هوالمحبوب:
قلــبــــت کــه مـیـــزند ســـر مــن درد مـــیــــکند
ایــــن روزهـــا ســــراســــر مــــن درد مـیـــکند
قلـــبت ... که نیمه ی چــــپ مـــن درد میـــکشد
تـــب کـرده ، نیــــم دیـــگر مــــن درد میـــکند...
دستم را میذارم روی قلبم...همیشه مشکل داشتم توی پیداکردن جای دقیقش!سمت چپ بود ولی چقدر بالاتر یا پایین تر؟!روبروم نشستی سرم را میذارم روی قلبت و صداش را میشنوم ...داره درست و مرتب میزنه.باز دستم را میذارم روی قلبم...رو میکنم به فرنگیس و ازش میپرسم وقتی قلب آدم درد میگیره آدم خیلی دردش میاد؟...میخنده و میگه:" نه! کم دردش میاد! ".دست میکشم روی قلبم و زیر لب میگم:"خودم میدونم خیلی دردش میاد".باز روبروم را نگاه میکنم و تو نیستی...
شب خیلی بدی بود!...داشتم دعا میکردم که بمیری.درست روی گل وسط قالی...همونجا که همیشه میشینم روبروش و باهاش حرف میزنم.همونجا که موبایل خوب خط میده.همونجا که...
با هق هق ازش میخواستم بمیری که کمتر درد بکشی!آخه حالت خیلی بد بود .خودت گفتی دعا کنم که بمیری و من خودم بهت گفتم از این به بعد هرچی بگی گوش میکنم ،فقط خوب شو. و تو با درد ازم خواستی برای مردنت دعا کنم و من داشتم به خدا التماس میکردم!
من که بهت گفته بودم خنگم!حالا دیدی؟
اینقدر حالم بد بود که نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم!درست مثل اون شب سرد زمستون که اونقدر حالم بد بود که یادم رفته بود چه طور وضو میگیرند!
یکی در میون برای نبودنت و نبودنم دعا میکردم.میخواستم مثلا عدالت را رعایت کنم!!وسطش یهو فهمیدم دارم چه غلطی میکنم.زدم توی سرم!خاک تو سرت الــی!
حالا دیگه بلند بلند به غلط کردم غلط کردم افتاده بودم!یه غلط کردم به تو میگفتم یکی به خدا!داشتی درد میکشیدی و داشتم می مردم!
خنده دار بود منی که افتاده بودم روی دنده ی لج و سر خود معطلیم و چشمم را بسته بودم تا نباشم و نباشی حالا داشتم دق میکردم از درد کشیدنت!اگه چیزیت میشد من چی کار میکردم؟منی که حتی جرات نکرده بودم نبودنت را توی ذهنم تصور کنم، حالا با دستای خودم داشتم میکشمت و تو داشتی تقلا میکردی.چه طور تونسته بودم؟
اینا را بهت نگفته بودم ، نه؟...آره !نگفته بودم!
انگار هزار سال ه باهات حرف نزدم...انگار هزار سال ه صدات را نشنیدم...انگار هزار سال ه نمردم از صدا کردنت...
تو از سکوت من منزجری اما نمیتونم حرف بشم.میگی خسته شدی از بس سکوت شنیدی ولی من بلد نیستم حرف بشم...نمیخوام حرف بشم.
نمیخوام طلب بخشش کنم که میدونم مستحق بخشش نیستم...نمیخوام بگم باهام اینجوری تا نکن که میدونم مستوجب مجازاتم حتی اگه دق کنم از اینکه صدام نکنی...تا زجر بکشم که هیچی نمیگی...تا درد بکشم که درد میکشی...
نمیتونم وقتی معذرت خواهی میکنی که انگار مزاحم شدی ،داد بزنم و بگم با من اینطور حرف نزن...نمیتونم التماست کنم خوب شو...با من بد باش و خوب شو...
نمیتونم بگم قول میدم که...که انگار بمیرم از اوردن کلمه ی "قول" توی دهنم .که من آدم زیر قول زدن ها نبودم و شدم!
نمیتونم التماست کنم کاری بکنی ،که چیزی بگی، که داد بزنی ،که دعوام کنی ،که باهام قهر کنی ،که اینجوری نباشی .خنده م میگیره که جون خودم قَسمت بدم که حرفمو گوش کنی ...دردم میاد جوری رفتار میکنی که هیچی نشده که بهم میگی چیزی عوض نشده و از چیزی انصراف ندادی... دردم میاد این همه خوبی.
باید صبر کنم.هزار سال هم شده صبر میکنم
هیچی نمیگم...به جون خودت هیچی نمیگم...با نگفتنت مجازاتم کن...با انگار نه انگار چیزی شدنت...با صبرت...با صدام کردنت...با هرچیزی که میتونی... هر کاری بکنی و هر چی بگی درسته...من تا آخر عمرم هیچی نمیگم...از سکوتم درد نشو...من قهرم...با خودم...!
کسی را که برنجاند تـو را هرگـــز نمیبخشم تـو با من آشتی کردی ولــی من با خودم قهـرم.
الـــی نوشت :
یکـ) مــن یک کمـــی میترســـــم... از اینجا بخوانید :|
دو) فردا ارتحال مردی است که به اسم و پشتوانه اش خیلی ها خیلی کارها کردند!همان ها که اگر خودش حضور داشت انکارش میکردند.آدمهایی شبیه همان ها که قرآن سر نیزه کردند و بعد سنگ قرآن ِ ناطق را به سینه زدند. من این مرد و اقتدارش را بسیار دوست دارم و داشتم.
سهـ) اگر خواستید صدایمان کنید چون صدایتان خوبست و نتوانستید نگران نشوید،بلاگ اسکای پیغام فرستاده از فردا سه شنبه تا حداقل چهل و هشت ساعت نمیتوانید با اینکه صدایتان خوبست مرا صدا کنید!... البته زحمت بیهوده میکشد گویا.چون ما که کلا خواستیم برای این نوشته صدایمان نکنید و "بگذارید که سربسته بماند صدفمان !"
هوالمحبوب :
به هر کرانه رفتـــــه ای ... به یــــک بـــهانه رفتــــه ای
دلــــم نـــشانــــه رفتــــه ای بجویـــــمت ز بی نشان ها...
از من به شما نصیحت...
چیه؟فکر کردید الان میگم من در مقامی نیستم که کسی را نصیحت کنم و بعد صورتم را بکنم به دوربین و بگم ولی یه خواهش خواهرانه ازتون دارم؟؟؟ نه جونم!
اینقدر در مسیر این روزها و ثانیه ها و اتفاق ها کفش و لباس پاره کردم که حق آب و گل دارم برای نصیحت!
از من به شما نصیحت توی چاهارشنبه پنجشنبه ی آخر سال نزنید به جاده...هرچقدر هم که قرار بوده و باشه بزنید...
از من به شما نصیحت شب قبلش اونقدر نخوابیده باشید که وقتی سوار اتوبوس میشید حالا چه معمولی چه وی آی پی و چه از این اتوبوسا که بوی گوسفند میده حالت جنازه بگیرید و تا مقصد به صورت غش حرکت کنید!
از من به شما نصیحت توی جاده اونم درست به سمت معصومه و با اون تاریخچه و سابقه ای که از جاده و اتفاقایی که تو رو به جاده میکشونه و آدماش دارید "عــــزیــــز جــــان " فریدون آسرایی گوش ندید...حتی الی هم باشید که میخواد تظاهر کنه هیچی مهم نیست و کوه قدرته ،کم میارید و دق میکنید...
از من به شما نصیحت نشستید روبروی معصومه هیچی نگید و فقط سیر نگاش کنید...به خودش قسم لب از لب وا کنید آبروتون میره از بس هق هق میشید....
از من به شما نصیحت بی صدا بیاید و بی صدا برید...هنوز هزار تا چشم منتظره تا ببینه کم اوردید...
از من به شما نصیحت رسیدید خونه بدون اینکه لباس و کوله پشتیتون را در بیارید ،گل دخترتون را بغل کنید از توی کیفتون خوراکی دربیارید و با ذوق بهش بدید تا توی آغوشتون نرم بشینه و با عشق بغلش کنید و نفس بکشیدش و عشق کنید که فردا درست یک سال میشه که پاش را گذاشته توی زندگیتون و دیگه هیچی از قبل و بعدش یادتون نیاد...
از من به شما نصیحت وقتی ابری شدید ،ببارید حتی اگه شده با رعد و برق و گرنه یه روز میبینید طوفان شدید و گردباد و همه چی حتی خودتون در این مسیر خراب میشه...
از من به شما نصیحت...هیچ کسی را به چیزی که خودتون قادر به انجام دادنش نیستید ، نصیحت نکنید...
الـــی نوشت :
یکــ) آهنگ وبلاگ را از مــــامـــا دارم.مردنش را از الــــی!
دو) تمامش یک طرف ، اینکه هی منتظر باشی بشود و هی نشود که بشود یک طرف! بعد جالبی ه قضیه این است که تظاهر کنی انگار آب از آب تکان نخورده!!!!
سهـ) به من ببخشایید ملودی ایی که میشنوید و آدم را میکشد و اینکه قرار است صدایم نکنید با اینکه صدایتان خوب است...!!
هوالمحبوب :
بانو این روزها همه جا حرف شماست حتی جاهایی که حرف شما نیست!
توی تختخواب و وقتی خیره میشوم به سقف آبی رنگ اتاقی که دوستش داشتید و به روزهای بودنتان و حرفهای قشنگ و دلگرم کننده ی روزهای تنهایی ام فکر میکنم هم حرف شماست
وقتی پشت تلفن میان درد دل های روزانه با کسی که میگفتید دوستش دارید یکهو با هم سکوت میکنیم ،میان آن چند ثانیه سکوت حرف شماست!
سر کلاس، توی اتوبوس، موقع بدو بدو کردن با گل دختر ،موقع نشستن پای خطابه های تکراری میتی کومون ، وسط خیابان و پشت چراغ قرمز،موقع دیر رسیدن سر کلاس و یا کنار امامزاده ای که دختری دم بخت اسم معشوقش را زار میزند و یک کیسه گندم نذر کبوترهای امامزاده میکند حرف شماست!
انگار که همه جا شمایید حتی جاهایی که عقلتان به بودنش هم نمیرسد و هرگز پا نگذاشته اید!
فقط به اسمتان فکر میکنم و روزهایی که با هم داشتیم و حرفهایتان و اشکهایتان و درد دلهایم و درد دل هایتان.
به پسرک کوچکی که از سینه تان شیر میخورد و اشکهایی که از گونه هایتان سر میخورد وقتی من را میشنیدید...
من همه اش خوبی هایتان را به یاد می آورم
بلد نیستم باور کنم حرفهای این چند روزه را...بلد نیستم باور کنم آن آدم قشنگ و معصوم و مهربان رویاهای من درست جا پای کسانی گذاشت که تقبیحشان میکرد...
کم آوردی بانو!
کم آوردی!
شرم دارم بگویم گاو نه من شیر ده!... دور از جانتان!
شرم دارم بگویم "هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره..."...زبانم لال!
شرم دارم بشنوم:دیدی " هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره..؟؟"...گوشم کر!!
شرم دارم بشنوم این حرف ها را حتی وقتی در سکوتم مرورتان میکنم...
من این روزها فقط به این فکر میکنم که مگر شما هم دروغ بلدید؟
این روزها با خودم به حرفهایتان فکر میکنم
حتی حرفهایی که هیچ وقت نزدید...
به یک سال پیش از این...یادتان هست؟...چه کربلایی شده بود به خاطر شما...
به دو سال پیش از این ...یادتان هست؟...چه قصه ها که علم نکردند قومتان...
به سه سال پیش از این...یادتان هست؟...چه تقلاها که نکردند...
حتی به هزارسال پیش از این...یادتان هست؟؟؟
جلوی تمامشان ایستادیم!و به خاطر شما آدم بد ِ داستان شدیم!
مهم نیست بانو! مهم نیست!
زبانم لال اگر حرفم بوی منت بدهد!ما که از اول نداشتیم ،گویا قرار نبود هم داشته باشیم!انگار که بیشتر از حقمان خواسته باشیم،نه؟
بانو!
کاش میگذاشتید همان دستهایی که به آن دخیل بستید گره از کارتان باز کند تا یک روز به درگاهتان التماس کنم از همان دستها بخواهید ببخشدمان!دستان بریده ی ابوالفضل بود،نه؟
کاش میگذاشتید به اعتقاداتتان ایمان بیاورم و هر آن در تکاپوی باز کردن ه گره ها باشم و به شما مومن بمانم!
درد داشت بانو وقتی فهمیدم از دستهای بریده عباس که نا امید شدید به دستهای شمشیر از نیام بیرون کشیده ی ابن ملجم ها دخیل بستید...
درد داشت وقتی فهمیدم ابن ملجم ها برای شماتت نشنیدن های بعد ،درست دست روی همان هایی گذاشتند که شما ابرقدرت زندگی ام را بدان محکوم میکردید...
من به بعدها فکر میکنم...
درست مثل شما که به بعدها فکر میکردید که مبادا پرده دریدن ها مانع از چشم در چشم شدن های بعدی شود و فقط شرم باشد مهمان چشم ها ...
من به بعدها فکر میکنم و آدمهایی که بعدها باید تاوان اشتباهاتمان را بدهند..
من به بعدهایی فکر میکنم که مهمان چشمهای ما چیزی جز تاسف نیست و مهمان چشمهای شما....!افتخار است ،نه؟
عجــــــب!
بانو محکم باش! گمان مبر با عده ی کثیری روبرویی که خوف بَرَت دارد!نــه ! ما با هم یک نفریم و شما هنوز هم یازده نفرید!خیالت تخت از تعداد طرفدارانتان!
بانو ! خوف نکن که اولینی در تاریخ ! نترس و به قول همان ابن ملجم هایی که بهشان دخیل بستی محکم باش!محکم باش!
ولی بدان ما بابک خرمدینی م بانو...
دستمان را هم که ببرند ،دست خون آلودمان را به صورت میکشیم تا از خون سرخ گلگون شود که مبادا زردی صورتمان را به حساب ترسمان بگذارید.
آنهایی که بر حسنک وزیر سنگ میزدند همه اشک میریختند و سنگ میزدند.حسنک را همانها با سنگ کشتند که ستایشش میکردند!!
نگویید اتمام حجت کردید و بعد شروع کردید!اتمام حجتتان روی مشتی سیم و زر بود نه روی خروار خروار حیثیت و آبرو!
کاش خودتان را ارزان نفروخته باشید.کاش ارزشش را داشته باشد...
زبانم لال بانو اما خراب کردید...خراب!
مــــن رستـــم و سهـراب تو ! این جنــــگ چه جنـــگی است
گـــر زخـــم زنـــــم حســـــــرت و گر زخـــم خـــــورم ننـــــــگ
الـــی نوشت :
... و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش استوار ببست، و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که:«سنگ دهید!» هیچکس دست به سنگ نمیکرد، و همه زار زار میگریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده...
"تاریخ بیهقی "
حاضریم برای همین دو سه خط حرف هم برویم بالای دار! ما پشت چک کسی را که امضا میکنیم برایش می میریم ، دار که سهل است... شما که تمام خودتان را انکار میکنید بسم الله بانو :)
*فردا برای تمامتان بلبل میشوم! به من ببخشایید بستن کامنتدانی محترم را!