_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گاهی تمام مردم این شهر جانی اند...حتی به حرف آینه بی اعتماد باش

هوالمحبوب:

دارم حرص میخورم....دارم دق میکنم اما دیگه هیچی نمیگم....فقط منتظرم تموم بشه....

نگرانم

خیلی نگرانم

این جور آدمها را خوب میشناسم...از خودشون هم بهتر میشناسمشون....اندازه ی تار موهام آدم دیدم و باهاشون نشست و برخاست داشتم....یه عالمه تجربه به قیمت زندگیم . میتونم بفهمم اینجور آدما میخواند به کجا برسند....

بهش میگم : این آدم باید گورش را گم کنه ؟حالیته؟؟؟؟؟؟؟؟

میگه باشه! ولی انصاف داشته باش...اگه بره کجا باید بره؟

بهش میگم انصاف؟من؟؟؟به من میگی انصاف داشته باش؟...منی که برای آرامش دیگرون زندگیم را میدم و در برابر ظلم دیگرون سکوت میکنم و زجر میکشم و میبخشم؟....من؟؟؟من باید در حق کسی رحم کنم که خودش در حق خودش رحم نمیکنه؟من باید بشم دایه دلسوز تر از مادر؟

من باید دلم برای آبروی کسی بسوزه که خودش دلش به حال آبروش نمیسوزه و دلش را خوش کرده به اخلاق و رفتار رئوفانه ی دیگران؟

بیست و چاهار ساعته که این آدم را گذاشتم جلوی چشمام دارم تمومه کنه و بنهش را میریزم بیرون تا بهش حق بدم و دلم براش بسوزه و به خاطر دل رحمیم بهش ارفاق کنم ولی نمیتونم

نمیشه!

"ترحم بر پلنگ تیز دندان....ستم کاری بود بر گوسفندان!"

همیشه برام سوال بوده....همیشه برام یه علامت سواله بزرگ بوده ..از همون بچگی وقتی میدیدم توی تاریکیه شب یه ماشین برای یه زن می ایسته و زن بی محابا سوار میشه و میره....

همیشه وقتی توی خیابون ماشینی برام نگه میداره و یا از دور بوق زنون میاد فقط به یه چیز فکر میکنم :"این آدم فکر نمیکنه من اگه سوار ماشینش شدم ،یهو زنش باشم...مامانش باشم...خواهرش باشم....اقوامش باشم...؟"

اون زن فکر نمیکنه وقتی سوار اون ماشین شد با شوهرش مواجه بشه با داداشش با باباش با برادر شوهرش یا هر کسی دیگه راننده باشه؟"

ماشینها صرفا به واسطه ی زن بودن طرف بوق میزنند و زن ها به واسطه ی مرد بودن و ماشین شیک و پیک داشتنه طرف سوار میشند...غافل از اینکه آدم برای شخصیت و آبروش زنده ست....

همیشه حرص میخوردم برای آبرویی که ممکنه از این غریبه ها پیش هم ریخته بشه....ولی میدونی چی فهمیدم؟

کسی که بوق میزنه و کسی که سوار میشه به تنها چیزی که فکر نمیکنه آبروشه...به تنها چیزی که فکر نمیکنه شخصیتشه....قید همه رو میزنه و کار خودش را میکنه ،بعد هم میندازه گردنه شیطون و نفس بدبخت بیچاره ش و احتیاجش....

آدمها قید عزیزترین "وجودی " که باید حواسشون باشه را میزنند و میرند دنبال "خاک برسری"...اونوقت من و تو باید دلمون بسوزه و مثلا بگیم تو ماشین خطرناکه بیا بریم یه جای امن؟

من آدمایی توی زندگیم داشتم به مراتب خطرناکتر و بیچاره تر از این آدم....

من یه عالمه مرد و زن میشناسم که یه عالمه کار انجام میدادند و دادن و من دلم سوخته...به رحم اومده...دل به دلشون دادم....از شیطنت پسرونه و دخترونه شون بگیر تااااااااااااااااا خاک برسری های بزرگ بزرگ...

گوش دادم بهشون...خندیدم...شوخی کردم...گریه کردم....مسخره کردم....نصیحت کردم...صبوری کردم....تحمل کردم...دل به دلشون دادم....و سعی کردم دوست خوب و گوش مناسب و امینی باشم....اما نمیتونم تحمل کنم همین آدما بازیشون را سر من در بیارند...

نمیتونم به یه دختر عوضی پناه بدم و بعد اون دختر چشم طمع به داداش و بابای من داشته باشه....نمیتونم دل به دله درد دل و خاطرات یه پسر بدم و بشم یه دوست و گوش خوب و بعد اون بازیش را روی منم اجرا کنه و تست کنه و تجربه کنه و خودش را با من سرگرم کنه...

من نمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــذارم ...

به قول "مریم مقــــدس " :

"بعضی وقتا باید بلد باشی چطور قائم بزنی توی دهن کسی که به زندگیت و آرامش زندگیت چشم داره. که دهنش پُر ِخون بشه، کله اش تکون بخوره یادش بره به چی فکر می کرده...."


دل رحمتر از من روی زمین نیست اما در برابر ظلم و تجاوز دل رحمی کارساز نیست...در برابر امانتی که خیانت بهش میشه باید حتی محکمتر از اونی که مریم مقدس میگه  زد توی دهن طرف که بفهمه "خاک برسری و قید آبرو زدن و فوضولی توی زندگیه بقیه تاوان داره!"

تاوانش حذف کردنشونه.....


بره با آدمهای دیگه امتحان کنه

بره برای زندگیه بقیه نقشه بکشه

بره آویزونه بقیه بشه

بره چترش را روی سر دیگرون باز کنه

این همه آدم

این همه آدم که دل به دلش میدند و هم خودشون مستفیض میشند و هم اون

ولی حق نداره چترش را باز کنه روی زندگیه من

آسیابه زندگیه من صرفا به دلیل اجتماعی بودنه من،دختره خوب بودنه من،خانوم بودنه من، الی بودنه من  هر آدمی را خورد نمیکنه....

ترجیح میدم "افسار گسیخته " و وحشی  و سرخود معطل جلوه کنم تا بی غیرت و خنگ و خاک بر سر....!

اون من ِ دیگرم در برابر تجاوز حتی اگه به اندازه ی سر سوزنی باشه  و به چشم نیاد ،ساکت نمیشینه....


الــــی نوشت :

ایمــــا : "مردهایی که خیانت می کنند را راحت می بخشم ... اما زن هایی که خیانت می کنند را هرگـــــز ..."

الـــــی : "من هم...!"



مــنـــــ را ببخشــــــ بابتـــــــ احســــاســــ خستــه امــــ

هوالمحبوب:


دراز کشیدم و دلم میخواد شعر گوش بدم.یعنی کلا فضا ،فضای سکوت و شعره.همون فضایی که الی بخونه :وقتی که دستت از لب من دور میشود ....شعرم شبیه ناله ی تنبور میشود...

میگردم دنبال گوشیم.ازسحر ازش خبر ندارم.یعنی کجاش گذاشتم!آهان زیر بالش باید باشه.برش میدارم تا الی بخونه من جیغ میشوم تو مرا کوووک میکنی...من اشک میشوم و فضا شوور میشود

یعنی عجیب دلم اون شعر را میخواد که چشمم به تماسهای از دست رفته و نرفته میفته.به پیغامهای گذاشته شده و نذاشته شده.شماره ش نا آشناست ولی پیغام گذاشته.گوش میدم :خوبی الی؟با من یه تماس بگیر!

صداش آشناست.مختصر و مفید! صدای فاطی بود!فکر کنم یه سالی هست ازش خبر ندارم.دوست دوران پیش دانشگاهیم.با نرگس و فاطی می نشستیم آخر کلاس.آخرین بار که دیدمش چهار سال پیش بود ،با نرگس رفتیم خونش واسه افطاری.به قول نرگس تنها هنرش شوهر کردن و بچه دار شدنش بود.حتی عید نوروز یادم نیست بهش تبریک گفتم یا نه!وحالا برام پیغام گذاشته بود بهش زنگ بزنم! یعنی چی شده بود؟

یه دفعه یادم می افته امروز بیست و هفتم ِ مرداده ! آره! سالگرد ازدواج و روز تولد فاطی !باید یادم میبود ولی چرا یادم نبود!هر سال یادم بود و شب تولدش بهش اس ام اس میدادم و براش پیغام میذاشتم.درست راس ساعت دوازده شب که طلوع روز بیست و هفتم بود وامروز یادم رفته بود...همیشه غافلگیر میشد.با اینکه ده سال میگذشت و دوقلوهاش کلی بزرگ شده بودن وبه قول خودش روزگار و گذر زمان روی خیلی از چیزها خط کشیده بود و کمرنگشون کرده بود و لی خوشحال بود الی همیشه یادشه .اصلا الی هرسال یادش مینداخت که تولدشه که سالگرد ازدواج اون و سعیده...یادش مینداخت چقدر خوشگل شده بود اون شب....

چرا باید یادم بره؟! حق داشتم ! حق دارم...اصلا این روزا خیلی چیزا یادم میره.حق دارم!

نه حق ندارم! من حق ندارم...من حق ندارم آدمای زندگیم یادم بره...حق ندارم یادم بره کجای زندگیم بودند یا هستند...

نفیس حق داره ازم ناراحت بشه که هفت هشت ماهه ازش خبر ندارم و وقتی بعد از این همه مدت میبینمش و راجب روزایی که گذشته حرف نمیزنم و فقط بغض میکنم و بهش میگم به موقعش بهت میگم ،نگران بشه و بخواد رد پام را توی وبلاگم یا هرجایی دیگه جستجو کنه و بعد به قول خودش حالش بد بشه از خوندن خزعبلاتی که رنگ و بوی احساس توشه ،اونم از منی که یه وجهم بی احساسی و سر به هواییه و اونجور پیش نفیسه رقم خوردم!

فرزانه حق داره وقتی بعد این همه مدت صدام را نشنیده به فرنگیس زنگ بزنه و بعد از کلی حرف زدن راجب کوچولوهاشون حالم را بپرسه و بعد بگه همین که خوبه کافیه و منتظر می مونه تا وقتی وقتشه بهش زنگ بزنم و بهش بگم بساط ناهار را جور کن من دارم میام!

هاله حق داره وقتی اس ام اس من را صبح زود میخونه تعجب کنه و شک کنه که برای اون فرستادم یا نه! و وقتی اسم خودش را آخر اس ام اس دید که :هاله خوبی بچه؟!،مطمئن بشه و خوشحال و زنگ بزنه و وقتی مشترک مورد نظرش رفته به قهقرا پیغام بذاره که باورم نمیشد برام اس ام اس داده باشی و یاد من هم باشی ! ...و تو هزار بار صداش را بشنوی و با هر جمله ای که میشنوی بغض کنی و بعد به هاله توی دلت بگی :وقتی راس راسی الی شدم و دیگه موقع حرف زدن بغض نکردم میام پیشت و کلی حرف میزنیم!

لیلا حق داره با ترس و لرز سخر بهت اس ام اس بده مطمئنی زنده ای؟و تو با لبخند بگی تا تو زنده ای منم زنده م!

مهسا حق داره باهات قهر کنه و ازت دلخور باشه که اندازه ی یک اس ام اس هم براش وقت نمیذاری...ستاره حق داره ازت دلخور باشه...خانوم قاسمی حق داره وقتی اسمت میاد فحش بده....مامان سمیه حق داره غر بزنه....اعظم حق داره بی محلی کنه....شهرزاد حق داره دلخور باشه ....خانم جباری حق داره ناراحت باشه از اینکه بهش سر نمیزنی و تا پشت گوشی بهش میگی بهت خبر میدم میگه میخوام هزار سال سیاه خبر  ندی!!!!عمو جعفر حق داره ناراحت باشه که واسه دفاع پایان نامه ش دعوتت کنه و تو یابو آب بدی.....خوشبو حق داره فکر کنه کلاس میذاری و خودش سراغت را بگیره در حالیکه تو ماهی یکی دو بار سراغ همه را میگرفتی و گوش میدادی و حرف میزدی...آقای اسدی حق داره...هانیه حق داره....خانم منصوری حق داره...لاله حق داره.....فائزه حق داره....

همه حق دارند....همه !

آخه خودم را میشناسم.....آخه من را میشناسند....من این مدلی نبودم...همه میدونند آدم این حرفا نبودم ولی هیشکی نمیدونه همه ش به خاطره اینه که دوستشون دارم....

به خاطره اینه که میترسم یهو از چشمام از لحنم از لرزش صدام یا از سکوتم بفهمند و از روی مهربونی اصرار کنند که مرهم بشند و سنگ صبور و من زخم بشم به دلشون و روحشون...

به خاطر خودشونه.....من نمیخوام و نخواستم هیچ وقت از هیچ آدمی به عنوان وسیله استفاده کنم.....یه عاااااااااااااااااااااااااااالمه دوست دارم ،آدمایی که دوستشون دارم و لی نخواستم و نمیخوام با داشتن و حرف زدن براشون ،وسیله شون کنم برای رسیدن به صبح!برای رسیدن به فردا!

نمیخوام وسیله ای باشند برام برای فراموش کردن...متنفرم از اینکه آدمای زندگیم را وسیله کنم برای کوتاه کردن روز یا شب یا محو کردن درد و رنجم....برای سرگرم کردنه خودم ! برای مشغول کردنه خودم!

حالا هرکی میخواد باشه...هرکیییییییییییییییییییی...حتی کسایی که دوستشون هم ندارم....

فقط یکی بیاد ادعا کنه من ازش به عنوان وسیله برای رسیدن به صبح یا کمرنگ کردن دردم ازش استفاده کردم...فقط یکی بیاد بگه با درد دل و سبک کردن خودم خون به دلش کردم...

همیشه حواسم بوده....همیــــــــــــــــــــــــــشه....

بذار بذارند به حساب سر خود معطلیم...بذار بذارند به حساب غد بودن و یه دنده بودنم...بذار بذارند به حساب قیافه گرفتنم و تظاهر به مقاوم بودن و سرسخت بودنم....بذار فکر کنند درگیر کارای دنیا و پول و کار شدم و کلاس گذاشتن!بذار فکر کنند بی محبت شدم و نامرد!بالاخره یه روز از دلشون در میارم!

اگه تمام الی این همه مدت محدود شده به اس ام اس و مکالمات کوتاه فقط به خاطر دوست داشتنتونه ...فقط به خاطر دوست داشتنشونه....

تنها آدمه همراه این روزای من الی بوده و گاهی نرگس....از هیچکدومشون به عنوان وسیله استفاده نکردم! خدا نکنه که کرده باشم....تنها دلیلش اینه که اونا احتیاج به کلمه ندارند برای حرف زدن باهاشون...نگفته میشنوند....

نفیس ،راس میگی! راس میگی که میگی بهونه میارم و الکی ربطش میدم به میتی کومون...راس میگی که مثل دخترای بچه نه نه رفتار میکنم...راس میگی با این کارام مثل دخترای احمق جلوه میکنم....راس میگی ولی به جون خودت به جون علی من هنوز شرمنده ی اون عصر آذر ماهه روز تولدتم که حرف زدم و گریه کردی...خودت میدونی من هیچ وقت در رابطه با تو احساسم را دخیل نکردم و راجبش جولان ندادم...میدونم تو شعر دوس نداری...میدونم شازده کوچولو حالت را به هم میزنه...میدونم برات مسخره ست...و میدونم همه ش برای اینه که بهم بگی مرد باش و مردوارانه رفتار کن...ببخش چیزی نمیگم.میخوام باز همون بشم و باشم که باید!

همه حق دارند.....همه حق دارید....ولی فقط به خاطر دوست داشتنمه....

نگو دوست را گذاشتند واسه این روووزا.....

نه!

من را گذاشتند واسه این روزایی که شاید شما توی زندگیتون داشته باشید....

الی مرد ِ ! و تا دوباره مرد نشده خودش شبهاش را روز میکنه و روزهاش را شب تا برسه به فردا و فرداها....


الــــی نوشت:

یک ) وقتی میتی کومن میگه نه ،یعنی نــــــــــــه! آدم باش!

دو )وقتی آدمها خودشون را اشتباهی تعریف میکنند وقتی خیلی رفتارای غیر متداولی که برای همه متدواله را ازشون میبینی بهت برمیخوره! میگی از تو بعیده !ازش بعیده! حتی حالت بد میشه و ممکنه روزها طول بکشه ولی وقتی بشینی و مثل بچه ی آدم خودت تعریفشون کنی و براشون شناسنامه صادر کنی و اسمشون را بذاری یکی شبیه همه (!) دیگه چیزی توی وجودشون نمیبینی که بهت بربخوره یا به "از تو بعیده ! " ختم بشه...برعکس چشم انتظار رفتارهای سخیف بعدی میشی تا بلند بلند حتی باهاشون بخندی و کیف کنید :)

سه )منتظر روزی ام که یه خورده احساس خوشبختی کنی و شروع کنی حرف زدن....آرزوم بغل بغل خوشبختیه برات...به تک تک حروف اسمت قسم !

چهار )میگفت توی زلزله ی دیروز باز یکی کشته شده! بهش میگم مگه توی چادر نیستید؟! اون دیگه کجا بوده؟میگه رفته بوده خونه موبایلش را بیاره !.....ای لعنت به موبایلی که به قیمت یه زندگی تموم بشه

پنج )بهم میگه خیلی سر ِخودت معطلی....میگم نه اندازه ی قبل اما آره ! هنوز !..میگه اینجوری با خدا حرف نزن....میگم خودش کیف میکنه منم همینطور....میگه برای آدمایی که بهشون گمان بد بردی و سوظن بردی استغفار کن...حتی اگه به چشم خودت دیدی بدیشون را بگو حتما اشتباه دیدم...میگم این یعنی حماقت ،من بلدم تا یه جایی خودم را به خنگی بزنم اما حماقت نه...میگه اسمش رحمت و لطف و بخششه مثل خدا.....سکوت میکنم....سکوت میکنه....شروع میکنم به استغفار....شروع میکنه به لبخند زدن!

شیش)مهم نیست اونطرف پرده چیه و برای چی! مهم اینه کلی آدم خوشحال بودند که دارند دیده میشند.که یه مقام بلند پایه اومده برای همدردی....بی انصاف نباش...همون لبخند حتی با اون همه درد یه دنیا ارزش داره...وقتی جاده ها بسته ست به خاطر سیل عظیم آدمایی که دلشون خونه برای یکی جنس خودشون ،دلت میخواد با این همه درد از ذوق بمیری....

هفت )به اعتقاد آدمها احترام بذار....آدمها اعتقاداتشون را راحت به دست نیوردند...باور نداریش؟مهم نیست....موضع نگیر...این را که بلدی! آدمها با باورها و اعتقاداتشون زنده اند...با بهونه هاشون.....با خدایی که ساختند و بهش ایمان دارند....اون اعتقاد هرچی و هر کی میتونه باشه....اعتقاداتشون که دست مایه قرار میگیره دلشون میخواد زمین را چنگ بزنند....

هشت )وقتی میگه از دیشب هزار دفعه دکلمه را شنیده  میفهمی دلش خونه...نمیگه گریه کرده یا نه و حتی نمیخواد بگه جذب و جلب دکلمه خوندنم شده...نه تعریف میکنه و نه بغض...فقط میگه از دیشب هزار دفعه شنیده .....دلت میخواد دستش را بگیری و یا حتی بغلش کنی ولی لبخند میزنم از اون تلخ ها و سکوت میکنم....... میدونم وقتی بارها و بارها  الی را گوش بدی یعنی چی!

....روی سیاره ی تو که به آن کوچکی است همین‌قدر که چند قدمی صندلیت را جلو بکشی می‌توانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.
شازده کوچولو گفت :یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد.
- پس خدا می‌داند آن روز چهل و سه غروبه چه‌قدر دلت گرفته بوده.

اما شازده کوچولو جوابم را نداد.

نه )توی راهه ....ناگاه عشق(؟)نــــــه! چیزی عجیــب تر....چیــــــزی شبیه زلـــــزله اما مهیــــب تر! ....خـــدا نگران نباش عادت داریم 



ادامه مطلب ...

تا کجا می‌آزمایی ای خدا، این سرزمین را؟...الغوث خلصنا من النار!

هــــوالمحبوبـــ :


اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم

و یا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم

اگر از دست من در خلوت خود گریه ای کردی

اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی

اگر زخمی چشیدی گاه گاهی از زبان من

اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من

حلالــــــــم کــــــــن...

و بعد امشب...

که نه!....هــــرشــــب ،

دعایــــــــــــم کــــن.....



الــــی نوشتـــــــ :

یک ) حلال کردم.....بخشیدم...سخت بود

خیلی سخت بود....

دیروز گفتم : من که میبخشم ،چون نبخشیدن بلد نیستم ولی به خدا هم گفتم ،من میبخشم مثل همیشه چون نبخشیدن بلد نیستم ،فقط میخوام ببینم تو هم میبخشی؟؟؟؟

خندید و گفت برای خدا تله میذاری؟؟؟

منم خندیدم....

امشب بخشیدم

سخت بود ولی با درد بخشیدم.این دفعه به خدا گفتم :من میبخشم چون نبخشیدن بلد نیستم....تو هم ببخش چون تو هم بلد نیستی !

بخشیدم ...همه را.....

امشب حتی مظلوم ترین و ظالم ترین آدم زندگی ام را حلال کردم....

امشب الـــــی را بخشیـــــدمــــ


دو)قبول باشه....تمام دعاها و اشکها و گریه ها قبول باشه...تمام العفو العفو ها قبول باشه....از "گل دخترمون " هم قبول باشه....


سه) شنبه بود و آغاز هفته ای برای ما و پایانی برای همه هفته های عمرت در آذربایجان
غمت آوار می شود بر سرم، و آرزوهایی که اینک زیر تلی از خاک
مدفون اند و روزه ای که هرگز افطار نشد
ساعت 4:45 به چه می اندیشیدی؟
به مزارع نخود، به شیر گاوها، به سیب باغ ها، به نتایج کنکور، به عروسی دخترت، پایان خدمت پسرت، به بیست و چندمین قسمت سریال " خداحافظ بچه "...؟؟

آسوده بخواب که
آبادی ات ویران شد
دیگر دست های پینه بسته ات به چه کار می آید؟
یک عمر هم که بیل بزنی نه سقف کاه گلی خانه ات تعمیر می شود و نه کمر شکسته ات راست
ایران باز هم عـــــــزادار شد..!

«باز می‌پرسی که‌ها مردند؟ می‌گویم: که زنده‌ست؟!»
پیرمرد انگار با خود، زیر لب، می‌موید این را


دیگری سر می‌دهد غم‌ ناله‌ی شکر و شکایت

تا کجا می‌آزمایی ای خدا، این سرزمین را؟