_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

حــــال بـــدی دارم که میفهمـــی ، حالـــی شبیـــه مادر ِ هرزه ...

هوالمحبوب:

حـــال بـــدی دارم که میفــــهمـــی ، حالـــی شبیـــه مـــــادر ِ هــــــــرزه

این روزهـــا ایـن شاعـــر ِ بدبخــت ،قصـد خریــــد ِ یـک کفـــن دارد ...

آدم ِ خانه ماندن نبودم ولی جایی هم برای رفتن نداشتم.خانه برای ماندنم زیادی تنگ بود و بیرون برای قدم زدن زیادی گل و گشاد!

شال و کلاه کردم و رفتم نشستم روی صندلی آرایشگاه! کسی نیامده بود و من منتظر بودم.زن میانسال کنارم غر میزد که چرا هنوز کسی نیامده و من نای لبخند زدن هم نداشتمش.برای من اما انتظار زیاد هم سخت نبود،منی که همه ی عمرم را انتظار کشیده بودم. عجله هم نداشتم ولی دلم هم یک جا بند نمیشد که میخواستم زودتر از آنجا بروم.

سادات از راه رسید و بغلم کرد و مرا نشاند روی صندلی ِ آرایشگری اش و میان آن همه زن دست به سر و صورتم کشید و نو نوارم کرد!خواست توی آیینه نگاه کنم و نظر بدهم ولی دروغ چرا آنقدرها هم برایم مهم نبود که تشکر کردم و وقتی خواست تا جایی مرا برساند،یکی نبودن مسیرمان را بهانه کردم و خداحافظی و کمی قدم زدم و برگشتم خانه.

نمیدانم تخت و اتاقم را دوست داشته باشم و یا متنفرشان باشم بس که مرا به گریه دعوت میکنند! تا عصر در آغوششان گریه رد و بدل کردیم که دلم خواست بزنم به سینما!

خواستم خودم با خودم تنها باشم محض دیدن ِ فیلمی که زیاد هم مهم نبود اسمش چیست! برای همین همراهی هیچ کسی را کنارم نپذیرفتم و حرکت "احمقانه " ام را صدا کردند"رفتار مقتدرانه"!!!

منتظر بودم،یک عالمه منتظر بودم و محض ندیدن آدمهای دست در دست نشسته در لابی سینما،چشمم را به زمین و کفشهایم دوختم و چیک چیک مظلومیتشان را تصویر گرفتم...!

خیلی گذشت تا صدایمان کنند بفرماییم داخل که فیلم قرار است شروع شود و باز هم دروغ چرا؟ دلم نمیخواست بروم داخل سالن سینما و خودم هم نمیدانستم برای چه آمده بودم...!

لعنت به ذهن و این اخلاقه مسخره ام! لعنت به همه سینماهای دنیا آن هم درست عصر ِ پنجشنبه!

تمام مدتِ "عصر یخبندان" میخ کوب بودم و وقتی عسل آن آخری ها به منیر گفت که :"اولاش هی قربون صدقه م میرفت و حالا بهم میگه گه خوردی ..."و بعد بلند شد و رفت سمت در و به فرید ِ فرضی گفت که خودش گه خورده و جمعیت مردند از خنده ،من میان صداهای خنده های احمقانه شان هی دستمال کاغذی خیس کردم!!!

شب تولدم خودم را برده بودم سینما که از دلش تمام روزهای سالی که گذشته بود را در بیاورم و نتوانسته بودم!

بعد از اذان و بعد از افطار روبروی خدا نشسته بودم و روی سجاده کلی زور زده بودم خودم را لوس نکنم و اشک نریزم که نشد! وقتی سر خم کردم و گفتمش :"خیلی اذیتم کردی! یادت باشه خیلی اذیتم کردی " و بعد از یک دل سیر گریه کردن گفته بودم :"اشکالی نداره،دستت درد نکنه" خندیده بودم!

نخواسته بودم منتظر پیامها و تبریک های این و آن بمانم که خوابم برد و انگار خدا دست به کار شده بود که رأس ساعت دوازده درست مثل شب سال تحویل مرا صدا کرده بود که "بیخود باس پاشی و با حرکت عقربه ی ساعت درد بکشی!" و من جشن تولدم را با فرشته که لحظه شماری اش میکرد جشن گرفتم!

لعنت به ذهن  دقیق و مرورگرم که تمام شب درد بودم تا سحر. درد بودم که گفتمشان محض رضای ِ خدا و این دل ِ وامانده برای افطار برویم تولد بازی و خواستم که پریسا کنارم باشد و با هزار نقشه مورد ِ قبول واقع شد!

همراه اول به من یک روز مکالمه ی رایگان داده بود و من به شصتم هم نبود وقتی دلم حرف زدن نمیخواست.جمعه بیش از حد طولانی بود و پیامهای تبریک مانند دشنه سینه ام را خراش میداد!

شب تولد بازی بود و فرنگیس هی حرص میخورد که اینقدر ریخت و پاش لازم نیست و مگر شکم ما چقدر جا دارد و من دلم میخواست مانند لا ابالی ها و شرابخواران قهار تمام پس اندازم را بدهم و به تمام خوراکی ها و نوشیدنی های دنیا چنگ بزنم که بالاخره یکی از آنها بغضم را درسته غیب کند که اینقدر سخت نفس نکشم و مدهوشانه برای دوربین هی شکلک در می آوردم و میخندیدم...

+تولدم با تمام مبارکی اش (!) بالاخره تمام شد :)

همیشه روزی من رزقِ دیگران باشد...

هوالمحبوب:

غــــم مــــرا دگــــران بیشتـــــر میــخورنــــد از مــــن

همیشـــــه روزی ِ مـــن رزق ِ دیگـــــران باشــــــد ...

اینها را که همین الان مینویسم قبلش به همه ی کسانی که آمدند پیشم گوش دادم که یعنی فرمایششان متین و بعد الکی لیخند زدم و همه شان فهمیدند باید بروند پی ِ کارشان و لال مانی بگیرند!

از راه که دیر رسیدم و با کسی خوش و بش نکردم و خزیدم پشت میزم و خودم را توی آینه چک نکردم و جواب حال و احوال کسی را ندادم همه فهمیدند باید سر به سرم نگذارند.ولی مهندس تازه وارد-همان که خوش تیپ است و پریسا میگوید امکان ندارد دوست دختر نداشته باشد و بقیه میگویند سرخود معطل است و من هم که متخصص رینش به سرخودمعطل ها هستم-این را نمیدانست که آمد کنار میزم تا آدرس فلان شرکت ایتالیایی را بگیرد و دید من دارم فین فین میکنم و دست پاچه شد و پرسید خانوم فلانی چه شده و من نمیدانم چرا گفتم سر درد دارم که رفت همه را خبر کرد محض کمک و همه باید می آمدند بگویند بس که روزه میگیری سلامتی ات تق و لق میخورد و بخواهند روزه ام را بشکنم تا من دهن به دهنشان نگذارم و لبخند تلخ بزنم تا بروند به جهنم!

دیر رسیده بودم،سحری نخورده بودم و در عوض تا دلت بخواهد اشک قورت داده بودم موقع سحر!

چشمهایم را به زور باز کرده بودم وقتی آلارم گوشی ام دعا میخواند،کشان کشان خودم را چشم بسته رسانده بودم توی آشپزخانه و زیر قابلمه مرغ و برنج ها را روشن کرده بودم و خرما توی بشقاب چیه بودم و فلاسک آب یخ سر سفره گذاشته بودم.یک عالمه سر و صدا کرده بودم که فرنگیس بیدار شود و برنج ها و مرغ ها را کشیده بودم توی ظرف.

چهار زانو نشسته بودم سر سفره که اسم فرشته افتاده بود روی گوشی ام که مثلن بیدارم کند برای سحری که خواب نمانم و گفته بودم بیدارم ...که پی ام ت رسید ساغر!

یک عالمه نوشته بودی.شبیه بقیه که یک عالمه نوشته بودند و گمان برده بودم مثل بقیه خواسته ای تولدم را تبریک بگویی که ...

تبریک گفته بودی و یک عالمه حرف دیگر هم زده بودی.دستهایم میلرزید و همه ی اجسام اطرافم.سرم را خم کردم و گذاشتم توی بشقاب و فقط اشک ریختم.داشتم خفه میشدم.خواستم آب بنوشم که نشد و تمام محتوی معده ام که ماحصل تولد دیشب بود را توی کاسه ی دستشویی بالا آوردم!

خودم را توی آیینه نگاه نکردم که دلم برای خودم بسوزد.حتی به پی ام هایی هم که فرستاده بودی نگاه نکردم که ندانم دقیق باید چه غلطی بکنم.زانوهایم را بغل کردم و اشک قورت دادم و تند تند آب خوردم که خفه نشوم تا صدای اذان بپیچد توی حیاط!

فرنگیس بیدار نشده بود که اذان گفتند و برنج ها را دوباره توی قابلمه ریختم و خرماها و مرغ ها را هم توی یخچال و تا طلوع صبح و روشنایی هوا اشک قورت دادم و بغض های گنده گنده!

ساغر...ساغر ! من باید به تو چه میگفتم؟باید از خواندن حرفهایت چه احساسی میکردم؟...ساغر...ساغر...

من دوست ندارم کسی بفهمد من لبخند ِ توی عکس هایم نیستم.من دوست ندارم آدم ها دوستم داشته باشند.من دوست ندارم به خاطر ِ دوست داشتنم حرف های رک و بی رحمانه بزنند.من دوست ندارم تو بگویی این من بودم که او را ...

تو راست میگویی ها ولی من دوست ندارم هیچ کس ...هیچ کس ...هیچ کس ِ هیچ کس حرفهای بی رحمانه و رک به من بزند که او را ...

شما که الی نیستید...هیچ کس الی نیست و کاش که هیچ وقته خدا نباشد...اصلن من دوست دارم بروم به درک بروم به جهنم!

ساغر...تو و آدم های دوست داشتنی ِ اطرافم زیادی خوبید و از سر من زیاد.من دختره خوبی نیستم .بخدا به جان گلدخترم من دختره خوبی نیستم اما ...

خوب نیستم...خوب نیستم...خوب نیستم ساغر...ساغر ...ساغر

کســــی که بی محابـــــا دل ببنــــــدد،کـــــم مقصــــر نیســت ...

هوالمحبوب:

هــمیشـــــه آن کســــی که رفتــــه را نفــــرین نبـــــایــــد کــرد

کســــی که بی محابـــــا دل ببنــــــدد،کـــــم مقصــــر نیســت ...

این مردها که طرف مقابلشون یه دختره عوضیه که هر لحظه سرش به یه آخور بنده و در مقابل ابراز علاقه ی پسره تره هم خورد نمیکنه و پسره از همه ی جیک و پوکش خبر داره و به خاطر علاقه ش صداش در نمیاد و نازکتر از گل بهش نمیگه و هرکاری میکنه که علاقه ش رو بهش ثابت کنه و یک چشمش اشک ه و یک چشمش خون و دخیل میبنده به هر مقدساتی که به دستش بیاد که مهرش بیفته به دل دختره و این همه افسارگسیختگی و بی وفایی و پایبند نبودن رو میبینه و چشماش رو میبنده و زبونش به آزرده کردن باز که نمیشه هیچ ،التماسش به خدا و هر بنی بشری برای اثبات علاقه بیشتر و بیشترم میشه... این مردها که خار به پای طرفشون بره انگار تیره که به فلبشون خورده...این مردها که طاقت بغض و درد طرف مقابلشون رو هرچند عوضی باشه ندارند فتوشاپنــد؛نــــه؟

الـــی نوشت :

یکــ) ...

دو ) تولدم مبـــارکــــ ...