هوالمحبوب:
گفته بودم همه ی امیدم به خدای ِ فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّة شراً یَرَه است.گفته بودم او با همه ی قدرت و زور و توانایی اش در برابر خدای من مثقال هم نیست و من مرده و او زنده ولی آآآآآی آخرش دیدن دارد،آآآآآی آخرش دیدن دارد!
گفته بودم همه ی امید و دلبستگی و پشت گرمی ام به خدای ذره بین به دست است که او از حرفم عصبانی شده بود و حمله کرده بود به سجاده و جانماز گوشه ی اتاقم که همیشه پهن بود.
رفته بود به خیال خودش قدرتش را نشان بدهد و بگوید مرده شور طرز فکرم را ببرند.خواسته بود قدرتی که همه ی زندگی ام را سیاه کرده بود به رخ بکشد که مهر جانمازم را که یادگاری آن روزهای حیات مامان حاجی بود و رویش یک عالمه سجده کرده بود،آنقدر روی کتابخانه فلزی زد که خرد و خاکشیر شد.تسبیح یادگار آن مسجد گنبد فیروزه ای اردی بهشت آن روزها را پاره کرد و مهره هایش درست عین دلم روی قالی و تخت ریخت.
خواسته بود بفهمم او از همه ی خداهای دنیا قدرتمند تر است که کتابچه ی یادگار مامانی را که برای آرامش خواب شبهایم زیر بالشتم پنهان کرده بودم را ریز ریز کرد.خواسته بود باورم شود اگر او نخواهد خدا کاره ای نیست وقتی همه ی زورش را روی سجاده و جانمازم خالی میکرد و آن ها پاره نمیشدند...!
با همه ی دردم خنده ام گرفته بود که مستأصل بود از اینکه جای دقیق خدا را نمیداند و دستش به او نمیرسد و گرنه دست می انداخت گردن خدا و خفه اش میکرد تا حساب کار خود را بکنم که امید به خدایی بسته ام که امر کرده به این بودنم.گردنبندم را توی یقه ام انداخته م که دیده نشود که نکند پاره اش کند و محکم از روی لباسم توی دستهایم گرفتم و والعصر خواندم تا زودتر به تواصوا بالصبرش برسم!
مهره های تسبیح و خاک مهر روی زمین ریخته بود که جانماز و سجاده و چادرم را زیر بغلش گذاشت و از اتاق زد بیرون و من هنوز والعصر میخواندم و زور میزدم لبخند روی لبم را پنهان کنم...!!
امشب دلم میخواست مثل سنـّی مذهبان بدون مهر نماز بخوانم وقتی مهرم نبود.مثل نمازهای مسافرت بدون تسبیح ذکر بگویم و مثل نمازهای بین راهی بدون چادر و سجاده قامت ببندم و بدون کتابچه ی دعای زیر بالشتم چشم هایم را برای خواب ببندم و گور پدر کابوس های گاه و بیگاه،تا صبح شوق و درد را با هم ببلعم ولی خودم را راضی کردم که دختره خوبی باشم و خودم را وابسته و محدود به تعلقات نکنم وقتی همیشه امر بر نداشتن بوده.
میدانم نمیتوانید درک کنید قامت بستن روی جانماز و سجاده و مهری که آن ِ تو نیست چقدر با همه ی آرامشش غربت دارد.حالا هر چقدر هم سجاده ی قهوه ایه بته جقه یا سفید بقچه پیچ زیر تختت منتظر نشسته باشند برای رویشان نشستن!
انگار با لباسی که از آن ِ تو نیست رفته باشی مهمانی،انگار همه اش دلت بخواهد زود برگردی خانه و با همان لباس های نداشته ات چشم هایت را روی هم بگذاری.
میدانم نمیتوانید درک کنید چقدر دلم مهر و تسبیح و کتابچه ی دعایی که روزها و شبهای زیادی مرا شنیده بودند و بو کشیده بودند تنگ شده،نماز امشب به گمانم زیادی غربت دارد،درست مثل نمازهای بین راه و من باید به این فکر کنم این ها همه وسیله اند درست مثل آدم ها آن هم درست وقتیکه خدای فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره من بدون کوچکترین آسیبی نشسته و به من لبخند میزند!
هوالمحبوب:
وقتی آن همه گریه کرده بودم و داد زده بودم و اشک هایم شره کرده بود و نفرینشان کرده بودم و به خدا التماس کرده بودم برای مجازاتشان و خدا صدایم را خفه کرده بود بس که داد زده بودم ...وقتی مردی که یونیفرم سبز داشت اشک ها و خجالت من را دید و نگاهم کرد...وقتی اشکهایم توی پیاده رو سرازیر بود و مرد جوانی که راهنمایی ام کرده بود کجا بروم سرش را به تاسف تکان میداد و "نچ نچ" میکرد...وقتی که به راننده تاکسی که نمیدانست با اینکه اینقدر آرام نشسته ام چقدر درد دارم و از توی آینه گفته بود:" مسیر بعدیت کجاست عزیزم؟!" و من گفته بودم لدفن خفه شود و همانجا که قرار بوده پیاده ام کند و او که فکر میکردم بزند روی ترمز و پرتم کند بیرون تا مقصد خفه شد بود ...وقتی اسمم را خواندند و نسبم را پرسیدند و حرف که شدم اشکم سرازیر شد و خجالت از سر و صورتم میریخت و باعث و بانی اش را از ته دل برای اولین بار در عمرم لعن و نفرین کردم...وقتی مردی که کچل بود بدون اینکه سر سوزنی جای من باشد دهان گشادش را باز کرده بود و میخواست مثلن نصیحتم کند...وقتی زنی که عینک داشت و تعجب کرده بود را با خودم توی اتاق بردم که خجالت مرا نکُشد وقتی با مردی که بوی ادکلنش گیجت میکرد تنهایم...وقتی روی صندلی نشستم و سمت چپ صورتم را رو به صورت اصلاح شده و سه تیغه اش گرفتم تا نگاهم کند و زنی که عینک داشت با من و او حرف "حقم" را میزد که مرد و زن بودنشان برایم مهم نباشد و برای من نمیتوانست مهم نباشد و برای مرد آرام حرف زدم و گریه کردم،همه اش گردنبندم را توی دستهایم محکم گرفته بودم و صلوات میفرستادم و ذکرهای درهم برهمی که بلد بودم را نجوا میکردم که زن گفت برای امتحانی که خدا برایم مقدر کرده باید صبور باشم.
زن گفت والعصر بخوانم.زن گفت برای آخری "خوب" دعا کنم.زن گفت نگویم نمیشود که خدا و کائنات گوش به زنگند برای "نشدن" آنچه باورم شده "نمیشود".زن گفت والعصر بخوانم و من والعصر بلد نبودم که با اشک از ساختمان زدم بیرون...
من والعصر بلد نبودم که تصمیم گرفتم به نگرانی آن دویی که درگیر ماجرایشان کرده بودم پایان دهم و آرامشان کنم و خودم تنهایی به فکر چاره باشم وقتی هیچکدامشان "من " نبودند و کاری نمیتوانستند و نمیخواستم بکنند. من والعصر بلد نبودم وقتی بی پناه ترین موجود روی کره زمین بودم و هیچ کس را نداشتم محض پناه بردن و باید خودم را جمع و جور میکردم وقتی این همه تنها بودم.من والعصر بلد نبودم که خودم را توی سینما چپاندم و "مستانه" را دیدم و برای تحقیر زنی که حقش نبود با اینکه بغض خفه ام کرده بود نتوانستم اشک بریزم بس که درد داشتم.من والعصر بلد نبودم وقتی در تمام مدت فیلم به خدا میگفتم تو که کارگردانی قهارتر از اینهایی چرا پایان خوبت از راه نمیرسد.من والعصر بلد نبودم وقتی سوز سرما صورتم را متورم کرد و از "او" خواستم برایم والعصر بخواند تا بلدش شوم و پایم را محکم تر روی زمین بگذارم و "او" خواند و من تکرار کردم و یادش گرفتم.
و من والعصر خواندم تمام شبی که صبح نمیشد...
الی نوشت :
اینها را ننوشتم محض جار زدن و نگران و یا خوشحال کردن کسی! فقط خواستم آخرش به والعصر قسمتان دهم که کمی دعایم کنید.شاید خدا دلش خواست حرف یکی از شما را گوش دهد."من هنوز هم دختره خوبی ام!"همین :)
هوالمحبوب: