_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

چقــــــدر فحــــــش در دهــــان مــــن است ...

هوالمحبوب:

حیـــــــــف زن هــــا و بچــــــه هــــا هستنــــد

چـقــــدر فحـــــش در دهـــــان مـــــن است ...!

اولش گمانم میخواستم خیلی چیزها بنویسم اما مثل همیشه آنی که میخواستم بنویسم با آنی که شما میخوانید زمین تا آسمان فرق میکند و من هم که خر ِ انگشتانم هستم و هیچ مهم نیست دلم میخواسته چه بشود و همین که انگشتانم دلشان این را میخواسته که بنویسند کفایتم میکند! و برای همین است که عنوان این پست کمی با محتوای اش فرق میکند و من از این بابت زیادی خوشحالم که فحش و فضاحت به راه نینداختم بس که خانومم به خدا!

فلذا گمانم باید بنویسم که سر کار برخلاف دیگر همکارانم سرم را زیادی شلوغ کرده ام که خداحافظی ِ یکی یکی شان دم غروب یادم می اندازد هوا تاریک شده و باید بروم خانه محض استراحت.

البته باید در این میان بگویم که دو جلسه ای ست کلاس فرانسه میروم و یک عالمه میخندم سر کلاس بابت یاد گرفتن و تلفظ هایم و مربی ام که مرد نازنین و کچلی ست هم با همه ی تلاشش که سعی میکند نخندد همه اش صورتش را به سمت تابلو میکند و از تلفظ و تعبیر و تفسیرم من باب ریشه ی لغات و طرز خواندنشان یواشکی و ریز ریز میخندد و گاهن "براوو!" هم حواله ام میکند و پشت بندش دو سه تا جمله ی پر از کلمات "ق" و "خ" دار برایم ردیف میکند که معنی جملگی اش این میشود که چقدر من باحال و خوب و خانم و مودب و موقر و باهوش و خیلی چیزهای خوبه دیگرم و البته لازم به ذکر است که من ترجمه ی همه ی جمله هایش را حدس میزنم بس که سورپریز میشوم از این همه "ق" و "خ" و از بابت تمجیدات حدسی ام زیادی خوشحال میشوم بس که با استعدادم!

و اما شب ها که به خانه می رسم ترجیح میدهم اگر جلسه و منبری از طرف میتی کومون برقرار بود به گوش جان نیوش کنم و آستانه ی دردم را ببرم بالا و بعد از آن اگر عمری بود و رمقی،با دخترها وقتم را بگذارانم بس که ازشان دور بوده ام تا برایم خاطره ی اتفاقات روزشان که گذشته را تعریف کنند و شب ها وقت خواب که مهم نیست خسته باشم و زود چشم هایم بسته شود یا آنقدر غلت بخورم که از نخوابیدنم کلافگی بغض شود و چنگ بزند به گلویم،بعد از یک عالمه فکر به حال و روز و داشته ها و نداشته هایم به این فکر میکنم که اینکه چیزها را جایگزین آدمها میکنم محض جان نکندنم خوب است یا بد! و فقط به این نتیجه میرسم که کرخ شدن و بی حسی ام را دوست دارم و جواب سوالم آنقدرها هم مهم نیست...!

+ پل شکسته!

لــــب وا که مـــی کنــــم ،سخنــــــم درد می کنـــــد ...!

هوالمحبوب:


شما که الــی نیستید که بنشینم برایتان بگویم که ...

داشتم فکر میکردم به فرض که الـــی هم بودید برایتان نمیگفتم که ...! راستش برای الـــی هم تعریف نمیکنم،حتی زمزمه هم نمیکنم.حتی دوره هم نمیکنم.حتی توی وبلاگ یواشکی اش هم نمی نویسم.

بعضی چیزها را نباید گفت.هــــرگــــــز نباید گفت.حتی به نزدیک ترین آدم های زندگی ات.حتی بعد از اینکه نفیسه اینجا را خواند و میپرسد قرار بوده چه چیز را نگویم. یا حتی "او" که سعی میکند نپرسد ولی بداند و احتمالن بعد از اینکه بداند چیزی هست که قرار است نگویمش به دعوایمان ختم شود! یا حتی وقتی هاله فکر میکند مثلن به او خواهم گفت و برایم قیافه ی مادرهای فداکار را میگیرد و میگوید با آن دو نفری که بهشان نگفته ام فرق میکند و غلط کرده ام که به او هم قرار نیست بگویم و من مثل فامیل دور فقط به او خواهم گفت :"سیر داغ بابا! "! یا نرگس حتی که نگران خواهد شد گمانم! حتی به خودت هم نباید بگویی. و میدانم من احتمالن مرض دارم که توجه همه را جلب میکنم به بودن چیزی و نگفتنش!

میدانید؟باعث شرمندگی ست حتی اگر بقیه قیافه درک کردن به خودشان بگیرند وقتی فقط قیافه گرفتنشان خنجر است توی وجودت!حتی گفتن یواشکی اش توی دلت هم باعث شرمندگی ست توی خلوتت!باید خجالت بکشی از حتی به ذهنت آوردن چه برسد به زبان یا نوشتن آوردنش!

میدانید بعضی چیزها حتی یواشکی و توی دلتان مرورش کردن هم حق شما نیست و باید بروید به جهنم وقتی اینقدر دنده تان پهن است که توی دلتان دنبالش میگردید وقتی کائنات هم مسخره تان میکند که بی رگید(!) و یا نهایتن اگر دلش بخواهد دل به دلتان بدهد "واقعن تو خجالت نمیکشی؟!" به جای مسخره کردن حواله تان میکند!

میدانید؟باید لب فرو بست،اصلن باید زبان درازتان را گره کرده و توی همه ی روزهایی که "خواستید و نشد " فرو کنید!

حتمن میدانید "نخواستن" با "نتوانستن" خیلی فرق دارد! اینکه "نتوانی" یک چیز است و اینکه "نخواهی" یک چیز و "نخواستن" غم انگیزترین کلمه ای است که ممکن است توی عمرتان شنیده باشید و شما الــی نیستید که برایتان بگویم که "نخواستن" چقدر غمگینانه است! و اصلن چه بهتر که الــی نیستید،چون الــی هم که بودید توفیری نمیکرد! 

بعضی حرف ها را باید با خود به گور برد و همان جا هم در سر و کله ی گور زد که مبادا دهانش را برای گورهای دیگر باز کند و شما را خجالت زده کند آن هم وسط گورهای دیگر!

عکس نوشت:

مسخره است اگر خیال کنید این زن ماشین لباسشویی نیاز دارد و شما الی نیستید که بدانید ماشین لباسشویی نغمه ای غم انگیز دارد حتی!

+

یـــک کفـــــــن دارم بــــدون ِ استخــــــوان ...

هوالمحبوب:

سفــــــــره ای دارم ولــــی خالــــی ز نــــــــان

یـــک کفـــــــن دارم بــــدون ِ استخــــــوان ...

"الفت" که دوید تا وسط کوچه و داد و هوار راه انداخت و همسایه ها را خبردار کرد که نور چشمش پیدا شده و همین روزها بر میگردد و مردهای ردیف جلو که زن نبودند و هیچکدام چشم به راه نبودند و گمگشته ای نداشتند و میخندیدند من اشک هایم را با پشت دست پاک میکردم که شوری اش شیرینی ِ دهانم را به هم نزند!

وقتی "الفت" پا برهنه پرید وسط کوچه و یک عالمه راه رفته بود و هنوز نفهمیده بود کفش به پا ندارد و مردهایی که زن نبودند و فهمیده بودند الفت کفش به پا ندارد و میخندیدند ،من اشک هایم را توی تاریکی سینما پاک میکردم و نان برنجی هایم که در عوض صبحانه برده بودم که تا بعد از ظهر از گرسنگی نمیرم و تند تند در دهانم لهشان میکردم،زهر مارم شد!

"الفت" که با اشتیاق دوید و قربان صدقه ی آزاده ی تازه از راه رسیده میرفت و شنید پسرش را هیچ کس ندیده و آزاده ی از جنگ برگشته نشانی از پسرش ندارد و گوشش کر شد و چشمش کور و توی خلأ نفس میکشید و کمرش خم شد و به دیوار تکیه داد و مردهای ردیف جلو که هیچ کدامشان نه زن بودند و نه مادر و نه چشم به راه ،آخی آخی راه انداخته بودند؛من هق هق میکردم وقتی این همه الفت بودم و میدانستم کوه امیدت یکهو متلاشی شدن یعنی چه!

"الفت" که گفت دلش میخواهد با استخوان های پسرش تنها باشد و روی تابوت دست میکشید و میبوسید و می بوییدش و قنداقه ی استخوان های یونس را در آغوش کشید و درست مثل آن وقت ها که یونسش نوزاد بود برایش لالایی خواند و بوسیدش،مردهای ردیف جلوی سینما که زن نبودند و مادر نبودند و چشم به راهی هم نداشتند و شاید توی عمرشان هیچ وقت منتظر هیچ کس این همه نبودند دیگر نمیخندیدند، انگار بــُغ کرده بودند همگی و صدای بالا کشیدن دماغشان را هم میشنیدم وقتی فشارم افتاده بود و دستم باز بی حس شده بود و قلبم را فشار میدادم و بلند بلند گریه میکردم و دستم را جلوی دهانم گرفته بودم و اشکم تمام صندلی های سینما را خیس کرده بود...

من چقدر "الفت" بودم وقتی چراغ های سینما روشن شد و هیچ کس توی صورت کسی دیگر نگاه نمیکرد.من چقدر الفت بودم وقتی چشمهای مردهایی که زن نبودند قرمز شده بود و آرایش زن هایی که شاید مادر هم نبودند پایین چشمهایشان ریخته بود و صورتشان را به رنگ سیاهی سالن در آورده بود...

امرز از همان صبح ه اول وقتش که روز پر ماجرایی بود و من یک عالمه کار داشتم، تا سینما دویده بودم که دیر نرسم و با خودم "شیار 143" را ببینم و پشت بندش یک دل سیر روی نیمکت چاهارباغ بنشینم و گریه راه بیاندازم وقتی که این همه "الفت" بودم...!

+کمی دعا لدفن،خب ؟