_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تو بی ‌وسیله هم بلدی معجزه کنی..دست تو را به لطف عصا احتیاج نیست

هوالمحبوب:


تا سه سال پیش حسم حس ِ بی حسی بود،یکجور مثلا سکوت و احترام نگه داشتن ! خوب وقتی اعتقاد نداشتم یا مثلا تعصبی نداشتم دلیلی نداشت اصلا حرفی بزنم ولی....

همه چیز از اون شب شروع شد....

یک عالمه جمعیت و من و یک جای غریب که فقط رفته بودم که  توی خونه نباشم....

خسته بودم ولی وقتی فرنگیس و بچه ها عازم شدند من هم لباس پوشیدم و عازم شدم....

.

.

.

نسبت به اسم "حسن" حس بدی دارم ،علتش چیز خاصی نیست و شاید هم هست ! ولی همیشه تصورم از "حسن" یک آدم با سر ماشین کرده س که تمام برآمدگی و فرو رفتگیه سرش هویداست و ترجیحا هم شلوار کردی راه راه میپوشه و شلوارش را تا دم چونه ش میکشه بالا و "مجتبی" که هیچ چیزی را یاد من نمیاره به غیر از شوهر بهناز ،که اون هم تداعی گر احساسه خاصی نبود و نیست ولــــی....

ولی وقتی اسم "حسن مجتبی " میاد تمام قداست و معصومی و مظلومیش و ابهت و بزرگیش همه ی وجودم را تسخیر میکنه و اونقدر غرق اسمش میشم که یادم میره داره اسم "حسن" را یدک میکشه!

.

.

توی مراسم عزاداری نشسته بودیم ،چه شبا و روزای بدی بود....

فقط با بچه ها رفتم که توی خونه نباشم....دوست ندارم توی روضه های همسایه ها شرکت کنم ...

نه اینکه از این مراسم بدم بیاد ها...نه ! از جایی که آشنا باشه و به آدم خیره بشه و بعد باب آشنایی های خاله زنکی باز بشه خوشم نمیاد...

ولی اون شب از بس شب سنگینی بود رفتم...

فرنگیس میدونست فضا برام سنگینه و دوست ندارم باشم ...تمام تلاشش این بود بهم سخت نگذره...

من را نشوند بالای مجلس ،جایی که بهم سخت نگذره....تکیه دادم به دیوار و چادرم را کشیدم توی صورتم و دستم را تکیه دادم به چونه م تا نشستنی بخوابم...

زن ها گریه میکردند

عادت زن هاست که معرکه بگیرند با اون صدای نخراشیده و ناله های گاه و بیگاهشون....

کافیه روضه خون بگه بسم الله الرحمن الرحیم....مجلس میره رو هوا از ضجه ی زن ها!

نمیدونم داشت چی میگفت و داشت کدوم روایت گریه دار و گریه آور تره کربلا را تعریف میکرد ...اصلا برام مهم نبود...

مهم این بود جام راحته و توی خونه نیستم ....

نمیدونم از کدوم روایت به کجا رسید که گریز زد به "حسن مجتبی"!

این روضه خون ها بلدند چه جور ملت را بذارند سر کار و اشکشون را دربیارند!هر چی باشه باید پولی که در میارند حلال باشه!!!!

نمیدونم چرا ولی این یه جمله ش به گوشم خورد توی خواب و بیداری : " همیشه همه دخیل میبندند به امام حسین و همیشه حسن مظلوم مونده و می مونه....هیشکی نمیدونه و نمیخونه مظلومیته حسن را....هیکش نمیدونه کافیه اسمش را صدا کنی تا کرور کرور کرامت و بخشندگی ازش ببینی...هیشکی نمیدونه چقدر حسن درد کشید و چقدر مظلوم رفت...هیشکی نمیدونه حسن چه ها که نمیکنه...."

نمیدونم چرا ولی پوزخند زدم و زیر لب گفتم :" من می دونم حسن چه ها میکنه!هم از مظلومیتش میدونم و هم از بخشندگیش!!!!!حسن زندگیه ما که غوغا میکنه !!!!!....."

بعد رو کردم به "حسن ی " که شاید داشت میشنید و شاید نمیشنید ...باز با حالت تمسخر بهش گفتم : اگر واقعا حسن هستی و راس میگند،اگر واقعا کافیه بخوای و بشه ،نمیخواد کار خاصی بکنی...تو زبون " هم اسم هات " را بهتر میفهمی...اگه راس راسی حسن هستی ،"حسن ت" را جمع کن تا بیشتر از این اسمت را به گند نکشیده !..اگر هم نمیتونی بیخودی مظلوم نمایی نکن ،ما گوشمون و چشممون پره از این حرفا....ما آدم بودیم ولی مار خوردیم که افعی شدیم...."

یهو قلبم درد اومد...بغض دوید توی صدام و نمیدونم چرا ولی باز با همون حالت نیشخند زدم و گفتم :"حسن! هه !...جمعش کن بابا!"

و باز دوباره کر شدم و تمام حرفای روضه خون به نظرم خنده دار اومد...

.

.

ماه رمضون بود ...آره ماه رمضون بود...خدایا شکرت که هنوز بعضی چیزا یادم نرفته....

دست به کار شد.....

دست به کار شد و تمام حسن بودن و مجتبی بودن خودش را به رخ کشید....

طول کشید اما شد....از همون شب شروع شد و من هر موقع خواستم انکار کنم خودش را بیشتر به رخ کشید....

فکر کنم وقتی اعتراف من را به حقانیت حسن بودن و مجتبی بودنش دید این دفعه اون بود که گفت :الــــــی ! هه!...جمعش کن بابا!"

شله زردهای هرسال"بیست و هشت صفر" فقط برای نشون دادنه اینه که من هنوز یادم نرفته چه طور تمام خودت را نشون دادی....

هنوز یادم نرفته تمام بزرگیت را....

هنوز یادم نرفته تمام بزرگی خدایی که نخواست کسی مثل من حتی یه سر سوزن بهت شک کنه....

هنوز یادم نرفته تمام کوچیکیم و تمام بزرگیت را...

هنوز یادم نرفته اگه بخوای و اگه خدای حسن بخواد میتونه کنار هر دیگ شله زردی وقتی اسمش اومد تمام کرامتش باز تبلور پیدا کنه....

هنوز یادم نرفته تمام ِ......

امروز از اون روزاست که هر ثانیه ش را باید رقصید.....هر دقیقه ش را باید عشق ورزید و هر لحظه ش را باید زندگی کرد....

باید جای من باشی تا بفهمی وقتی اسم "حسن مجتبی " را روی پلاکاردهای شهر میبینی حتی اگه نخوای و حواست نباشه و مبادی آداب هم نباشی ،دستت نا خداگاه میره سمت قلبت و سلام میدی بهش و سرت را خم میکنی جلوی اسمش و رد میشی ....

هنوز هم اسم حسن را دوست ندارم

هنوز هم نسبت به مجتبی حسی جز یاد آوری ِ شوهر بهناز را ندارم

ولی وقتی کنار هم قرار میگیرند ،تمام وجودم پر میشه از ارادت و احترام و خجالت....

باز هم هرجا اسمش توی هر روضه ای بیاد میخندم....

هنوز هم تمام روضه خونها و کاراشون برام خنده داره ...چون همه شون دارند از جزوه هایی میخونند و درس پس میدند که بهشون تزریق شده ...

باید جای من باشی تا بفهمی هیچ جمله و کلمه ای نمیتونه تمام حسن را تعریف و تفهمیم کنه....


الـــــی نوشت :

یک ) از اول ِ اول ِ دنیا چاهار تا تیکه بودم!یـــــه تیکه دیگه م مونده...

دو)سارا را دوست نداشتم...از اسمش خوشم می اومد و قراره اسم دخترم را بذارم سارا  ولی از  این سارا خوشم نمی اومد...دو روزه دارم از گل دختر براش میگم،امروز بهم گفت:" خوشحالم توی این دنیا یکی هست که منو میفهمه"...هنوزم دوستش ندارم اما میدونم یکی از همین روزا باید بغلش کنم و بشم شونه برای اشکاش...

سه ) بی نیاز نشدمــــ ، بیخیال شـــــدمـــــ

چاهار) شاید مقصد اون بیلیط جواب همه ی  سوالهاستـــــ

پـــنج) با آسمان مفاخره کردیم تا سحر....او از ستاره دم زدم و من از تو دم زدم

شیـــش)تمامه کلمات و حروف و مکث و خنده ها و بغض ها و مکالمات و اس ام اس ها و نوشته ها و علت هاش را میدونم و میفهمم...تمام + و - ها...تمام حضور و عدم حضور....همه ش رو بلا استثنا ء...حتی سکوت و خوابش را....حتی میتونم حدس بزنم و مطمئن حدس بزنم که موقع انجام هر کودومش چه حالت و قیافه ای به خودش گرفته.....به قول فلانیمون :"دست به کاری زنم که غصه سر آید!"....به قول الی :"نخوردیم نون گندم ،دیدیم دست مردم!"...

هفـــتـــ ) دعـــــا در حــــق هــــمسایه


وقـــت تنـــــگ است بقدر مــــژه برهـــــم زدنی....

هوالمحبوب:

همه میشند یه پا حجة الاسلام والمسلمین!هی فتوا صادر میکنند و هی غر میزنند و هی نصیحت میکنند و هی چشم غره میرند و هی توی چشمهاشون حباب میترکه!

میفهمم نگرانند...میفهمم از روی خیرخواهیه...میفهمم از روی دوست داشتنه ...

اماااااا....

اما نمیدونم چرا حرفاشون بوی صندوقخونه ی نمور و تاریک میده....

بوی بنزین که وقتی میپیچه توی سرت حالت تهوع میگیری.....

این روزها همه یه پا حجةالاسلام شدند.....

نبضم را گرفته ...داره یه دستگاهی که اسمش را بلد نیستم تکون میده و بالا و پایین میکنه....

احساس میکنم دارم باد میشم...درست مثل یه بادکنک!

الانه که از روی تخت بلند بشم و برم بالا و یه پسر بچه ی شیطون یه سوزن خیاطی بهم بزنه و بترکم و فضا روحانی بشه (!!!!!)

دلم میخواست نبض روحم را میگرفت!

احتمالا مرده بود و میگفت متاسفم و  باید مراسم سوگواری و هفته چهلم و سال راه مینداختیم!

شروع میکنه حرف زدن!

هی حرف میزنه و من هیچ کدوم را نمیشنوم!

اون حرف میزنه و من دارم یه خاطره ی دووور را مرور میکنم...میدونم بی ادبیه که حواست را بدی به گوشی موبایلت ولی گوشیم را بر میدارم و وسط صحبتهاش یه "اس ام اس" مینویسم و میفرستم توی Draft!


فکر کنم حرفاش تموم شده که دیگه حرفی نمیزنه و فکر کنم حالا نوبته منه...چون سکوتش طولانی تر از اونه که بخواد تجدید نفس کنه!

نمیدونم چی گفته و چی خواسته ولی آب دهنی که وجود نداره را قورت میدم و میگم:

خدا توی این بیست و چند سال،یه عالمه چیز از من گرفته و بهم داده....یه عالمه....همیشه تصمیم داشتم بشینم زندگیم را بنویسم...حتما پرفروش ترین کتاب سال میشه...

البته به اسم مستعار مینویسم ها....دلم نمیخواد کسی بدونه یا ربطش بده بهم و کسی بخواد یه مدل دیگه نگاهم کنه....

یه روز بالاخره میشینم و تمام این سالها را مینویسم....و مینویسم که یه عالمه چیز ازم گرفته و بهم داده....

مینویسم درد کشیدم و خندیدم و بغض کردم و لبخند زدم و غر زدم و سکوت کردم و صبر کردم و بی تابی کردم تا شدم این!

شدم اینی که هنوز برای یه عالمه ازش گرفتن و بهش دادن جا داره! و کلییییی راه مونده!

شدم این با این همه طاقت و صبر ...

شدم این با این همه بی طاقتی  و کلافگی!

شدم الی!

وقتی بهترین هات را ازت دریغ میکنه و وقتی عزیزترین هات را ازت میگیره تا تعلق را ازت بگیره و به وارستگی و آزادگی برسوندت...وقتی بزرگترین دردها را بهت میده و تو فریاد میزنی "محکمتر بزن! من صبرم زیاده!"

وقتی براش میخونی:"بگذار بشکند عوضش مرد میشوم!"

خنده داره،خیلی خنده دارررررررررررررررررررررررره که واسه نخوردن و نیاشامیدن این همه قیافه بگیری!!

غذا خنده دار ترین چیزیه که از خودت دریغ میکنی تا نشون بدی از تعلقات کنده شدی...یه نه نه من غریبم بازی مسخره برای نشون دادن اینکه ببین من چقدر باحالم! و بعد، افطار که شد خودت را در حد مرگ خفه کنی از خوردن!....خنده داره برای یه لقمه نخوردن و یه لیوان نیاشامیدن این همه نه نه من غریبم بازی در بیاری و بعد بگی دیدی من چقدر طاقت دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دست بردارید از این همه موعظه....

خنده م میگیره....

من واسه بدتر از اینها صبوری کردم و میکنم....

نخوردن و تاب اوردن در برابرش که خنده دارترین امتحانه!

یعنی یه شکم اینقدر مهمه که سرش اینقدر دعواست و نه نه من غریبم بازی؟؟؟

که بخورم یا نخورم که نمیرم؟؟؟

بحث سر خوردن و نخوردن نیست!حتی سر این چیزای مسخره که به عنوان پیامد نخوردن دارید به من تزریق میکنید هم نیست!

حاضرم تمام عمرم را نخورم و از نخوردن درد بکشم و ضعف تا از هزارتا چیزه دیگه که ازم دریغ میشه....

کاش میشد باطن و روح آدما را دید و کاش میشد نبض روحم را میگرفتید تا بهم اونی را تجویز میکردید که سزاواره و درست....

بحث سر جهنم و بهشت نیست!سر کفر و سرپیچی هم نیست! من اونقدرها مومن نیستم....یعنی اصلا مومن نیستم....ولی معتقدم....معتقد به اینکه حتی اگه دارم میمیرم هم به جای اینکه جلوی مردنم را بگیره سرم را میذاره روی شونه ش و میگه با آرامش بمیر....

من این مردن را دوست دارم....

شاید غر بزنم اما.....اما توی دلم مثل همیشه کیف میکنم....

زل زده توی حلقم!

انگار داره با نگاهش کلمه میکشه از تو دهنم بیرون....

بلند میشم از رو تخت .کفش میپوشم و لباسم را مرتب میکنم...دستگیره ی در را میگیرم و رووو بهش میکنم و براش بهترین ها را آرزو میکنم و ازش تشکر میکنم ....که به اسم کوچیک صداام میکنه و میگه:اگه روزی قصه ی زندگیت را نوشتی ،من اولین کسی ام که میخرمش!!!!قول بده خبرم میکنی و یادت نمیره....

لبخند میزنم و میگم :قول میدم...من هیچ کدوم از آدمای زندگیم را یادم نمیره...هیچ کدوم!


الــــی نوشت :

یک ) این روزها...این روزهای قشنگ ماه مبارک،همیشه گوشیم را چک میکنم...میدونم هیچ وقت این اتفاق نمیفته....میدونم خنده داره ولی مثل هرسال منتظر اون اس ام اسی ام که حرفایی توش بود که برای هیشکی جز من نبود و آخرش مینوشت التماس دعا....

همیشه بعد از افطار و بعد از سحری زل میزنم به گوشیم و میگم:الان اس ام اسی میاد که نوشته:"التماس دعا "و میدونم که هیچ وقت نمیاد....واسه همین خودم مینویسم :"قبول باشه...التماس دعا!" و میفرستمش برای تمام کسایی که اسمشون توی گوشیم جا خوش کرده....

ماه رمضون تمومش پر از عطر آدمای قشنگ زندگیمه...خدایا شکر....

دو) کاش اشتباه نفهمیش!کــــــاشــــــ ....

سه )داری دل مرا به کجا میبری عزییییییییییییییییییییییییییییییییز؟؟؟!!!

چاهار)مــــــرداد!رنگش از اون بنفش زشتاست!درست رنگ اون شکلات سنگیها که از میون شکلاتها برداشت و گفت :مثل مرداد می مونه! رنگش بنفشه! از اون بنفش زشتا!..و بعد گذاشت توی دهنش!...داشت جمله ای که توی دفترم خونده بود را تکرار میکرد.من باید چی کار میکردم؟؟هیچ کاری نکردم!قلبم داشت منفجر میشد و باز لبخند زدم و زل زدم به عبور ماشینها! توی مرداد هیچی نیست! از اون ماه هاست که نباید توی تقویم باشه! اصلا باشه که چی؟؟؟نه اینکه بدم بیاد ها!نه! حسم بهش حس بی حسیه!حتی با اینکه توش هزارتا تولد و مرگ رخ بده!

پنـج)مالیـــــــــــــات سالــــــــــمترین درآمد دولـــــــــــت!!!!!!!!!!!!بـــــعــــله!

شــیش)یک کامنت بی موقع نظرم را جلب کرد و من را فرستاد اینجا....من میتوانم ،میشود!!. لعنت به درد،دختر بی اعتبار عشق.... لعنت به لحظه های پر از.....!!!!>>>>> من  وقلب ایران...اصفهان


تمام آنچه نوشتم بـــــرای ریــــحانه ست....

هوالمحبوب:

بدم میاد از سمتی توی پیاده رو راه برم که ماشینها در خلاف جهت راه رفتنم حرکت میکنند...همیشه اون پیاده رو را برای قدم زدن انتخاب میکنم که حرکت در اون همجهت با حرکت ماشینها باشه...

امشب مسیرم را عوض کردم...

خیلی خسته بودم ،اونقدر که انگار این ده دوازده ساعت فرهاد شده بودم و کوه کنده بودم!

غر زدن جایی نداشت! از اول قراره من و الی همین بوده پس غر نداره!

مسیرم را عوض کردم و رفتم سمت پیاده رویی که قدم زدن توووش خلاف جهت ماشین ها بود...ده دوازده ساعتی بود از خونه اومده بیرون و باید دیگه میرفتم خونه ولی به ساعت که نگاه کردم دیدم هنوز وقت دارم،ساعت شام خوردن نه و نیم بود و من نیم ساعتی وقت داشتم.

رفتم پایین از پیاده رو...رفتم همونجا که یه روزایی با خودم کلی خاطره داشتم و یه مدتی هم میترسیدم از کنارش رد بشم که خاطراتی که خودم با خودم و تنها خودم داشتم خفه م کنه و بعدها هم شد محل قرار من با فرنگیس که وقتی از سر کار برمیگردم با هم بریم خونه...از کنار حوض رد شدم،بچه ها کنارش کلی جیغ و داد راه انداخته بودن...

چقدر زود گذشت!هفت هشت سال پیش بود که همیشه مینشستم کنارش و دستام را تا آرنج  میکردم داخل آب حوضی که انگار بلندترین فواره ی دنیا را داشت و تمومه وجودم خنک میشد از خنکیش ....

رفتم پایین تر....اونجا که از بقیه جاها تاریک تر بود و پایین تر از سطح خیابون و پیاده رو...و توی اون تاریکی هیچکی نمیتونست ببیندت...

نشستم کنار درختچه ی گل سرخ....کفشهام را در اوردم و بعد جورابام را !سرپنجه ی انگشت شستم سوراخ شده بود! باید به فرنگیس میگفتم برام یه جفت جوراب نو بخره!

جوراب داشتم ولی باید قایمش میکردم تا به بهونه ی جوراب هم شده باز فرنگیس به خاطرم بره  توی مغازه و با شعف برای خوشحالیم یه جفت جوراب سفید اسپرت ساق بلند که کنارش مارک داره بخره!

جرابام را هم در اوردم و گذاشتم کنار کفشها و کیفم زیر درختچه ی گل سرخ و بلند شدم روی چمنها راه برم...

دلم میخواست چمنها خیس بود تا پاهام نمناک میشد و تمومه وجودم خنک ولی نبود!

راه رفتم و هی رفتم و رفتم و رفتم....

تا آخرش!

پاهام داشت خنک میشد....خیس نبود اما مرطوب و خنک بود و پاهام داشت لذت میبرد و من هم!

سکوت بود و گه گاه صدای بوق ماشینها و صدای یه دختر بچه از پنجره ی خونه ی روبرویی که توی پارک باز میشد و تاریکی و سوسوی ضعیف لامپ پارک...

همیشه باید بگی بر خر مگس لعنت!

زنگ موبایلی که توی جیبته به صدا در میاد و باید صبر کنی تا اونی که منتظره صبرش تموم بشه از شنیدن آهنگ مزخرف انتظارت و اون دکمه ی قرمز رنگ را فشار بده!

بدم میاد رد تماس بکنم....

صدا که قطع شد ،صداش را خفه میکنم و میشینم روی چمنها....

دلم میخواد دراز بکشم روی چمنها ولی نمیدونم چرا با اینکه تاریکه و کسی نیست ولی خجالت میکشم...

پاهام را دراز میکنم و زل میزنم به خلأیی که هیچی توش نیست....خنکیه چمنها را که توی وجودم رسوخ کرده دوست دارم....

دوست ندارم به چیزی فکر کنم....

و نمیکنم....

باز صدای دختر بچه میاد که داره با کسی حرف میزنه....

تصورش میکنم با اون موهای بلند و دامن چین چینش....چقدر قشنگ و ماااهه!

خودم را میکشونم طرف شمشادها تا بتونم راحت بهشون تکیه بدم و راحت تمومه پارک را نفس بکشم...پاهام را جمع میکنم توی بغلم و پیه ی دیر رسیدن به خونه و موأخذه شدن را به تنم میمالم و به الی میگم واسم شعر بخونه و چشمام را میبندم و اون برام بی دلیل و با دلیل "برای ریحانه " را میخونه!

......چقدر هی ننویسم چقدر تا بزنم
.................................................
تمام آنچه نوشتم بـــــرای ریــــحانه ست

..................................................."


 و بعد یه آهنگ کردی که هیچ چیز ازش نمیفهمم و سر در نمیارم....و چقدر خوبه هیچیش را نمیفهمم!



الــــــــی نوشتــــــ :


یــــک ) وقتی برمیگردم سبکم....شاید موقتی باشه اما حس خوبیه....

دو) سوسنـــ !..............باورت میشه نمیدونم باید چی بگم؟!!!!اصلا کلمه هام گم شده!....من به بزرگیش و به آخر وعده داده شده اش ایمان دارم...میدونم که تو هم داری....فقط خوشحالم داری بزرگ میشی....داری مرد میشی.....داری سوسن میشی!

ســه )............!همینـــــــــــ !