_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

میــــــدونــــی حالــــم ایـــن روزا بـــدتـــــر از همــــه ســـت ...

هوالمحبوب:

زنگ میزنم که نتیجه ی آزمونم رو بپرسم.سحر همکار قدیمی م که باز موقع مصاحبه در آموزشگاه دیده بودمش و شده بود مدیر آموزش فلان آموزشگاه،گفته بود هر وقت کاری داشتم به موبایلش زنگ بزنم تا پشت خطه شلوغ آموزشگاه معطل نشم.من هم زنگ زده بودم.آهنگ پیشواز داشت مثل همه ی موبایل های بعد از مرگ ِمرتضا پاشایی!

آهنگ پیشوازش من رو میبرد تا تلفیقی از لبخند و بغض.تا آخر منتظر موندم نه واسه اینکه سحر جواب بده ،فقط واسه اینکه تا جاییکه میشه آهنگ را گوش بدم.

اگر فکر کنید من هم تب مرتضا پاشایی گرفتم یا به خیل مشتاقان و هوادارانش پیوستم و بعد از مرگش شدم عاشق سینه چاکش و تا صدای ساز و آوازش رو میشنوم حزن و غم از دست رفتنش من رو میگیره،کاملن در اشتباهید.

میدونم اگه بگم نه دوسش داشتم و نه دوسش دارم ،یک عالمه آدم که بعد از مرگش تازه فهمیدند مرتضا پاشایی ای وجود داشته،پیدا میشند که میخواند من رو به وحشتناک ترین صورت ممکن بُکُشند و یا شایدم بخواند کاملن نامحسوس در یک حرکت انتحاری منفجرم کنند،ولی باز هم فرقی نمیکنه و قرار نیست حرفی غیر از این بزنم یا نظری غیر از این داشته باشم!

درست مثل اینکه همه ی دنیا فسنجون دوست داشته باشند ولی من از فسنجون بدم میاد و کسی نمیتونه غیر از اینکه طبق نظر و فرضیه و سلیقه ی خودش من رو بد سلیقه خطاب کنه ،کاری دیگه انجام بده یا چیزی بگه!

این ترانه و آهنگ فقط من را میبرد و میبره تا روزها و حس ها و آدمی که یادآوریش قشنگ ترین، زیباترین ،فرحبخش ترین و در عین حال غمگین ترین حس رو می نشوند توی دل و بند بند وجودم.من رو میبره و میبره تا اوایل روزهای عاشقی م که تازه از پیشش برگشته بودم و نیمه شب از شوق دوست داشتنش و حسی که نمیشناختمش خوابم نمی برد و بهم گفته بود این آهنگ رو از مرتضا گوش بدم و من اون شب و اون روز هزار بار بی وقفه گوشش داده بودم و هر بار که مرتضا خونده بود :"قول بده که تو از پیشم نری ..." من در خلوتی که "او" نبود اشک شده بودم و هر هزار بار آروم گفته بودم :"قول میدم!"

این آهنگ ،آهنگه همه ی اون روزهام بود که "او" برام میخوند نه مرتضا.واسه همین هیچ وقت با شنیدنش یاد مرتضا نیفتادم و نمی افتم.من با این آهنگ یاد "او" میفتم نه هیچ مرتضایی روی زمین و حتی زیر زمین! همه ی اون روزهایی که حالم از عاشقی و عشق دگرگون بود و توی خودم جا نمیشدم و میگفتم :"اگه عشق یعنی حالت خوب باشه پس چرا من حالم اینقدر بده و دلم آروم نیست "،این آهنگ بک گرانده لحظه هام بود.

وقتی شماره ی سحر را گرفتم ،بغض شدم و اشک از یادآوریه همه ی حس هایی که به داشتنشون می بالیدم و گمونم می بالم.سحر گفته بود به موبایلش زنگ بزنم که زیاد پشت خط نمونم و گمونم سر کلاس بود و نمیتونست موبایلش رو جواب بده که من اندازه ی تعداد انگشتای دستم بهش زنگ بزنم و منتظر بمونم تا سحر گوشیش رو جواب نده تا من فقط "بی هوا نوازشم کن " گوش بدم و دلم بخواد "او" یی که باید،اشک و غصه هام رو کم کنه و دلم هی تنگ تر بشه...

الـــی نوشت :

نشانه های سیمانـــی ...

کنــــار ِ صندلـــــیِ خالـــــی ِ پرواز دلتنگــــــم ...

هوالمحبوب:

تقریبن الان حسابش را که بکنی غیر از من و یگانه و منصوره و شاید هم مستخدم شرکت و نگهبان هیچ کسی توی این ساختمان چندین و چند طبقه ی چند اتاقی نیست.

همه همین یکی دو ساعت پیش به فاصله ی کمی از هم بند و بساطشان را برداشتند و زدند به چاک! رفتند در آغوش زن و بچه شان تا گل بگویند و گل بشنوند و از کار گله کنند و به همکارشان فحش بدهند! رفتند شام برای شوهرشان آماده کنند و هی غر بزنند از روزی که گذشت! رفتند همه ی کار و روزی که گذشت را بگذارند پشت در و به آدمهایی که از صبح کنارشان نبودند بپردازند.

همین چند دقیقه پیش صدای یگانه هم می آمد که به شوهرش میگفت بیاید دنبالش تا با هم بروند پیاده روی و گمانم مجتبی خسته تر از این حرف ها بود که یگانه قبول کرد خودش تنهایی عازم خانه شود.

منصوره اما هنوز مشغول تایپ و ارسال فاکس است که من دارم این خطوط را مینویسم و صدای دستهایش را می شنوم و انگاری که دلم نخواهد از اینجا دل بکنم و بروم بیرون!

انگاری که بیرون از این ساختمان همه چیز درست شبیه صبح و دیروز و دیشب و هر روز و هر شب باشد و حتی وحشتناک تر و من دلم نخواهد با هیچ کدامشان روبرو شوم. ترسو شده ام گمانم که پناه برده ام به این ساختمان سوت و کوری که صدای نفس کشیدنش هنوز می آید!


تقــــــویــــم مــــن اواخـــر پـــایـیـــز مــانـده اسـت

هوالمحبوب:

تقــــــویــــم مــــــن اواخـــر پـــایــــیـــز مــــانــــده اســـت

کــــاری بکــــــن،بــــدون تـــــــو یلـــــــدا نمی شـــــود ...

دیشب خوب نخوابیدم.یکی از آن شب های مزخرف بود که هر چقدر هم وسطش چشم میگشودی باز به صبح نرسیده بود و چشم که می بستی یکی از دردهای بیداری ات مینشست توی خوابت و تو مجبور بودی تا انتها به تماشا بنشینی.
هفده سال پیش را خواب دیدم توی آن خانه مان بودیم که حیاطش بزرگ بود و حوضش فواره داشت. بعد از ظهر بود و مامانی داشت پشه بند میگرفت. مامانی پشه بند توی دستهایش مانده بود و انگار افتاده بود روی تخت و من و احسان مثل کاغذ در خودمان مچاله شده بودیم و می لرزیدیم ولی زهرا مانتو خفاشی به تن با آن عینک کائوچویی روی چشم هایش بلند بلند میخندید!
سه سال پیش را دیدم ،سر دیگ شله زرد بودم و شله زرد ِ بیست و هشتم صفر را هم میزدم و موبایل به دست به زندگی با مردی  که یکی از بازیگرهای بازی ِ کثیف ِ گلشیفته بود "بله" میگفتم و درد میکشیدم و گلشیفته دندان هایش برق میزد و بلند بلند میخندید!
چند سال قبل را دیدم ،رد خون روی آسفالت کوچه حالم را به هم زده بود و من هی به دیوار خانه ها تکیه میدادم و استفراغ میکردم و احسان تلفنش در دسترس نبود.من پشت در اتاق عمل زجه میزدم و لخته های خون توی چشمهایم خوش رقصی میکردند و هی در اتاق عمل باز و بسته میشد و خواهر و برادرهای میتی کومون بلند بلند پشت در اتاق عمل میخندیدند!
چند ماه بعد را دیدم انگار،زنی که درست شبیه و هم نام یکی از شاگردهای افغان ِ زیبای ِچند سال پیشم بود و "مؤمنه " نام داشت، آمده بود سراغم و یک عالمه کاغذ همراهش بود و ادعا میکرد همسر بچه ی جناب سرهنگ است.میگفت نامه های عاشقانه ی من را از توی بساط او پیدا کرده و پیام های عاشقانه ی هر روزه ام را توی موبایلش خوانده و معرکه گرفته بود و شلوغ بازی که دست از سر زندگی اش بر دارم و من هرچه قسم و آیه میخوردم که سال هاست او را ندیده ام و نشنیده ام و هیچگاه در زندگی ام حتی یک بار به او نامه و پیام عاشقانه ننوشته ام و این ها همه ترفندهای مردهاست برای خود عزیز کردن و خود تحفه نشان دادنشان مقابل معشوق،باور نمیکرد و بچه ی جناب سرهنگ دندان های ردیفش را به رخ میکشید و بلند بلند توی چشم هایم میخندید!
چند سال بعد بود انگار،"او" میگفت با اینکه دوستم دارد ولی به خاطر مادرش که قلب و لوزالمعده و اثنی عشر یا چه میدانم شصت پایش(!) ضعیف است و گفته حلالش نمیکند اگر با فلان شخص ازدواج نکنی،مجبور است با کسی ازدواج کند که دوستش ندارد و دروغ میگفت و انتظار داشت باور کنم و به او حق بدهم و من این ترفندهای مردانه را هم از بر بودم و به او حق دادم برای زندگی اش تصمیم بگیرد و نگذاشتم فیلم هندی اش کند و حتی دلم هم برای خودم نسوخت وقتی میدانستم دیر یا زود اتفاق می افتد و کلاغ ها توی آسمان غوغا به پا کرده بودند وقتی دختری ریز نقش روبرویم ایستاده بود و بلند بلند میخندید!
این بار گمانم چند ساعت بعد بود و یلــــدا.انـــــار بود و شمع و حافظ و سجاده ی بته جقه ی قهوه ای ام.توی اتاقم نشسته بودم روی سجاده و حافظ دست گرفته بودم و گمانم میخواستم شعر بخوانم که میتی کومون با عجله و عصبانی دوید توی اتاقم و بیخ چادرم را گرفت و من را از موهایم گرفت و کشان کشان برد توی حیاط و گفت یا همانی می شوم که او میخواهد و یا باید گورم را از خانه اش گم کنم که همه ی بدبختی های زندگی اش زیر سر من است.از ریشه ی موهایم خون سرازیر شده بود روی صورتم و چادر گلدار سفیدم به رنگ قرمزی خوش رنگ و جگری در آمده بود! پا برهنه در کوچه پرسه میزدم و زیر باران خیس میشدم و هیچ کس نبود که به بودنش پناه ببرم و مستأصل ترین آدم روی کره ی زمین بودم وقتی همه ی دنیا توی صورتم بلند بلند میخندید!
تمام دیشب وقتی چشم هایم باز میشد و میدیدم همه اش خواب بوده و من مطمئن بودم به بیداری دیده ام همه را ،گردنبندم را توی دستم محکم میگرفتم و ذکرهای نصفه نیمه میگفتم و با اشک چشم هایم را روی هم می گذاشتم تا باز به خنده های بلند بلند کسانی که قرار بود به ریشم بخندند گوش دهم و تظاهر کنم ککم نمیگزد!
شب با تمام عظمت و آرامشش چیز مزخرفی ست وقتی نه تو را در آغوش میکشد تا آنقدر آرام شوی که چشم هایت را برای همیشه ببندی و نه به صبح میرسد که ذره ذره زجر کشیدنت را کیف نکند!
الــــی نوشت :
یکـ) گمونم میخواستم از یلدا بنویسم و امشب ، که نشد! راستی تا فراموشم نشده "یلداتون مبارک!" :)
دو )شله زرد بیست و هشتم صفر امسال هم هزینه شد واسه کسی که به پولش بیشتر از شله زرد احتیاج داشت.