_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تحمل کردن این راز از من زن نمی سازد...

هوالمحبوب:

تحــــــمـــل کـــــردن ِ ایـــن راز از مــــن زن نمی ســــازد

که روزی خستـــه خواهـــد شـد دل از اندوه طولانــــی ...

عمو جغد شاخدار درست میگفت.میگفت وقتی برای آدمی که سیر است چلو کباب ببری با مخلفات و سفره ی رنگین بچینی و تدارک ببینی،به چشمش نمی آید و سفره و غذا و زحمت و اشتیاق و اشتها و تمام محبتت را پس میزند.عمو جغد شاخدار می گفت تقصیر تو نیست که چلو کباب برایش برده ای،نان و پنیر هم که میبردی همین آش بود و همین کاسه.تقصیر او هم نیست که سیر است.او تا خرتناقش خورده یا به او خورانده اند و چلو کباب خوشمزه ی تو همه را انگشت به دهان هم که بکند و آرزوی خیلی ها باشد ،دل او را میزند و به چشمش نمی آید.

تقصیر تو نیست...

او سیر است...

یا اطرافیانش او را سیر کرده اند و یا از تو سیر است و با تمام درد و اهمیتش آنقدرها مهم نیست که تو خود را این همه برای آدمی که محبت و رنج و اشتیاقت را توی بوی کباب و سبزی ریحان و سفیدی دوغ و لقمه گرفتنت نمیبیند،آزار دهی.او سیر است و اصرار تو به دهان بردن حتی یک لقمه حرمت و اعتبار و شخصیت و وجهه ات را میشکند و کبابت را از اعتبار و اهمیت می اندازد.

راست میگفت ...

من اگر تمام عزمم را جزم کنم که مستقیم یا غیر مستقیم به او بیاموزم که موقع غذا خوردن چطور قاشق و چنگال به دست بگیرد یا به جای لیسیدن دستش بهتر است دستمال استفاده کند یا دوغ را هورت نکشد یا بکشد ،با همه ی توقعاتی که درست است ،موفق نخواهم شد.میهمان من مدتهاست سیر است...

حالا من هر شب هم تا دیر وقت بیدار بمانم و وقتی از راه رسید یا حتی نرسید سفره ام را بر حسب احساس و نگرانی و عشق و دوست داشتنم پهن کنم و بیارایم و به این فکر کنم مگر میشود این سفره اشتهای آدم را تحریک نکند و قلقلک ندهد و معلوم است که بالاخره دلش رضایت میدهد دل به دل سفره ام بدهد درست مثل آن روزها ولی او هر شب سیرتر از شب قبل سفره ام را پس بزند و حتی داد و هوار راه بیاندازد که "حالش به هم میخورد از بوی کباب"،چه برسد به اینکه بخواهد بنشیند برایش توضیح بدهم چطور و با چه مشقت و اشتیاقی به خاطر او سفره انداخته ام و او هر بار یا از سر سیری یا از سر دلزدگی بزند کاسه کوزه ی سفره را به هم ،آخرش با همه ی صبوری و بد قلقلی و غر زدن و چشم پوشی و غصه خوردن و نادیده گرفتن و به خودم دلداری دادن و باز دوباره تدارک شام مفصل و یا ساده دادن، یک جای قصه کم می آورم و دیگر گرسنه ترین موجود روی زمین هم که بشود رغبت پای گاز ایستادن و یا حتی تلفن کردن برای غذا آوردنش از رستوران سر کوچه حتی به خرج جیب خودش را هم نمیکنم و لگد میزنم به تمام سفره ها و شام ها و چلو کباب ها و نان و ریحان ها و ...

الـــی نوشت :

یکـ)مولای یا مولای

انت القوی و أنأ الضعیف

و هل یرحم الضعیف الا القوی...؟!

دو )خدا میخوام قوی تر از این ها باشم و بشم،لدفن !

ورنـــــه آن زجــــر که مــن دیده ام ،ایـــوب ندیــــد ...

هوالمحبوب:

صبــــر ایــــوب مثـــالـــــی ست که ما صبـــــــر کنیـــم

ورنـــــه آن زجــــر که مــن دیده ام ،ایـــوب ندیــــد ...

آمده بود بالای سرم و کنار میزم ایستاده بود و سلام کرده بود و من نیم نگاهی به او انداخته بودم و صبح بخیر گفته بودم و  لبخند زده بودم که نیشش شل شد و چشمانش برق زد و گفت :"خدا را شکر که امروز خوبید " و من لبخندم را کشدار تر کردم و چشمانم را دزدیدم که نشان دهم خوبم و پشت بندش گفت بروم پیشش که با من کار دارد.گفتمش کارش را همین جا بگوید و او گفته بود که باید حتمن بروم سر میزش و من را با خودش کشانده بود ته سالن که صبحانه مفصل چیده بود و انگار نه انگار این دو روز با او بداخلاقی کرده بودم و وسط اشکهای یک ریزم که پرسیده بود چه شده داد زده بودم که در جایگاهی نیست که حق چنین سوالاتی را از من داشته باشد و حق ندارد این امر به او مشتبه شود که میتواند خودش را به من نزدیک حس کند برای پرسیدن علت اشک هایم!

همه نشسته بودند.مهندس میم،مهندس عین،تارا،مهندس کاف و...همه برای لبخند و سلامم دست زدند و گفتند چقدر خوشحالند که میخندم.برایم لقمه گرفتند و به زور بعد از سه روز لب به غذا نزدن قسم و آیه جور کردند و شکلات صبحانه و لقمه پنیر و گردو در حلقم گذاشتند!

واقعیت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود و من همان آدم دیروز و پریروز و پریشب بودم که دلش میخواست بمیرد ولی خجالت کشیدنم از لطف آدمهایی که بد رفتاری ام را در این چند روز تحمل کرده بودند و بلا استثنا آمده بودند کنار میزم و دلشان خواسته بود برایشان حرف بزنم و من فقط گریه کرده بودم و زبان باز نکرده بودم و محبتشان را به زور هم شده بود نثارم کرده بودند و رفته بودند ،مانع میشد بخواهم لبخند نزنم و باز بازیگری را شروع کرده بودم!

دیروز مهندس نون با آن همه ابهتش زنگ زده بود و جان خودش را قسم داده بود که بگویم چه مرگم است و من نالان تر از این بودم که از قسم دادنش خنده ام بگیرد که چقدر خودش را مهم تصور میکند!گفته بود دلش نمیخواهد مرا اینگونه ببیند وقتی همیشه خدا لبخند بوده ام و بلبل زبانی!مهندس میم گفته بود از دخمه ام بیایم بیرون و گفته بودم حالم که خوب شد می آیم!اوسایم صدایم کرده بود و توی راهرو جلویم را گرفته بود و اصرار کرده بود بخندم و قطره های اشک سر خورده بودند پایین و او دست پاچه شده بود و گفته بود اگر دلم نمیخواهد نخندم ولی حداقل گریه نکنم!مهندس ط آمده بود نشسته بود کنار میزم و برای عوض شدن فضا یک ریز فحش داده بود به باعث و بانی ِ غصه هایم و روی پاهایش زده بود مثلن که دارد نفرین میکند تا من بخندم و گفته بودمش لطفن بلند شود برود!مهندس کاف ِ مدیر عامل که مرا هیچوقت دوست نداشت احضارم کرده بود محض آرام کردنم و من از همه ی دنیا متنفر بودم که با پریسا دعوا کرده بودم،به فهیمه بد رفتاری کرده بودم،جواب احسان را نداده بودم و "او" را که عزیزترین ِ زندگی ام بود را از زندگی ام جدا کرده بودم و سه روز فقط اشک خورده بودم و گاهن آب که وقتی"او" به گلویم چنگ می انداخت ،خفه ام نکند!

این چند روز فقط هق هق کرده بودم و برای اینکه خفه نشوم فهیمه با اصرار به من آب داده بود و محل سگ به خوراکی های خوشمزه ای که روی میزم همکارانم ردیف کرده بودند که بخورم تا نمیرم ،نگذاشته بودم!

حالا کنار کسانی که همه ی سعیشان را میکردند که باز شاد باشم ایستاده بودم و به حرفهایشان گوش میدادم و هیچ چیز عوض نشده بود و همه چیز به کثافتی و گهی ِ دیروز و هر روز بود ولی من لبخند میزدم بس که خسته شده بودم از نگرانی و حرف دیگران محض آرام کردنم.خسته شده بودم که همه حتی مهندس ز که من به خونش تشنه بودم مرا به خلوت فرا میخواندند تا تحسینم کنند از این یکسال و بعد دلشان بخواهد آرامم کنند و من به بی ادبانه صورت ممکن صحنه را ترک کنم و فقط اشک بریزم.خسته شده بودم که همه ی دردهایم سر جای خود نشسته و آغوش هیچ کس،نه پریسا و نه فهیمه نه شیدا و نه تارا نه خانم وکیل و نه یگانه و نه حتی خانم حدادی که باورش برای به آغوش کشیدنم سخت بود مرهم زخمم نیست و دردم را برای این همه بدبخت بودنم بیشتر میکند.

من خوب نبودم،من داشتم جان میکندم و کاش به جای اینکه همه بدون استثنا به من بگویند تمام دیشب برای دیدن لبخند دوباره ام برایم دعا کرده اند ،میگفتند تمام شب برای مردن و خلاص شدنم دخیل بسته اند...

من دوست داشتنشان را میفهمم.من نگران شدن واقعی شان را میفهمم،من می دانم که دوستم دارند و حتی میدانم بعضیهایشان حسرت داشتنم را دارند وقتی نگاهشان از نگرانی چیزی فراتر میرود ولی...ولی با همه ی دختر خوب بودنم که صد البته نیستم-دلم میخواست همه ی دنیا از من متنفر میشدند تا میرفتم به جهنم و هر کاری دلم میخواست میتوانستم بکنم...

من دوست داشتن و نگران شدن و علاقه و محبتشان را میفهمم و با همه ی شرمندگی ام از بد رفتاری ام با آنها دلم میخواهد به آرامی ِ برگی که از درخت میافتد ،بیفتم و بمیرم....

عکس نوشت :

آره ارواح شیکمت!

گفته بودی که زود می آیی ... قول دادی درست قبل غدیر !

هوالمحبوب:

تمام دردها و بغض ها و غصه ها و گله ها و ناله ها و غرها و زخم های دلم را میگذارم یک طرف و چشمم به جنازه هایشان که می افتد انگار که زبانم لال عزیزترینانم روی دستهای مردم لا اله الا الله گویان جابجا میشوند و خودم را نمیدانم چطور و به چه منظور میگذارم جای آنها که چشم و گوششان به شنیدن و دیدن بهترینشان به گوشی تلفن و زنگ در خشک شده و  درست میان مراسم آبگوشت خوران و طنازی های گلدختر و زل زدن دخترها و فرنگیس و میتی کومون به صفحه ی بی جان و پر از جان تلویزیون،زار زار میزنم زیر گریه و دلم به اندازه ی تمام بریانی ها و کبابی های دنیا جلزو ولز میکند و میسوزد...آی میسوزد...آی میسوزد...آی میسوزد...

الــی نوشت :

یکـ)لعن الله قوم الظالمین به حق شریف ترین عرب محمد(ص) و آل بلند مرتبه ش

دو)متنفرم از تمام آن هایی که به این حادثه خندیدند و مضحکه اش کردند و قصه ساختند و دلشان خنک شد و حسادت چشمشان را کور کرد.گور پدر روشنفکر بازی تان کرده وقتی اینقدر جان آدم ها برایتان بی ارزش است.وقتی دلتان برای چشم و گوش های منتظر و خون به جگر نه میسوزد و نه میتپد...!

سهـ)متأثرتر از آنم که چیزی بنویسم و بگویم آن هم درست بعد از این همه روز نگفتن و ننوشتن...