_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

غروب اول آبان قشنگ خواهد بود....

هوالمحبوب:

باید اول آبان بشه...

همون ماه لعنتی که تو هیچ ازش خوشت نمیاد...حتی اگه هزارتا اتفاق قشنگ توی زندگیت بیفته...حتی اگه تولد زینب باشه یا عقد فرزانه یا یادت بیاد یکی از همون شبا "Look at this photograph..." گوش دادی ....یا همون شبی که خدا اومد پایین و گفت تو توی آغوشه منی...

باید اول آبان باشه....همون ماه بی خاطره ،حتی اگه توش پره خاطره باشه...همون ماه قهوه ای که تو هرچقدر هم بخوای زور بزنی دوسش داشته باشی، نمیتونی و همون اول بهش میگی حساب تو از تمام این شیش ماه دوم سال جداست....

باید عصر باشه تا راه بیفتی تمام پیاده روها را نفس بکشی.

باید سرد باشه تا لباس گرم بپوشی و باید دلت بخواد لذت ببری تا توی بغلت "گل دختر " باشه و کنارت فرنگیس....

باید دلت بخواد حرف بزنی و هیچ کی مزاحمتون نباشه تا گوشیت را خاموش کنی و بعد از مدتها فقط تو باشی و اون و گل دختر.... گل دختری که اونقدر معصوم بهت نگاه میکنه که دلت میخواد به همه نشونش بدی و بگی "گل دختره " منو نگاه کنید...من عاشق این دخترم....

باید قدم بزنی و هی دلت بهونه بگیره و خودت را لوس کنی تا فرنگیس واست "چی پلت" و "چیپس" بگیره  و بعد درش را باز کنی و با هم بخورید...

باید اول آبان دلت هوای بافتنه یه شال جدید بکنه و به همین بهونه کلی مغازه را بگردی و دلت باز یه رنگ و طرح جدید بخواد و آخر سر یه کلاف مشکی ِ قلمبه قلمبه و ریش ریشی بخری و از داشتن شالی که قراره بشه کلی توی دلت ذوق بکنی....

باید هرموقع میخوای شال ببافی یادش بیفتی که بهت میگفت :"ازت بعیده وقتت را بذاری برای این چیزایی که وقت آدم را تلف میکنه و در شأن تو نیست...بهتره کتاب بخونی...موسیقی گوش بدی...قدم بزنی....آخه الی و بافتنی؟!!"

و تو بعد از جمله ش تصمیم بگیری براش یه شال ببافی و هر روز تمومه اونایی که قرار بود ب جای شال بافتن ،انجام بدی با اون شال با هم انجام بدید...برای شال شعر بخونی...کتاب بخونی...حرف بزنی...تا تموم بشه و وقتی بهش میدی برق نگاهش را ببینی که فقط داره تحسینت میکنه و هیچ وقت نفهمه اون شال پر از شعر و حرف و جمله های الی ِ....حتی الان که داره هی توی عکس خودش را به رخ میکشه....!!!!هااا!گوش کن به این اپرایی که مدتیست....!

باید پاییز باشه....باید امروز باشه....باید آبان باشه...باید اول آبان باشه تا دلت بخواد هرچقدر هم دوستش نداری این ماه و این روز و این لحظه را اما قشنگ تموم بشه....

باید تو باشی و فرنگیس و گل دختر و غروب اول آبان و نم نم بارون و نسیم و یه عالمه آدم ِ زندگیت که اسمشون و عکسشون و خاطره هاشون و صداشون نقش بسته روی سنگفرش پیاده رو  و تو تمومه حواست هست که دوباره پاهات را روی خط نذاری  و سنگفرشها را با دقت عبور کنی....

باید توی راه چادر فرنگیس را بگیری و گل دختر را به سینه ت بچسبونی و آروم آروم قدم بزنی تا اول آبان تموم بشه....

الـــی نوشت:

یکـ ) "غروب اول آبان را از اینجــا گوش بدید >>>"" نسیمـ  و نمـ  نمـ  بارانـ  نشانهـ ی خوبـیستــ..."

دو) یدالله فوق ایدیهم!...الی وقتی پرنده ش را رها کرد ، حتی تصور اینکه ممکنه دوباره داشته باشدش را هم نمیکنه...نه اینکه امید نداره ها! نه! تصورش را نمیکنه ،تا اینکه نخواد کاری برای دوباره داشتنش بکنه! پرنده ی الی ،آبروی الی ِ...پرنده باید پرنده باشه...باید بره تا به اوج برسه و بزرگ بشه....حتی یک درصد هم تصور داشتنش را نمیکنه....فقط خوشحاله اون پرنده ماله اون بوده و هست حتی اگه مال اون نباشه...حتی اگه خودش هم ندونه ماله اونه...حتی اگه اونی که باید باشه نبوده...حتی اگه اون پرنده درد باشه...الی اگه بخواد تصور داشتنش را بکنه یا بخواد که دوباره داشته باشدش اصلا رهاش نمیکنه که این همه درد هم خودش بکشه و هم پرنده ش...."من را سپرد دست خدا و گذاشت رفتـــ...."....آدم چیزی را که هدیه میکنه دیگه نه میخواد و نه میتونه پسش بگیره..."آدم به مرده تهمت ترسو نمیزند....!!!"

سهــ)یعنی من رفیق شفیق دارم در حد المپیک!...مهندس بیبین کارادا! >>> همـیـن الان کـودومــ؟

دیـــــــــوانـــه ای درون ســــرم راه مــــــی رود.....

هوالمحبوب:

خیلی شولوغه.دلم داره تاپ تاپ میزنه....سرم را میکنم داخل کلاس و از پسری که آخر کلاس نشسته سوال میکنم کلاس تا چه ساعتیه و جای خالی هست یا نه؟ و میگه کلاس تا ده دقیقه دیگه تموم میشه و جای خالی فقط یه دونه هست ...

میرم داخل و میبینم روی سکو ایستاده و داره توضیح میده....میرم داخل و اون جلو میشینم و هی  نگاش میکنم

چقدر بغض دارم...چقدر دلم هوای این فضا را کرده بود...

هی توضیح میده و من هی طوافش میکنم با نگاهم و هی ذوق مرگ میشم...

یهو میرم به دو سال قبل....سر کلاسش.

من و تمام بچه ها....

چقدر کلاسش را دوست داشتم...چقدر دلم هوای تمام بچه ها را کرده....

کلاس تموم میشه و بچه ها کم کم میرند و خیلی ها هم دورش جمع شدند تا باهاش صحبت کنند

حق هم دارند...من هم بودم ازش دل نمیکندم...

زینب و شیرین میرند پیشش اما من دور می ایستم و از دور نگاهش میکنم...

بچه ها همه میرند و ما ده نفر می مونیم تا راجب پروژه مون حرف بزنیم...

الان دیگه میتونه من را ببینه و من با لبخند از جام بلند میشم و سرم را خم میکنم و سلام میکنم:سلام استاد! ...با لبخند و احترام جواب سلامم را میده و ازم میپرسه تو مگه درست تموم نشد؟...مگه پایان نامه ارائه ندادی؟....خجالت میکشم...خیلی خجالت میکشم...بهش میگم درگیره "آمارم" استاد...

-آمار؟کدوم آمار؟

کمی فکر میکنه و میگه جبرانی؟؟؟

میگم بعله!

- درس به این آسونی؟!!!!!آخه چرا؟

-فکر کنم طلسمم کردند!!!!

حق هم داره جا بخوره! شاگرد تنبلی نبودم....حداقل توی کلاس اون شاگرد خوبی بودم...حق داره ...ولی اون که نمیدونه قصه ی این آمار چیه! هیشکی نمیدونه!زینب هم هی تعجب میکنه....خوشبو...همه.... هیشکی نمیدونه قصه ی این آماره لعنتی چیه! و من هنوز متنفرم از اینکه بفهمم  از بین مهره های سیاه و قرمزه توی کیسه، احتمال اینکه مهره ی سبز بیاد بیرون ،چه قدره!!!!یا احتمال اینکه آخره قصه ی الی توی این فاصله ی زمانی ،"خوب" تموم بشه ،در نمودار توزیع پوزاسیون چقدره؟!

 با حرکت سر میخواد که بشینم...خجالت میکشم و میشینم و اون شروع میکنه.

داره توضیح میده و من غرق میشم توی حرفاش....

یاد آخرین باری می افتم که توی کلاس دانشگاه بودم....

اون روز فکر میکردم آْخرین روزه شرکت کردنم توی کلاسه....اون روز توی کلاس دکتر فراهانی که بهش میگفتم :"بابا" ،ارائه داشتم . شب شکن نشسته بود روبروم!...خوشبو هم کنارش و هانیه اونطرف تر و آقای اسدی اینطرف تر و آقای مطهری جلوتر و فاطمه و مژگان عقب تر ....

من توضیح میدادم و "بابا" با اینکه حواسش نبود سرش را الکی به نشونه ی تصدیق تکون میداد....

همون روز که رفتیم کبابی ِ روبروی دانشگاه ناهار خوردیم و بعد رفتیم "میدون بستنی"...همون روز که سید نیومده بود و من شب رسیدم دفتر و نخواستم برم خونه....همون روز که آرش،شوهر هاله ،اون پتو مسافرتی را بهم کادو داد...همون روز....

دکتر حضوری داره توضیح میده و من دارم تند تند مینویسم و هی مرورش میکنم توی روزهایی که گذشته بود...

توضیحش تموم میشه و قرار میشه ماه بعد برای توضیح تحقیقاتمون ،همدیگه را ببینیم و من به خودم و خودش قول میدم جبران ِ تمومه قصورهام را بکنم...و مثل همیشه بهترین باشم....

قول میدم به داشتنه الی ایی مثل من افتخار کنه....

 میریم دفتر برنامه ریزی و باز مثل همیشه زبون میریزم و با خانم نادی آشنا میشیم و اون هم کلی کیف میکنه ... میرم روبروی سایتی که دو سال محل بودن ِ من و بچه های کلاسی بود که عاشقانه دوستشون داشتم و بعد با صدای زینب و شیرین به خودم می آم و راه میفتیم به سمت کبابی ِ روبروی دانشگاه...

خانوم ِ "اتوماسیون!!!!!" میگه غذا نیست و باید صبر کنیم و صبر کردن توی اون سلف برام سخته و میریم کبابی ِ روبروی دانشگاه....

با شیرین

با زینب

تمومه محوطه را قدم میزنیم و باز هم روی اون نیمکت فلزی جای مانیا و آقای قاسمی و عمو جعفر و هانیه و سید خالی بود....صدای بلند بلند حرف زدنمون هنوز می اومد ولی هیچ کس نبود....

کبابی باز بوی خاطره میده....غذا سفارش میدیم و سر ماست ِ زینب با شیرین بحث راه میندازیم و  گاهی توی حرفامون تمومه اون روزها را مرور میکنیم.

تمومه اون روزها و آدمهاش را...حتی آدمهایی که اوردن ِ اسمشون باعث  کشیدن ِ یه "آآآه ِ " بلند میشه....

از اون روز خیلی چیزها عوض شده...خیلی چیزها.... و مشهود ترینشون شاید به قول زینب "در حال محو شدن ِ " من ِ  ...میخندم و بهش میگم که بالاخره یه روزی این لاغر تر شدنه من هم متوقف میشه...شاید روزی که وقتی میخندم تمومه وجودم میخنده...شاید روزی که.....

:)

برمیگردیم خونه

باز همون جاده

باز همون ماشین

باز همون خیابونا

باز همون مقصد

باز همون مسیر و باز همون الـــی و شاید هم کسی شبیه اون....

ولی نه

!

همون الی نه!

من خیلی تغییر کردم!

شاید اندازه ی تمومه روزهایی که گذشته و .....

شیرین میگه با اینکه میخندم اما نمیخندم و انگار....

و من باز میخندم!!!!

باز همون جاده....همون جاده که همیشه من را به سمت قشنگی ها میبرد و همیشه سید تعجب میکرد از این همه اشتیاق من برای رسیدن به دانشگاه!!!

باز همون جاده.....

زینب از خستگی خوابش میبره و من زل میزنم به جاده و روزهایی که داره میاد....

همیــــــــــــــــــن!


الـــی نوشت :

یک )زینـــب! ازت ممنونم....به خاطر همه ی اون حرفا....تو راست میگی.چقدر خوبه که من تمومه ش را تجربه میکنم...این یعنی من دارم نزدیک میشم...به اونی که باید،نزدیک و نزدیک تر میشم....

دو )یک خواب تکراری! نخجیرگاه!... آتیش!... من ... و چشمانی که درد بود!

سهـ) چقدر اینجـــا خوشبـــــــــــخته!!!!


دزدی نوشت :

یکـ) چرا دوست داشتن "نسبت" به حساب نمیاد؟!

مثلا ازم بپرسن :شما با ایشون چه نسبتی دارین؟

من جواب بدم:دوسشون دارم .....!!!!

دو) تقسیم شده ام

به مســاواتــی ردیف تر از دندان های یکـ گــرگــ،... هابیــلی که روی شـانـهـ های قـابیل گـریـه میکنــد و ....تــو ،خدایی هستی که هنوز چاقـو را نیافریــدهـــ .....

سهــ) یادت باشد ،دلت که شکست،سرت را بالا بگیری ؛

تلافی نکن، فریاد نزن ،شرمگین نباش ؛

دل ِشکسته گوشه هایش تیــــز است؛

صبور باش و ساکت؛

بغضت را پنهان کن و رنجت را پنهان تر؛

گاهی بازی زندگی اینگونه است،

کسی که بــازی نکند ،بــازنده است...

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند...خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست

هوالمحبوب:


1)چقدر خوبه

چقدر خوبه من هستم و تو هستی و اینجا...

چقدر خوبه ما همه هستیم و اون هم هست

چقدر من خوشبختم به خاطر تمام داشته هامو نداشته هام....

و من همون روز اول بهش گفتم ،از همون آبان ماه سال هفتادو پنج که اونقدر گریه کرده بودم که مطمئن بودم میاد پایین و از روی جانمازم بلندم میکنه و میگه :الی! نمی برمش!بهت پسش میدم ،تو رو من قسم اینجوری نکن ،دنیا را زیر و رو کردی دختر!!

ولی نگفت و نیومد!

از همون موقع فهمیدم به خواستنه من نیست...اون میگیره چون باید بگیره و میخواد که بگیره!

از همون موقع بهش گفتم:فقط تو بخواه،تو بخواه که من نخوام به خودت قسم صدام در نمیاد!

من میدم....همه ی داشته هام را...من میدم ،همه ی نداشته هام را....

میبوسم میذارم کنار

همونجا که تو برشون داری

نگفتم؟

گفتم

غر زدم

ولی شکایت نکردم

نگفتم بهم پسش بده

گفتم؟

نگفتم

به خودت قسم حتی کوچکترین فکری هم برای برگردوندنشون نکردم

به خودت گفتم تو فقط بخواه که نداشته باشم

میذارم توی طبق و بهت میدم

همه را

حتی احسان

حتی خونواده م...حتی نازی...حتی فاطمه...حتی فرنگیس...حتی گل دختر رو!

تو بگو بمیر

میگم چشم....

تو امر کن که بمیرم فدای گفتارت

کنم بدون تامل همان که فرمایی.....

جون الی

جون الی غصه نخوری ها

یهو غصه ی منو نخوری ها

من هیچیم نیست

من تو رو دارم

وقتی تو رو دارم انگار همه را دارم

چقدر خوبه همه هستند و تو هستی

چقدر خوبه همه هستند و تو میخندی

چقدر خوبه شبا همه هستند و با هم میخندیم و من گریه میکنم و تو باز میخندی....

وقتی تو میخندی انگار همه ی دنیا میخنده...

وقتی به آسمون نگاه میکنم میخندم و همه فکر میکنند من خل شده م و من باز میخندم

....

تو که هستی انگار همه هستند....

یه روزی از همین روزا منو میبری پیش خودت

و حتی وقتی میشینی پیشم و میگی الی چی میخوای؟حالا وقتشه بگو چی میخوای....بهت میخندم و میگم هیچی....فقط مواظب آدمای زندگیم باش.....

مواظب همه ی اونایی که ندارمشون...

همین.....

.

.

2)مرسی

مرسی که هستید

که اینقدر خوبید

که اینقدر خوب دلداری میدید

که اینقدر خوب گریه میکنید

که اینقدر خوب شونه میشید

چقدر خوبه این همه حرف میزنید..هی تقلا میکنید بگید واسه ما هم شده و تموم شده!

و من توی اشک به نوشته هاتون لبخند میزنم و سرم را میگیرم بالا و به خدا میگم :اینا چی میگند خدا؟!چرا دل همه شون خون ِ ؟!

ولی این فقط یه خاطره بود از هزار سال ِ پیش!

نه درد دارم و نه درد داشتم!

اصلا حرف عشق و عاشقی نبود!

اصلا حرف رفتن و نرفتن نبود...

اصلا حرف بغض و درد الی برای نبودن ،نبود...

یه خاطره بود از هزار روزه رفته ی الی....

خاطره ی بهمن خاطره ی هر ساله

خاطره ی هر ماهه

سال همون ساله و ماه همون ماه

فقط آدما عوض میشند و ماجراها

و خدا هر بار محکمتر میزنه و من محکمتر میشم

منم و غرورم...

گاهی غرورم را میذارم زیر پا تا اون آدم بره و گاهی میذارم زیر پا تا برگرده....

به خودش برگرده

نه به من !

به خودش برگرده

بعضی آدما حق ندارند بد باشند

حتی اگه آدم زندگیه من نباشند

حتی اگه من براشون نردبون باشم

حتی اگه من همون بچه میمون باشم که میذارند زیر پاشون تا پاهای خودشون نسوزه

حتی اگه من وسیله باشم

حتی اگه من چوب پنبه باشم

حتی اگه من الی نباشم....

خاطره ی پست پایین خاطره ی درد نبود

اصلا درد نبود....

ای وای! حرفـــم این نبود اما

سردم شده آب و هوا را دوست...

یه خاطره بود از الی که فقط به یه نتیجه برسه و برسیم

با اینکه درد میدید و من فریاد میشم اما...

اما وقتی فریاد میشید و بی انصاف فقط به اون لحظه فکر میکنم که وقتی آروم شدید خیلی چیزا براتون درد میشه....

دو سه شب پیش داشتم میگفتم

یه روزی

یه جایی

یه وقتی

همه چیز معلوم میشه

تمومه پرده ها میره کنار

و دل آدما اونقدر شفاف معلوم میشه که نمیشه قایمش کرد

فقط

کاش

اون روز

کسی خجالت کسی دیگه را نکشه

اون خجالته درد داره

نیاد اون روز....

.

.

.