هوالمحبوب:
باید شبیه پرستارها یا دکترها باشم!
شبیه دکترهای بخش جراحی و اتاق عمل!
همان ها که بین عمل هاشان یک در میان میایند بیرون و سر تکان میدهند و میگویند :متاسفم!
و بعد میروند توی اتاقشان و لباسشان را عوض میکنند و دستهاشان را میشورند و لباسهای تر گل ورگل میپوشند و ادکلن را روی خودشان خالی میکنند و موهاشان را توی آینه مرتب میکنند و بی توجه به ضجه های همراهان بیماری که برایش متاسف شدند میروند توی ماشین مدل بالاشان میشنینند و کولرش را روشن میکنند و موبایلشان را در می آورند و زنگ میزنند به اولین شماره ی آدرس بوکشان که "عشقم" یا "عزیزم"ذخیره اش کرده اند و دعوتش میکنند به شام توی یک محیط شاعرانه یا مثلا :"لباس بپوش بیا بریم امشب خونه مامانم اینا یا مامانت اینا!"
خوب نمیشود ازشان خرده گرفت خوب!
حق دارند!
اگر هم بگیری یک جواب بیشتر نمیشنوی!
اینکه وقتی هر دقیقه و ثانیه و لحظه، صدها نفر زیر دستت میمیرند و نمیمیرند که هی تو نمیتوانی هی تند تند متاسف باشی و عزادار و حالت تهوع بگیری و زانوی غم بغل کنی و غش و ضعف کنی که!
یا مثلا عمر دست خداست!
یا مثلا اولها حساس بودیم ولی بعد جان سخت شدیم !
یا مثلا......!
یا مثلا هزارتا مثلا دیگر!
باید بشوم مثل همان ها!
از بس که هی خبر مرگ شنیدم و هی متاسفم متاسفم دیدم و گفتم و لمس کردم و شنیدم و گاهی خودم پیغامبر مرگ بودم و درد و گاهی هم خودم مرگ بودم و مستوجب درد!
باید دیگر سخت شده باشم و مرد ولی نمیدانم و نمیتوانم پی ببرم که چرا هر دفعه باز میشنوم باز دلم میخواهد منفجر شود از درد و باز بق میکنم و باز خم میشوم و باز....
درست مثل همان معدود دکترهای بخش اتاق عمل که هزاردفعه هم متاسف باشند باز هم برای یک متاسف گفتن جدید و برای مردن یک مریض تازه زیر دستهاشان سرشان گیج میرود و بغض مینشیند توی صداشان و دلشان میخواهد مادر داغ دیده و همسر درد کشیده را بغل کنند و فریاد بزنند که به خداااااااااااااااااا میفهمم.....
چقدر خوب شد که من علوم تجربی نخواندم و یا دکتر نشدم !!آن هم دکتر بخش جراحی و اتاق عمل!
وگرنه با هر مرگ ذره ذره می مردم!
درست است که مرد شدم و میشوم و هربار خدا برای امتحان مردیتم محکمتر ضربه میزند تا محکمتر و رساتر و مغرورتر ندا سر بدهم :"بگذار بشکند عوضش مرد میشوم " اما ...
اما درست مثل همان معدود دکترهام که اولین بار است از اتاق عمل بیرون می آیند و.....
.
.
این قصه ها را بارها شنیده ام و دیده ام....
با تمام آدمکهای این قصه ها درد کشیدم و گریه کردم و بهشان قول دادم که درست میشود و بهشان همان وعده ای را دادم که خدا به من داده.....به آخری خوب ،که اگر خوب نشد یعنی هنوز نرسیده....
ولی
ولی باز هم درد میکشم....باز هم
امشب تمام خدا را نفس کشیدم....درست لحظه ای که داشتم مرور میکردم تمام قصه ای را که اتفاق افتاد....
تمام لحظه هایی که هنوز بازدمشان بوی خون میدهد....
مرور کردم که کجای قصه بودم و هستم و نیستم....
درد دارد....هنوز هم درد دارد....باید فرار کرد و به یاد نیاورد ولی فرار ؟؟؟آن هم من؟؟؟؟منی که یاد گرفتم بایستم و مقابله کنم تا حل شود و تمام و بعد گم شوم؟؟؟
امشب باز من بودم و مثل همیشه "او" و مثل همیشه سکوتی که پر از حرف بود و من قول داده بودم نه نه من غریبم بازی در نیاورم....حتی برای "او" حتی برای خودم!
مرور کردم تمام لحظه های سخت زندگی ام را با تمام آدمها و جزییاتشان و باز یادم افتاد که "او" همیشه دست گیر بوده ! چه من غر میزدم و چه نمیزدم....
یادم افتاد به تمامشان با تمام تمامیتشان....
به خودم؟؟؟
هرگز!
به خودم سر سوزنی فکر نکردم...
به خودم که فکر میکنم به حقانیتـش قسم که نفسم بند می آید از این همه ظلمی که به خودم روا داشتم و اجازه دادم تمامشان به من روا دارند....آن وقت تمام وجودم میرود به سمت بغض و نفرت و کینه!
خوب نفرت و کینه هم که تاثیرش مشخص است!
دل را سیاه میکند و دلت میشود خانه ی سیاهترین عناصر!
هنوز هم نمیفهمم و سر در گم که باید به خاطر الی بودنم شکر گزار باشم و یا شاکی!
که چرا این منم با این گونه رفتار و حس و اخلاق؟!
هنوز هم درست مثل همان دکترهای بخش جراحی ام!
جزو همان معدود تازه کارها که مردن را هزار بار دیده اند و باز بغض میکنند و درد میکشند از درد کشیدن....
آخرش را میدانم....
با اینکه آخرش را میدانم و هزار بار به چشم دیده ام باز هم برای آن لحظه درد میکشم با اینکه ایمان دارم تمام میشود و میرسیم و میرسد به سپیدی!
با اینکه هزار بار دیده ام و لمس کرده ام و پرم از این جور اتفاقها و خاطره های عینی و هنوز هم میبینم و میشنوم ولی باز قلبم می ایستد تا میخوام به همراهان بیمار و یا حتی خودم بگویم متاسفــــم!
الـــی نوشت:
یــک)الی دو تا تعریف داره!خصوصیت مشترک توی هر دوتا تعریف یه کلمه ست! چه مغرور باشه و سر خود معطل و چه مهربون باشه و حال به همزن! خصوصیت مشترکش خاک بر سریشه!
دو) باید تمام این وبلاگ و این پست را به خاطرت شمع و چراغون کنم....باید دنیا را برات آیینه بندون کنم...باید یه پست بنویسم اون هم جدا و از اولین لحظه ی دیدنت بنویسم و بعد برسم به حالا و بعد برات بهترین ها را آرزو کنم ولی....ولی قرار شد تمام قصه را وقتی چشم تو چشم نشستم روبروت و دستهات را گرفتم برات بگم و برات بگم تمومه اونایی که هیچ وقت نگفتم....
یادته پارسال رو؟؟؟یادته برات شعر میخوندم؟؟؟وقتی دو شب پیش داشتی برام شعر میخوندی داشتم میمردم....تمومه کلمه ها گم شده بود تا تسلی بخش باشه....میدونستم هیچ کلمه ای مرهم نیست....ببخش که پیشت نبودم....ببخش که دور بودم....ببخش که این بودم ...
باهات شوخی میکردم تا به صبح برسیم و تو درد میکشیدی....صبحی که برای تو آخر زندگی بود و برای من امید تازه ای در زندگی تو....باید صبر کنی تا ببینی و بفهمی بهترین برات اتفاق افتاده و تموم تصوراتمون اجازه نداد تا ببینی و بفهمی....
خدا برای درک این بهترین به تو "زمان" را هدیه میکنه تا مرورش پرده از رخ تمومه اتفاقها بکشه.... توی ذهنم تصورت کردم با اون ناخنهای لاک زده ی آبی و اون لباس سفید و صورتی! چقدر خوشگل شدی دختر! الان فقط مثل یه دختر خوب ، درست مثل الی باید بهت بگم: مبـــــارکــــ باشه عروس زندگی الــــی!
ســه)بعضی وقتها که قرار است هیچ اتفاقی نیافتد...
همه ی اتفاق ها ،اتفاق می افتد!...هراسی نیست ،
ایمان دارم به آنچه که حادثه می نامندش...
من در پی فلسفه ی حادثه ها قلعه (هزار توجیه )نخواهم ساخت،
من به دستان گزینشگر معتقدم....من فلسفه حادثه را در حادثه می جویم...(دزدی نوشت!)
هوالمحبوب:
تا از اتوبوس پیاده میشم فقط به این فکر میکنم که زودتر برسم خونه...توی راه فقط دارم صحنه ی رسیدنم را بازسازی میکنم و اینکه چی قراره بشنوم...
یکی دو ساعتی هست گوشیم خاموش بوده و شارژ تموم کرده و احتمالا توی این یکی دو ساعت بابت تاخیرم بهم زنگ زدند...
بیست و چهارساعتی میشه از خونه زدم بیرون و حالا هم که.....!
کلید میندازم توی قفل و میرم داخل!
میتی کومون نشسته توی حیاط و تا سلام میکنم زل میزنه بهم!
- کجا بودی؟؟؟این چه قیافه ایه؟؟؟!!!
- چه قیافه ای؟؟
بلند میشه و با عصبانیت دستم را میکشه و میبره توی سالن! روبروی آینه قدی و من کسی را میبینم که آشناست!فکر کنم قبلا دیدمش! شاید کسی شبیه الـــــــی!با چشمایی که کاسه ی خون ِ،با سیاهی ها و کبودی دورش،با سر لپ های قرمز و دماغ رنگ لبوش که سه برابر اندازه ی همیشگیش ِ و دلی که اگر بود خون بود و نه توی آینه میشه دید و نه هست!کلا استعداد عجیبی توی لاغر شدنم دارم و گویا امروز به اوج خودش رسیده!
به خودم زل میزنم و توی دلم میگم :خدای من این کیه؟؟؟!
سکوت میکنم و هی میشنوم و هی میشنوم و هی میشنوم .حق داره .....و بعد آروم میرم توی اتاقم....
.
.
.
بعضی چیزا باید بمونه....برای اون دم آخر...نباید دنیا و خودت را در برابرش مقاوم کنی...
درست مثل دارو...که نباید تا دردت اومد بهش چنگ بزنی...چون به مرور زمان اثرش را از دست میده و بدنت بهش مقاوم میشه..
درست مثل بعضی از آدما که نباید هی تند تند بهشون متوسل بشی که نکنه از "خود بودنشون" بیفتند و بشند مثل یکی از عابرایی که توی پیاده رو میبینیشون و نمبینیشون....
که میشند عادت...که اگه نباشند کافیه یکی دیگه باشه و بعد مشغول شدن به اون.... و بعدی و بعدی و بعدی....
بعضی چیزا باید بمونه اون دم آخر....
وقتی هیچ نشونه ای نیومد....وقتی هیچ مسکنی اثر نکرد...وقتی هیچ نشونه ای ندیدی....
باید بهش چنگ بزنی و بخوای که چشم دیدن نشونه ها را بهت بده....
باید چنگ بزنی و بخوای که چیزی بگه تا آروم بشی...
باید بلند بشی بری پیش معصومه....باید بری اونجا که میگند مـــَهدی هست !یه آدم و مراد زنده!
روبروی اون گنبد فیروزه ای و چشمت را ببندی روی تمومه نگاهها و بلند بلند براش خاطره تعریف کنی و سرت را بذاری روی زمین و هی بگی :"یه چیــــــــــــــــــــــزی بگــــــــــــــــــــــــو...."
باید تنها بری....که هیشکی ندونه قصه ت چیه و کی هستی تا هیچ آغوشی داوطلب گرفتنت نشه و هیچ صدایی به آروم شو گفتن دعوتت نکنه....باید تنها بری تا نتونی حتی خودت را برای خودت هم لوس کنی....
باید بشینی روبروی معصومه روی سنگهای مر مرسفیدی که خنکیش تمومه آتیش وجودت را سرد کنه و شروع کنی تعریف کردن....
یک ساعت..دو ساعت...سه ساعت....
گرمه.....عرق میریزی و باز تعریف میکنی....باز براش هرچی خاطره بلدی تعریف میکنی و میگی:هیچی نمیخوام که برام بخوای....فقط خواستم برات خاطره بگم تا بدونی....."
بهش میگی من "اون" را به تو قسم میدم....به خوبیه تو....به معصومیه تو....به آرومیه تو....
باز براش بلند بلند تعریف میکنی و یهو سر زائر کناریت را میبینی که روی شونه هات خونه میکنه و باز دلت میریزه....
میخوای بهش بگی چه طور روت میشه سرت را میذاری روی شونه ی من؟؟؟
میدونی من کی ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چه طور جلوی سرپناه به این بزرگی به شونه های من بی پناه تکیه میزنی دختر؟؟؟
ولی هیچی نمیگی و بدون اینکه بدونی کیه چادرت را میکشی روی صورتش تا صدای هق هقش توی صدای بغض آلود تو گم بشه....
.
.
دست خودت را میگیری و راه میفتی....حالا باید بری اونجا که لامپ سبز "الله" ش قلبت را از حرکت نگه میداره....اونجا که هیچ وقت اولین شب دیدنش را فراموش نمیکنی...
اونجا که هنوز "تسبیح شب نمای " توی کیفت شهادت میده به اون شب تاریک بودنش....
میری داخل مسجد....
چقدر شلوغه....
این همه آدم اومدن که توی یه تولد سهیم باشند....
تو توی این همه آدم ممکنه دیده بشی؟؟؟؟
مگه تو از کدومشون بهتری که ترجیح داده بشی به دیدن؟
که ترجیح داده بشی به شنیدن؟؟؟
میشینی همونجا که هر موقع رفتی نشستی....
باز زل میزنی به محراب....
به اون لامپ سبز توی محراب....
دوباره خاطره....
وای که این خاطره ها تمومی نداره....
بهش میگی یادته سه ماه و نوزده روز پیش اومدم و برات چی گفتم و نگفتم؟؟؟
یادته تا رسیدم خونه گل دخترم را گذاشتی توی بغلم؟؟
یادته؟؟؟
تمومه دادن ها و گرفتن هاش را باهاش مرور میکنم....
همه ی دارایی هام را میذارم توی طبق و میذارم جلوش....
میگم :همه ش مال تو....
هیچ کدوم را نمیخوام....
به خودت قسم که نمیخوام...
هر کدوم را باید داشته باشم بردار بهم بده.....
هرکدوم را هم نباید ،نه من چیزی میگم و نه تو به روووم بیار....
بهش میگم حواسش به آخر قصه ی آدمای زندگیم باشه...به امیدی که هنوز یه کورسوش مونده و به.....
قصه ی تمومه آدمایی که دیدم و شنیدم رو بهش میگم .....
یک ساعت...دو ساعت...سه ساعت.....
توی صحن مسجد قدم میزنم و ذوق مرگ این همه شلوغی میشم....
چقدر خوبه که این همه آدم اومدنش را دوس دارند..چقدر خوبه این همه آدم امید دارند...
چقدر خوبه توی دل همه شون اون نشسته....
چقدر اون را دوس داشتن قشنگه...
چقدر دوست داشتن قشنگه....
ساعت شش بعد از ظهره،دیگه باید برگردم! درست موقعی که همه دارند میاند باید برگردم!
همیشه همینطور بوده! همیشه برعکس همه!
دل کندن از جایی که تازه همه دارند به طرفش میاند سخته....
دل میکنم...میام جلو......باز برمیگردم...باز میام...باز دوباره برمیگردم....
میرم باز روبروی گنبد فیروزه ای و روبروی اون پرچم سبز....
سرم رو میبرم بالا و میگم :دلم را میذارم اینجا.....خودت هر موقع خواستی پسش بده....
دست خودم را میگیرم و میبرم.....
میدونم الان دلش چی میخواد....
براش یه دونه بستنی میخرم و اولین قاشق را میذارم دهنش!!! .چادرم را روی سرم مرتب میکنم و دستم را بالا میبرم و درست مثل صحنه ی فیلمها میگم :تاکســـــــــــــی!!!!!
الــــی نوشت:
یــک)از همه ی آدمای زندگیم واسش تعریف کردم....
میدونم میدونست...فقط مرور کردیم با هم....
میدونم یه روزی جبران تمومه دردایی که هست را میکنه...میدونم یه روز دستم را میگیره و میبره یه گوشه ی دنج و میذاره سرم را بذارم روی شونه ش و تا میام خاطره تعریف کنم میگه :هییییییییییس!حالا نوبته منه!
میدونم یه روز بالاخره خودش از راه میرسه و بهم میگه :الان دیگه وقتشه!
میدونم بالاخره یه روز بهم میگه :دیگه تموم شد!
اون روز بهش میگم که هرچی دارم و ندارم به خاطر خودشه که خواست و نخواست...اون روز بهش میگم ......
الان موقع سوگواری برای اتفاقایی که افتاده نیست.....یه روز همه ش رو جبران میکنی و میکنم...الان وقته یه قصه و یه آدم ِ دیگه ست...الان وقت یه آخره دیگه ست که باید که میدونم که کاش خوب تموم بشه.....
هوالمحبوب :
مناسبتهای عام و اینکه مردم هی برایش سر و دست میشکنند من را به صرافت هیچ هیجانی نمی اندازد الا اینکه خوشحالم که بقیه خوشحالند.
هیجان و ولوله ی مردم خوشحالم میکند.توی هم می لولند و هی پول خرج میکنند و هی عجله دارند و هی لبخند میزنند بی دلیل و با دلیل!
وقتی مرد یک دسته گل مریم یا نرگس میخرد و بعد پشت ویترین روسری فروشی چنان توی فکر فرو میرود و درگیر انتخاب بین رنگ قرمز شرابی و سبز کله غازی است و انگار که میخواهد سخت ترین مسئله ی آمار(!!!) یا تحقیق در عملیات را حل کند، میخواهم بپرم بغلش کنم و هزاربار ببوسمش که عشق را میشود از چشمهای براق و متفکرش حس کرد.عشق به زنی که شاید با یک قرمه سبزی معرکه منتظره مَردش است و شاید هم با اجاقی سرد، غرق خوابـــ و برای مرد شاید فقط تصور چشمهای پر از لبخندِ زن، جذابترین تابلوی نقاشیست .آخر عشق ِ با چشمداشت که نمیشود عشق!
یا وقتی زن پولهای توی کیفش را میشمارد که تا آخرین ریالِ پس انداز آخر ماهش چقدر مانده که بتواند لباسی ،ساعتی، عطری ،کیفی ، کمربندی و یا حتی یه جفت جوراب ناقابل برای مَردَش بخرد،دلم میخواهد عدد و رقم ها و جمع و تفریقهای ذهنش را بکشم بیرون و بگذارم وسط و هی دورش طواف کنم که بوی عشق میدهد.....بوی دل....آن هم منی که به تمام عدد و رقم های دنیا آلرژی دارم!!!
اصلا تصور لحظه ی گرفتن هدیه ها و یا برق چشمهایی که نمیتوانی هیجان و شادی اش را کتمان کنی سر ذوق و بغضم می آورد.یا نگاه پر از تمنایی که هزاربار در اوج ِسکوت، فریاد میزند که " به خاطر بودنت در زندگی ام ممنونم!"
من عاشق تمام عاشقهای روی زمینم...عاشق تمام دوست داشتن ها! حالا هر قِسمی!
عاشق برق نگاهها و گرمی دستهاشان.عاشق عشقهای با صدا و بیصدا....
عاشق لبخندهایی که میزنند و محو میشود هی تند تند...
من عاشق دستهای کوچکی ام که توی دستهای مردانه ی یک " بابا " و یا زنانه و لطیف یک "مامان " گم میشود و عاشق آن دامن کوتاه و چین چین و کفشهای قرمز تَق تَقی و پیچ و تابهای موهای مشکی بلندی که به دست زنی بافته شده و به گل سَری صورتی مزین شده و درانحنای هر بافه اش عشق میچکد بغل بغل....
من عاشق مهربانیه نگاهها و صداهایی هستم که خودشان هیچ ازشان خبر ندارند و من میپرستمشان ، همه را!
.مناسبتهای تقویم من را به هیجان نمی آورد.
بلد نیستم برای مناسبتهایی که هیچ برایم معنا ندارند ،تشریفات راه بیندازم...
بلد نیستم دل خوش کنم به عددی که رنگ قرمز به خود گرفته روی تقویم و کمی آنطرفتر سنجاق شده به نام "تعطیل رسمی"!
همیشه از تعطیلهای رسمی متنفر بودم!!!!
ولی به همان اندازه از هیجان و ولوله ی مردم، خوشحال و گور بابای دلی که هیچ گاه لمس نکرد تمام این "رسمی" ها را!
.
.
در کدامین روز گرم تابستان به نامم سَنَد خوردی و به نامت سَنَد خوردم؟
در کدامین "ربنای" رمضان و استجابت دعا به شکرانه ی سلامتی ام سجده گزاشتی و اشک ریختی؟
در کدامین زمزمه ی تطهیر و تقدس گوشم را با نوای"اشهد ان محمدا رسول الله " غسل دادی؟
در کدامین روز قَسم خوردی برایم بهترین باشی و من برای دنیا بهترین و من آن روز فقط گریه کردم آن هم بلند بلند، با آن دستهای کوچک و دماغ گرد و پهن و لبهای نامتوازن و آویزان و چشمهای قهوه ای ِ درشت و مژه های بلند و برگشته؟
اگر هم روزگار گرد فراموشی ریخته روی تمامه خاطره ها و "کدامین ها" و حتی اگر من با تمام فراست و ذکاوتم راجب تمام خاطره های عمرم و آدمها- آن هم با تمام جزئیات-هیچ چیز یادم نمی آید از آن روز نخست ولی رنگ خودنویس مشکی مامور ثبت احوال گواهی میدهد روی اولین صفحه ی هویت بودنم!
این عکسهای تیره و تار و لبخندهای عکاس باشی پسندِ هزار سال پیش ِ توی آلبوم ِ رنگ و رو رفته ی کنار کتابخانه، گواهی میدهند.
همه شان گواهی میدهند که به نام تو ثبت شدم و به یک عــدد.
تا هزار ساعت و ماه و روز بگذرد و من باشم و تو باشی و یک عالمه...!
.
.
از تو ممنونم.....
به خدایی که مرا اِلـی خلق کرد و تو را.... که از تو ممنونم!
با ذره ذره وجودم و سلول سلول ِ اِلــی!
با جرعه جرعه نفسهایی که میکشم.
نه به خاطر دستهایی که هیچ چیز جز درد را به خاطرم نمی آورد.
نه به خاطر چشمهایی که هیچ چیز جز دلهره را به من تزریق نمیکنند.
نه به خاطر صدایی که گوشهایم را مجبور به ارتعاش و ترشح پی در پی ِ Ear Wax بخش حلزونی شکلی میکند که خودت با رساترین صدا(!) مثل همیشه ، در یکی از آن روزهای لِی لِی و گرگم به هوا برایم توضیح دادی !
نه به خاطر اسمی که ثبت شد توی زندگی ام و ثبت کردم توی زندگی ات.
نه به خاطر ِ.....
نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فقط به خاطر دختری که "مَــرد" شد از تو ممنونم!
دختری که اگرچه بعد از بیست و چند سال هنوز هم بلد نیست کفش پاشنه چند سانتی بپوشد و شمرده شمرده و خرامان خرامان و دلبرانه با تمام زنانگی اش قدم بردارد و هنوز هم بلد نیست بدون غلط، لاک ناخن بزند و ناخنهایش را مانیکور کند و خط چشم قَجـَری بکشد و آرایش خلیجی کند چنین و چنان و هنوز بلد نیست از هر طره ی گیسویش دار بزند دلی را و هنوز هم بلد نیست راه که میرود سراسر ناز باشد و نیاز و دلهای سنگی ذوب کند و به اشاره ی چشمانش و حرکت مژگانش دنیا را زیر و رو کند و هی فوج فوج خنده ی شیرین تر از عسل حواله ی چشمهای حریص کند، ولـــی کوله بار درد هم که بگذاری روی دوشش و با هر نگاه و صدا و جمله و سناریو و حرف و زجر هم که شکنجه اش کنی " مَرد وار " لبخند میزند و چشمهاش برق میزند ، زیر لب کمی غر میزند و گاهی هم بلند بلند و بعد با لبخندش فرو میدهد آن بغض لعنتی را و تمام لوس کردنهایش را میگذارد برای روز مبادایی که شاید هیچ گاه از راه نرسد و دلش را خوش میکند به پاها و کفشهای اسپرت بندی ای که قرار است برساندش به "فـــردا"...
نوشته اند درد است که از آدم،مَـرد میسازد و آدم ها توی درد و سختی و نداشته ها و دریغ شدن هاشان آبدیده میشوند و مَــرد !
به خاطر "مَـــــرد " ساختنت تا زنده ام و دنیا دنیاست ،مدیونتم بــــــابـــــــــا...
"روزمـــ مـبارکـــ ... روزتـــ مبارکــــ "
الــــــی نـوشتـــــــ :
یک ) اگه عمو علی ش ،" علی " نشده بود ؛ حتما اون " علـــی " میشد! ...... " تولدشـــ مبارکــ "
دو) من برگشتــــمـــ !
سه) همینــــــــــــ !
*1*