هوالمحبوب:
خسته تر از تمام روزهای عمرم لم میدم روی صندلی...
همیشه از اوتوبوسهای VIP بدم می اومد.
- تک صندلیه خانوم!
همچین میگن تک صندلیه که انگار قبلا با خونواده دسته جمعی سوار یک صندلی میشدیم!
من راحت نیستم روی این صندلی ها!
باید مثل آدمهای با کلاس مثل سیخ صل علا صاف بشینی و صندلی را بخوابونی و تا مقصد حتی اگه خرس هم باشی ،مثلا مثل بره معصومانه بخوابی!
خوب من بلد نیستم پاهام را وسط زمین و هوا معلق بگیرم که مثلا حالت ریلکسی به خودم بگیرم و زاویه کمرم را با صندلی ،صد و بیست و پنج درجه کنم!
اصلا دلم میخواد گاهی به بغل دستیم بخورم یا مثلا موقع در اوردن دستمال کاغذی از توی کیفم دستم محکم بخوره به آرنج یا حتی توی صورتش و بعد لبخند ژوکوند بزنم و بهش بگم ببخشید! یا حتی اگه ازش خوشم نیومد محل سگ بهش نذارم تا دلم خنک شه و اگه باشعور نبود و اعتراض کرد(!) توی چشاش زل بزنم و مثل زینت خانوم بگم:" هااان؟چته؟بیا منو بخور!!!!!!
حالا نشستم روی یکی از این صندلی های VIP و زل زدم به جاده ی بیرون!
صندلیه بغلیم هم خالیه و هیچ مسافر با کلاسی که بلد باشه کمرش را با صندلی زاویه صد و بیست و پنج درجه کنه کنارم نیست!
باید مثلا خوشحال باشم که مجبور نیستم خوراکیه توی کیفم را بهش تعارف کنم یا هی خودمو بکشم طرفش تا دستم بهش بخوره و بگم ببخشید تا بگه مهم نیست عزیزم یا به فرض هم مهم باشه گور باباش!! ،ولی نیستم !
صدای چرق چرق تخمه خوردنه دو تا زن چاق قزوینیه پشت سرم داره با ارابه تاخت و تاز میکنه روی اعصابم!
دارم فکر میکنم اینا چه طور بلدند با کمرشون زاویه ی صد و بیست و چند درجه با صندلی بسازند وقتیکه بلد نیستند باید مثل آدم تخمه بخورند یا در شأنشون نیست صدای ملچ و ملوچشون را ده تا کوچه اونطرف تر بشنوند!
شاگرد راننده میاد کرایه بگیره و میگه یازده هزار تومن!
هشت هزار تومن در میارم از توی جیبم و بهش میدم!نگاه میکنه بهم و میگه یازده هزار تومن.
نگاش نمیکنم و پرده ی اتوبوس را میکشم و میگم دقیقن هشت ساعت پیش با هشت هزارتومن با VIP خودم را رسوندم همونجایی که سوار شدم.دلار ساعتی چند تومن نرخش میره بالا؟
میگه تک صندلی داریم تا تک صندلی! این اتوبوس امکاناتش ویژه ست ! دلم میخواد بخوابونم توی گوشش رعیت رو!همچین میگه ویژه انگار دارند بالماسکه اجرا میکنند یا مهمانداراش دارند بیف استرانگف با شاتو بریان سرو میکنند و برات اسپانیایی آواز میخونند!تازه یه مسافر هم بغل دستم نذاشتند که بزنم تو آرنجش و بگم ببخشید ،یا ازش خوشم نیاد و پشتم را بکنم بهش!
کرایه را میذارم روی دسته ی صندلی و میگم با راننده مشورت کنید اگه کمه پیاده شم و صورتم را برمیگردونم طرف جاده!
نمیبینمش اما انگار که بهم زل بزنه یا دهن کجی کنه یا هرغلط دیگه ،چند ثانیه می ایسته و بعد میره!
فک کرده با هالو طرفه ! ما خودمون پایه ی یک داریم بچه !! تا چشمشون به یه زن میفته فکر میکنند الان باید ارث نداشته ی باباشون را از توی حلقوم اون بدبخت بکشند بیرون!
هه! امکانات ویژه !ندید بدید!شاید منظورش از امکانات ویژه هایده ست که داره عربده میزنه اون جلو که "شبا همه ش به میخونه میرم من ... سراغ مـِی و موردونه میرم من " !محض رضا خدا هم یه آهنگ تک صندلی ای نمیذارند تا ملت با زاویه صد و بیست و چند درجه ای که با صندلی ساختند تا مقصد کیفور بشند!
جاده ناراحتم میکنه! پرده را باز میکشم و سعی میکنم بخوابم! نمیشه...
دنده راست لم میدم ،بازی سرم در میاره...
دنده چپ لم میدم انگار که صندلیش میخ داشته باشه بهم نوک میزنه!
بهش میگم چته؟ عین آدم با کمرت و صندلی زاویه صد و بیست و چند درجه بساز ،چشمات را عین این پسر جلویی ببند و پاهات را بنداز رو هم و کله ت را عین فنر تکون بده و از امکانات ویژه مستفیض شو !توی مخش نمیره و انگار که بهم بگه تک صندلی ندیده چنگ میزنه به صورتم!
سرم را میذارم جای پام...پام را میذارم جای سرم...هی بطری آب را باز میکنم و میریزم تو حلقومم و سرفه میکنم و سرم را از پشت پرده تکیه میدم به شیشه و تظاهر میکنم خوابم.
دلم دلش میخواد بازی سرم در بیاره ولی نمیذارم...باز سعی میکنم بخوابم و نمیشه...
لعنت به جاده ...لعنت به اتوبوس...لعنت به VIP تک صندلی با امکانات ویژه و اون دو تا زن چاق قزوینیه تخمه خور!...
میدونم چه مرگشه! نگاه میکنم به گوشیم و تخمین میزنم با سه تا خط شارژ میتونه تا چاهار ساعت دیگه دووم بیاره یا نه !
هدفن را میچپونم توی گوشم و میرم سراغ صدایی که تمام این چاهارصد و چهل و چند روز کنارم بود و برام یه پا نقش الی را بازی کرد!میدونم منقلبم میکنه اما مهم نیست...الی داره دلش بهونه میگیره و باید پستونکش را بذارم دهنش!...
باز آب را برمیدارم و مثل تمام این چاهارصد و چهل و چند روز میریزم روی آتیش،تا بیشتر گــُر بگیره!!!
نگاه میکنم به صندلیه بغل که خالیه...که الان که فکر میکنم میبینم چقدر خوبه که خالیه و کسی نیست که بخوام از سنگینیه نگاهش باز الی را خفه کنم!کیفم را از روی پاهام برمیدارم و میذارم اونجا.
کفشهام را درمیارم و زانوهام را جمع میکنم توی بغلم ،پرده را میکشم کنار و لپم را میچسبونم به شیشه که خنکیش دلم را آروم کنه...میدونم منقلب میشم اما مهم نیست...مسکن تمام این چاهارصد و چهل و چند روز را برمیدارم دکمه ی Play را فشار میدم .میگه :
" گویی به دستان خدا ایمان ندارد
شهری که در تقویم خود باران ندارد..."
دیگه نه از صدای هایده خبری هست و نه از چرق چرق تخمه خوردنه اون دوتا زنه چاق قزوینی و نه امکانات ویژه ی اتوبوس تک صندلیه VIP.فقط خلأ ِ و الی و جاده ...چشمام را میبندم و برای هـــزارمین بار با بیت بیت صدا توی جاده تموم میشم...
از اینــجا تموم بشید >>> "دل مـــیدهــــم دوباره به طع ــــم صـــدای تـــــــو..."
الــی نوشت :
یکـ) انگار که بخوام برای صاحــب ایـن صــــدا کاری کنم.انگار که تمام خوبیهای دنیا را نذر شعرهایی کنم که این صدا برام زمزمه میکنه هرشب و من اشک میشم...انگار که نمردنم را در این چهارصد و چهل و چند روز مدیون و مرهون طعم این صدایی باشم که هر روز و هر شب تکرار میشه و همیشه تازه ست.با طعم این صدا از دنیا جدا بشید،اصلا بمیرید .
دو) "کــــافـــه پیانـــــو" از آن دسته کتابهاس که ثبت میکنم جزء بهترینهایی که خوندم .که یک روز به آدمایی که دوست دارم توصیه کنم. اصلا شاید خودم براشون خریدم و هدیه دادم .شاید یک روز گذاشتمش کنار "شازده کوچولویی" که در زندگیم بی رقیب ترین کتاب و حکایت دنیاس...
هوالمحبوب:
خوب مسحور در و دیوار اتاق شده بودم.نه اینکه چیز جالبی داشت ها!نه!شاید چون بیشتر کنجکاو بودم تا شیفته.شاید چون برایم تازه بود یا تازگی داشت یا تازه دیده بودمش!
روی میزش پر از کتاب و سررسید و دفتر دستک بود و توی دستش یه عینک. در و دیوار اتاق پر بود از قاب و عکس و خط نستعلیق که "تقدیم شده بود به استاد عزیزشون "!تلویزیون داشت صحن امام رضا را نشون میداد و یه یخچال گوشه ی اتاقش جا خوش کرده بود و یه عالمه لباس از چوب لباسی آویزون و یه عالمه ملافه کنارش .که خوب نمیشد بفهمی اون همه ملافه واسه چیه.یه عالمه کتاب و تابلو هم پایین روی زمین و کنار تختش بود.روی تخت نشسته بود و پاهاش را دراز کرده بود و داشت حرف میزد و من اصلا نمیشنیدم چی میگه.نگاهم داشت اطراف را میکاوید.
انگار که داشت راجب انتظار حرف میزد و اینکه چشمش به در ِ...انگار هم داشت از کسی که من نمیشناختمش گله میکرد.انگار که اسمش زویا بود.انگار که بگه ازش دلخوره یا یه همچین چیزی.حتی شنیدم داشت میگفت چند وقته پیداش نیست و حتما عاشق شده.زویا وقتی عاشق میشه به من سر نمیزنه و وقتی تنها میشه هر روز اینجاست.حواسم به اطراف بود و راستش دلم هم نمیخواست حرف بزنم وگرنه بهش میگفتم "این خاصیته اکثر آدمهاست که ترک میکنند دنیا را وقتی چشمشون فقط یه نفر را میگیره و بعد که اون یه نفر که دنیا شون شده میره ،پناه میبرند به خلوتهایی که توش دردشون کمتر بشه.پناه میبرند مثلا به خوبی کردن برای رستگار شدن! "...اما حواسم به اطراف بود...
بغض بودم.نگاه آدمای توی سالن هنوز جلوی چشمم رژه میرفت و سلام کردنشون با اون لباسای آبی روشن.انگار که برام مهم نباشه مثل دختر رعیتهای شهر ندیده سرم اطراف میچرخید و میشنیدم و نمیشنیدم ...بوی خاصی می اومد.چشمم دنبال منبع اون بو بود...
پیداش کردم!کنار دستم یه میز بود و روی اون میز یه گلدون بود و توی اون گلدون نرگس بود...
بالاخره نتونستم و آبروم رفت و قل خورد پایین...
هنوز چشمام اطراف را میکاوید و اون آدم را با اون سبیلهای کت و کلفت سفید و عینک توی دستش که داشت حرف میزد و مخاطب حرفاش من نبودم،نگاه میکردم!
هی قل میخورد پایین و هی مثلا داشتم گوش میدادم اما خودم میدونستم نمیدادم...
انگار که این اتاق یه صحنه از آینده ی من باشه.از فردام...من با این همه آدم توی زندگیم که دارمشون و ندارمشون فردا روی همین تخت مینشستم. و پشت میکردم به تموم آدمهای بیرون و دل میدادم به خلوتم.
بوی نرگس داشت من را میکشت.من عاشق نرگسم...تنها گلی که توی دنیا دوست دارم...تنها گلی که گاهی زمستونا وقتی دختر خوبی باشم برای خودم میخرم تا کیف کنم تمام صبوریه الی را!
انگار که متوجه قل خوردنهای روی گونه م بشه گفت :متاثرت کردم الهام؟...
دماغم را فرت کشیدم بالا و لبخند زدم و گفتم :نه!اصلا!
شهرزاد گفت :الهام یکی از دوستای خوبه منه!راستش من هم هنوز نشناختمش!
خوب من دقیقن نفهمیدم شهرزاد چرا این را گفت و مثلا به کجای کدوم قضیه چه ربطی داشت .خوب من اصلا توی باغ نبودم ولی باز هم لبخند زدم و هی تند تند قل میخورد پایین.و دماغ من که هی فرت فرت یواشکی کشیده میشد بالا...
شب بود و باید میرفتیم...کلی کار داشتیم.
شهرزاد به مردی که لیلاج خطابش میکرد و میگفت آدم مهمیه و یه روز از بوشهر پا شده بود و اومده بود اینجا و برای خودش یه اتاق گرفته بود توی خانه ی سالمندان قول داد باز هم بهش سر بزنه ولی امشب باید بره چون فقط اومده بودیم به آدمهای اون خونه شله زرد بدیم...
بهم گفت که از دیدنم خوشحال شده.خوب معلوم بود که نشده و حقیقتن هیچ اتفاق خاصی براش نیفتاده چون من هیچی نگفته بودم جز چند تا گوله اشک و دو تاکلمه که محدود میشد به "سلام" و وقتی اسمم را پرسید:"الهام"!
راه افتادیم توی سالن...باز یه عالمه پیرزن و پیر مرد و یه عالمه سلام و خدافظ...
من داشتم دق میکردم اما یهو توی پله ها انگار که مامان حاجی ایستاده باشه ،دیدم که خندید...
یاد لبخندش توی خوابم افتادم!
دیگه قل نخورد پایین فقط پر شدم از دلتنگی و یه لبخند عمیق زدم و راه افتادیم به سمت "بیمارستان امید " که یه عالمه بچه کوچولو با چشمای کنجکاو بهمون نگاه میکردند و ما دلمون میخواست شله زردهای باقی مونده را اونا بخورند...
بچه کوچولوهایی که حتی با اینکه مو نداشتند اما خیلی قشنگ بودند...به اندازه ی امید قشنگ بودند...خیلیییی....
الـــی نوشت :
یکـ) انگار که قبلا یک بار این خاطره را برای الف.ر تعریف کرده باشم!
دو) تمام خوبیهای روز شله زرد تقدیم به فرنگیس م که بزرگترین نشانه ی دوست داشتن خدا در زندگی ِ الی ست...وای اگر تو نبودی! :(
سهـ)من این دخترهایی که از کیفشان کرم تیوپی در میارند -ترجیحا در تاکسی- و دستهاشان را کرم میزنند خیلی دوست دارم.اصلا دلم میخواهد بغلشان کنم!!!
چاهار)بــِهــ که برگردی به ما بسپاریش... کــی تو از ما دوست تر میداریش؟؟!
خدا به مادر موسی گفت.بیت فوق العاده ایه.این روزها پروین را زیاد دوره میکنیم.انگار که زیادی دوستش داشته باشیم ها!خودمان و الی هی پروین میخوانیم!
پنجـ) یادمان بیندازید بعدها راجب "نفر تی تی " حرف بزنیم. این روزها هی تند تند یادش میفتیم.با اینکه پنج شیش سال پیش راجبش خواندیم اما هی تند تند میرود روی مخمان این روزها!
شیشـ) میگه:"تو که از اول تا حالا قربونی شدی یعنی میخوای از حالا به بعد پا پس بزنی..؟؟!!!یعنی یه قربونی بس نیست؟؟؟".........وقاحت هم حدی داره!
هفتـ) کیفم را خیلی دوست دارم!خیلی !
هشتـ) اجازه؟!یک "دو "ی دیگر به من تخفیف میدهید آیا؟!
هوالمحبوب:
درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند
انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند
انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند
همونقدر هیجان زده و مضطرب ،که وقتی یکی دو پستی از وبلاگم را میخونم و هی میخوام برسم به آْخرش که ببینم این دختری که شع ـر شد به کجا رسید...!
اصلا گاهی شک میکنم به تمام روزهای رفته...
که اصلا من شنیدم یا دیدم؟!
میگند این صحنه ش را تلویزیون پخش نکرده
اما خوب من اصلا هیچ صحنه ایش را ندیده بودم
میدونند من مستعده منفجر شدن ام
میدونند فقط دنباله بهونه م تا برسم به لحظه ی انفجار
از شنیدنه صدای سنج و دمام بگیر که منو میکُشه تا گردوندن ه گهواره ی سبز رنگ علی اصغـر که فقط باعث میشه من گل دختر را محکمتر به خودم فشار بدم و بی صدا احساسم قل بخوره از روی گونه هام پایین...
میدونند من میمیرم برای سکوتی که توش یه عالمه حرفه
بهم میگه الی اینو ببین.میدونم بهت میچسبه...!
دکمه ی play را فشار میدم...
"...از پشت درخت ،سوار به اسب پیداش میشه
پیاده میشه
خم میشه
عکسش میفته توی آب...
دستش پره آب میشه
میاد طرف لبش
مکث میکنه
توی دلم دارند داد میکشند تمام آدمهاش
انگار که بشنوه آروم میگم یه خورده بخور...
نگاهش را میدوزه جلو و بعد آب را میریزه
قل میخوره از رو گونه م پایین...
تمام آرزوش را میریزه توی مشک...
میره جلو
مثل سگ پاتول خورده که دنبال صاحبشون راه بیفتند، دنبالش آهسته و محتاط قدم برمیدارند
همیشه باید اونا شروع کنند
لعنتی ها!
شروع میشه
یه پرچمه سبز هی توی هوا تکون میخوره
میزنه
میزنند
میترسند با اون همه اهن و اوهونشون!
دلهره دارم
خیلی دلهره دارم
میدونم خوشحاله از اونی که داره ولی نگرانه که آسیبی ببینه
خودش نه ها!
اونی که هی دستش را حایل میکنه که لمسش کنه
نگرانه اونه که واسش اومده اونجا
میدونم وقتی لمسش میکنه دلش یه جوری میشه.از اینی که سر جاشه...از اینی که این همه بهش نزدیکه و این همه از اونا دوره !
این همه نزدیک...اون همه دور...!
میچرخه
میزنه
باز میچرخه
دلهره دارم
دارم دعا میکنم
تند تند
روی دستش جابه جاش میکنه
که یهو یکی از پشت میزنه
دستش کنده میشه
من یه جیغ میکشم و زود دهنم را با دستم میبندم محکم که صدام نره از اتاق بیرون
با لگد میکوبونه توی سینه ی اون لعنتی
خم میشه
شمشیر را از دستی که روی زمین افتاده برمیداره و اونی که به خاطرش اومده را به دندون میکشه
میزنه
میزنه
هی تند تند از گونه هام قل میخوره پایین
هی آیت الکرسی میخونم
فقط همینو بلدم
یک نفر دیگه میزنه و اون دستش هم می افته
دهنم را محکمتر میگیرم که صدام بلند نشه
با لگد میزنه توی سینه ی اون هم و میدوه
اون میدوه و من هی میگم بدو
بدو
بدو بدو.... تو رو خدا بدو تا نگرفتنت
بدو...
به دندون گرفته و میدوه
حالم اونقدر بده که نمیفهمم چقدر صدام بلند شده
بدووو....بدوو.....
داره تصور میکنه خوشحالیه کسایی که براشون هدیه برده را
باید هم نیروش مضاعف بشه و بدوه از این صحنه!
انگار که التماس من تاثیر داشته باشه بلند تر میگم بدو...تو رو خدا بدو...
میدوه...
میزنند
از دور میزنند
تیر اول...تیر دوم...تیر سوم...
زدند...
زددددددددددددددددددددند....
من جیغ زدم...
مشکش را زدند
مشکش را زدند
تمام آرزوش را زدند
تمام امیدش را زدند
دیگه دلیلی نداشت بدوه
مگه زندگیش مهمه
میفته روی زانو...
آب میریزه زمین
خون میریزه زمین..
امیدش میریزه زمین..."
من هق هق میشم
در اتاق باز میشه
فرنگیس گل دختر به بغل با الناز با عجله میاند توی اتاق و مضطرب نگاهم میکنند...
سرم را میذارم روی زانوهامو بلند بلند گریه میکنم...
درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند
انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند
انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند
انگار هیچ جای تاریخ نخوندند که اون مرد هیچ وقت مشکی به خیمه نرسوند...
از دیروز هزار دفعه این کلیپ را میبینم و عجیبه که هر دفعه انتظار دارم بتونه خودش را برسونه به خیمه ها...
هردفعه آیت الکرسی میخونم -آخه فقط همینو بلدم-که بتونه از دستشون سالم برسه خیمه!
هر دفعه درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند
انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند
انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند که بهشون بگه...
از اینــجـــا ببینید...
شـــنیدی که میگند مردِ و قولش؟؟!!
عــــمـو بــا آب برمیــــگرده کـــاکــا...
الـــی نوشـت:
یکـ) خدایا!
حواست به مـَشکم هست؟...نذار تیــرش بزنند!
دل و چشم و امیده خیلی ها به این مَشک ِ ها!
دو) من عاشق این صـِدام.وقتی میشنوم تمومه وجودم شوق میشه.یه شوق که از چشمام میزنه بیرون.یه ملت بسیج شدند تا بالاخره پیداش کردم.ممنون مهندس !
از اینــجــا گـــوش بـــدیــــد
سهـ)تولدت مبارک نفیس...
خودت میدونی چقدر برام عزیزی...حالا هر اتفاقی میخواد بیفته...همین !