیح و آیینه و دفترچه ی یادداشت و قرص ها و کپسول ها و کرم ها و هزار خرت و پرت دیگر چندتا کاغذ مچاله شده را جدا میکنم و بعد از مدتها زنگ میزنم به هانیه که همین یکی دو هفته با اکبر برود "پرسپولیس" که نزدیک خانه شان است و یک شام درست و حسابی مهمان من با مردش بعد از مدتها به دور از دغدغه های بچه داری بخورد و میگویم که تیر ماه سفارش و رزروش کرده بودم و هی فراموش کرده بودم خبرش کنم.با هانیه یک عالمه حرف میزنیم و قول میدهم خیلی زود در پایتخت و توی خانه ی کوچک و نقلی اش ببینمش و قرار میشود مدارک رزرو غذا را برایش ایمیل کنم.
یک کاغذ پاره ی دیگر را جدا میکنم و یادم می افتد پریسا دلش میخواست با احسان برود "صورتی داغ" و چون نتوانسته بود مرا با خود برده بود و یک عالمه کیف کرده بودیم،برای همین تلفن را بر میدارم و داخلی اش را میگیرم و میگویم این یکی دو هفته تا موعد کاغذ پاره ام سر نیامده ،هرگاه که احسان فرصتش را داشت مهمان من شام یا ناهار بروند "صورتی ِ داغ" پیتزا خوران و دعایش را بکنند به جان من که برسد به روح ِ شوهر ِ مرحومم و خواهر ِ جز جگر گرفته اش!
یک بار خیلی قبل تر ها که من زیاد با دوستانم کافی شاپ میرفتم و خوراکی های جدید کشف میکردیم ،نفیسه گفته بود هیچوقت کافی شاپ نرفته.نه آن هفت سال و ده ماه که با محمد دوست بود و نه این ده سال که با محمد زندگی کرده بود.میگفت محمد اهل کافی شاپ رفتن نیست و نبوده.برای همین یک روز نفیسه را با خودم بردم کافی شاپ و او اولین کافی شاپ رفتن را با من تجربه کرد و کلی با هم خندیدیم.برای همین این بار یک کاغذ پاره ی دیگر را به اسم نفیسه بر میدارم تا با محمد بروند "تریا نیمکت" باز هم مهمان من که یکی دو ماه پیش محض تجربه ی یک کافی شاپ تازه رزروش کرده بودم و میگذارم از مسافرت که برگشت مستنداتش را بدهم بروند عشق و حال مثلن و بعد هم بیایند به من غر بزنند که "این دیگه کجا بود؟!"
چاهارشنبه ها را بدون توجه به اینکه چقدر همه چیز غم انگیز و نخواستنی است دوست دارم ،اینطور میشود که بدون توجه به تمام اتفاقاتی که دیگر آنقدرها هم مهم نیست ؛جای همه ی جاهایی که چند ماه است منتظرم برای رفتنش ،کسانی که دوستشان دارم را شریک میکنم در هیجان و احساسی که شاید بیشتر و بهتر از من بلدند با کسی که دوستش دارند مزمزه کنند...
الی نوشت :
یکـ) غواص ها را که آوردند و از کنار گلستان شهدا و آن همه جمعیت رد شدم ،توی خیابان و درست وسط خیابان بدون توجه به بوق و جیغ ِماشین ها قدم میزدم و گریه میکردم.دلم خون بود از تصور زنی که میان این همه جمعیت یاد خاطرات عاشقانه اش با یکی از این دست بسته های شهید می افتاد و حتی نای اشک ریختن هم نداشت.خودم را گذاشته بودم جای مادرشان،جای همسرشان،جای نامزدشان یا جای دختر همسایه شان که عاشقش بوده و تا خود ِ خانه راه رفتم و گریه کردم.اینطور شد که برخلاف قانون خانه ساعت ده شب رسیدم و توبیخ شدم و باز گریه کردم برای از دست دادن کسی که عاشقشان بوده و اینکه از دست دادن عشق بسیار سخت است!
دو ) مردها هرگز سه چیز را به هزار چیز ِ دیگر در زندگیشان ترجیح نمیدهند،حتی اگر در جایگاه خدایشان باشی :خوابشان ،خوراکشان و مادرشان!
سهـ) هیچ کس برای ناخن های کج و کوله ات هرچقدر هم که مظلوم باشد نه می میرد و نه غش میکند.دوره دوره ی ناخن های مانیکور شده و قد کشیده ی رنگ رنگی ست خواهر!اصلن خیلی ها به خاطر ِ همین ناخن هاست که عاشق میشوند!
چاهار ) گمانم ایـــن را زیاد گوش داده اید!
هوالمحبوب:
تـــوی قــــرآن خــــوانده ام یعــــقــــوب یـــادم داده است
دلبرت وقتـــی کنــــارت نیســــت ،کوری بهــــتر است ...
خسته تر از این بودم که بشینم به درس دادن ولی مجبور بودم.مجبور بودم که نشستم به توضیح ریشه ی لغت ها و اینکه نقش هرکدومشون چیه و کجا باید استفاده بشه و اون با دقت و البته سختی گوش میداد و یادداشت میکرد.از من جوونتر بود و سه تا بچه داشت.شونزده هفده سالگی ازدواج کرده بود،درست وقتی هنوز دیپلمش رو نگرفته بود.خونواده اش رو میشناختم،مذهبی بودند.مامان بزرگش من رو بهش معرفی کرده بود و مامان و خاله هاش همگی دوستم داشتند و همه شون ازم به عنوان یه پارچه خانوم یاد میکردند که هر دفعه وقت میکردند یه طرفدار از سمتشون برای به گردن انداختن ِ طوق ِ "غلامی" به سمت خونمون روونه میشد و بعد با یه ماجرای ساده و یا حتی پیچیده تموم میشد و من تا یه مدت باید سرم رو مینداختم پایین و خانومانه نصیحتاشون رو گوش میدادم و غلط کردم و دفعه ی آخرمه نثارشون میکردم و باز روز از نو روزی از نو!
شوهرش کار درست و حسابی نداشت و بعدها که زندگیشون شروع شد کم کم پله های ترقی رو تی کشید و در لوای استخدام یه شرکت رفت تا عازم دیار غربت بشه واسه فروش محصولات غذایی به کشور ِ دوست و برادر ارمنستان و قرقیزستان و ترکمنستان و تاجیکستان و بقیه ی "ستان " ها!
بچه ی دومش که به دنیا اومده بود دیگه دیپلمش رو گرفته بود و نشسته بود به بچه داری و زندگی و شوهرش ماهی یه بار برمیگشت پیشش و اونم خانومی میکرد.یکی دوبار رفته بود روسیه پیش شوهرش که تنها نباشه ولی چون بچه هاش بزرگ شده بودند و سطح تحصیلیه روس ها پایین بود و فرهنگاشون خط و خش داشت محض خاطر ِ بچه ها برگشته بود.بچه ی سومش که کمی بزرگتر شد،شوهرش واسه اینکه کمتر دلتنگی کنه ترغیبش کرد بره دانشگاه و کنکور بده و اون حالا ترم چندمه جامعه شناسی بود که من روبروش نشسته بودم.
خوشگل و جوون و خانوم بود.ترگل ورگل و شیک و انگار نه انگار سه تا بچه داشت و از من جوون تر بود.واسم که تعریف میکرد زود شوهر کرده و توی دست و پای شوهرش بزرگ شده و قد کشیده دلم واسش میسوخت و نمیتونستم خودش و خونواده ش رو درک کنم که هنوزم که هنوزه دختر و پسرهاشون رو زود شوهر و زن میدادند.
هوا که کم کم تاریکتر شده و نور چراغ ضعیف تر،تحمل نکرد یه صفحه دیگه درس بدم و گفت تمومش کنیم.گفت چشماش اذیت میشه و بقیه رو بذاریم واسه جلسه بعد.خنده م گرفته بود که چقدر این پولدارا سوسول و قرتی اند که نمیدونم چرا ازش پرسیدم چرا چشتون درد میکنه که گفت واسه اینکه قطره ش گیر نمیاد و باید تحمل کنه.گفت داروی چشماش توی ایران واسه خاطر ِتحریم کم گیر میاد که پرسیدم چشه و گفت چشماش آب سیاه اورده بس که گریه کرده!!!
نمیتونستم تصوری از علت گریه کردنش داشته باشم و اینکه ممکنه چه مشکلی داشته باشه وقتی همه ی زندگیش رو به راهه که بغض کرد و گفت درد دوری ِ مردش سوی چشماش رو گرفته و مُرده بس که این پونزده شونزده سال گریه کرده از این همه دلتنگی.
اون میگفت و من دستاش رو گرفته بودم که گوله گوله اشک میریختم و بهش میگفتم میفهمم و اون بهم میگفت نمیفهمی ،تا شوهر نکنی و دوستش نداشته باشی نمیفهمی.انشالله شوهر میکنی و دوسش داری و میفهمی چقدر درد ِ نبودن کسی که دوسش داری.حالا نمیفهمی.خیال میکنی میفهمی.هیچ کسی نمیفهمه من چه میکشم و همه میگند تو که راحتی شوهرت پیشت نیست و من دق میکنم تا صدای زنگ گوشیم بلند بشه و زنگ بزنه و بگه داره میاد پیشم.
گفت دکتر گفته نباید گریه کنه چون کور میشه و هی اشکاش را پاک میکرد و من به جاش یواشکی هق هق میکردم و اون ازم معذرت میخواست که ناراحتم کرده و قربون صدقه م میرفت که اینقدر مهربونم که باهاش همدردی میکنم!!
میگفت نمیفهمم چی میکشه و من که دستاش رو محکم تر میگرفتم و میگفتم که میفهمم رو آروم میکرد که صدای زنگ گوشیش بلند شد و گل از گلش شکفت و صداش پیچید توی گوشم که "سلام محمدم ..."
بند و بساطم رو جمع کردم و زود تنهاش گذاشتم تا با محمدش همکلام بشه و دلش آروم تا یادش بره باید گریه کنه.گوشیش دم گوشش بود که صورتمو بوسید و زمزمه وار خدافظی کرد تا من تا خونه اشک بریزم و هی دست بکشم به صورتم و اشکای بی رنگ را روی سر سبابه ام قل بدم و نگاهشون کنم...
شب که چراغ خاموش بود و من درازکش و بی اهمیت به رنگ اشکام نفس میکشیدم بهم پی ام داد که آقای فلانی (محمدش) داره میاد و یک هفته دیگه یک ماه پیششه و اونقدر خوشحاله که خواسته با خبر دادنش به من ،منم دیگه غصه ش رو نخورم.بهش گفتم که خیلی خوشحالم و میفهممش و اون باز بهم گفت که تا جاش نباشم نمیفهمم و من چراغ را روشن کردم و باز به صورتم دست کشیدم و به سر انگشتای سبابه م نگاه کردم که اشکی بود اما سیاه نه...!