هـُوَالمَحبـوب:
فکر کردی الان میخوام قربون صدقه ی حرم و بارگاه و صحن و سرات برم و بعد آرزو کنم کفتر جلد گنبدت بودم و برات بخونم "خداش خیر دهد آنکسی که بال مرا...کبوتر حرم باصفایتان کرده ست".یا مثلن بهت بگم کاش الان درست لحظه ی تولدت توی حرمت بودم،مثلن توی گوهرشاد یا کنار سقاخونه ی اِسمال طلات یا گره خورده بودم به پنجره فولادت تا خودت بیای بازم کنی و بعد بهت بگم یادش بخیر اون روز که فلان شد و بهمان شد و تو من رو طلبیدی و کاش باز بطلبی؟
نه آقـــا! از این خبرها نیست.نه آهی هست و نه دعایی و نه اینکه" من رو بطلب!و یا ضامن آهو !ضامن ِ آهو میشی و ضامن ِالـــی نه"؟
این رو اونایی برات بگند و ازت بخواند که ازت خاطره دارند.که اگه راست باشه قصه و ماجرای اومدن آدمهات به اسم طلبیدن،طلبیدی شون!این چارتا اسم و جا و مکان رو هم از توی حرف آدمایی که مجبور به شنیدنشون بودم بلدم و یادم مونده و گرنه از همون سالی که همه اومدن پیشت و نخواستی من بیام فهمیدم نمیخوای و قرار به طلبیدن نیست!
راسی تو راس راسی هر کی میاد پیشت میطلبی ش؟یعنی تو صداش کردی بیاد پیشت؟یعنی تو مستانه را با اینکه دلش نمیخواست بیاد پیشت و زور میزد نیاد و اشک میریخت که نیاد طلبیدیش؟یعنی تو زهرا رو طلبیدی؟یعنی تو مامان ِ پیر ِسمیه را که پای رفتن نداره ،هر دو ماه یه بار میطلبی؟یعنی تو حسیــن را امسال دو بار طلبیدی؟یعنی تو سیده رو طلبیدی؟یعنی تو آقای قاسمی را میطلبی تا توی صحن فلان برام پیام بده دعا گوی شما هستم؟یعنی تو بچه ی جناب سرهنگ رو هر دفعه دلش میگرفت میطلبیدی؟یا پسر اعظم رو که هر ماه میاد پیشت؟یا سپیده رو؟نسترن رو؟فرزانه رو؟نفیسه رو؟ستاره رو؟فرشته رو؟مهسا رو؟مریم رو؟ملیکا رو؟الهه رو؟یعنی تو همه ی اینا و یه عالمه آدم ه دیگه رو صدا کردی پیش خودت؟یعنی هیچ کدومشون نخواستند و تو خواستی؟
آدما را واسه چی میطلبی؟که چی کار کنند؟اصلن طلبیدن چه جوری ه؟یعنی یهو نشستند توی خونه شون صدات میاد تو گوششون و میگی چه نشستین که من طلبیدمتون و پاشین بیان و اونا هم پا میشند میاند؟یعنی هیچ کدومشون التماست نکردند؟اگه به خواستن و التماسه که منم کردم!یعنی هیچکدومشون اشک نریختن که بیاند؟منم که ریختم.یعنی هیچکدومشون نگفتن فقط یه بار تو رو خدا فقط یه بار...؟منم که هزار بار گفتم.یعنی هیچ کدومشون بلیت نگرفتند و نقشه نکشیدن برای اومدن و فقط تو توی گوششون گفتی باید بیاین؟منم که بلیت گرفتم و نقشه هم کشیدم...و برگشت زدی بلیت رو و برات یه عالمه خوندم که"بلیت ماندن است روی دست های من...در این همه مسافر حرم نبود جای من؟!" و انگار نه انگار و هیچی توی گوشم نگفتی!
همه بهم میگند باید اون بخواد و بطلبه.حتمن راست میگند.زور که نیست.نمیخوای!فکر نکنی بی انصافم ها!نه!
یادم نرفته اون شب نحس پاییزی وقتی داشتیم از درد می مردیم و به خانم منصوری گفتم برام دعا کن،بهم گفت به این شماره زنگ بزن و بدون اینکه بدونم کجاست و چیه زنگ زدم و وصل شد به حـَرمت و صدای قدم های همونایی که طلبیده بودی می اومد و من فقط اشک میریختم و نمیدونستم پشت تلفن چه غلطی بکنم و چی بگم و فقط ضجه زدم.فکر نکنی نمیدونم دست تو توی کار بود و ازش خواستی درستش کنه.فکر نکن یادم رفته تو داداش ِهمون دختری که دلم رو آروم میکنه و هی وقتی میرسه به اینجام میرم پیشش و می میرمش و اسمش که میاد دلم براش پر میکشه و وقتی میرم پیشش سرمو تکیه میدم به حرمش و نفس میکشم.فکر نکن باور ندارم که ضامن آهویی،که واسطه ی شفایی ،که آب سقاخونه ت برکت ه و معجزه و کبوترای حـَرمت حـُرمت دارند و پرواز کردن قلب آدما وقتی صدای نقاره خونه ت میاد ،خود ِ عروج ه!
تو حق داری.به قول بابا "آدم باید به کار بیاد و به درد بخوره.آدمی که به کار نیاد و به درد نخوره آدم نیست!".حق داری آخه میون ه این همه آدمایی که طلبیدیشون ،من به چه دردت میخورم؟
خانم میرحاج بهم یه دعا داده و میگه وقتی به نیت تو بخونمش ثواب زیارتت نصیبم میشه!یا میگه همین قـُمی که گاهی میرم خودت گفتی هر کی بره دیدن ه آجی ت انگار تو رو زیارت کرده باشه!...راس راسی تو خودت خنده ت نمیگیره؟بچه خر کـُنی راه انداختین برام؟!معلومه که زیارتت را که بهم داده نمیخونم،آخه من ثواب زیارتت رو میخوام چی کار؟من یادت رو تو قلبم میخوام چی کار؟من حرفای خوب خوب میخوام چی کار؟خودت بگو آخه کدوم از اینا برای من "تـــو" میشه؟تو که میگند همه چی رو از همین راه دور میدونی و میشنوی،خودت بگو.من غیر ِخودت،کدوم از اینا را خواستم و میخوام؟
باشه نخواه!چاردیواری اختیاری!ولی هی جلوی کسی که ویارت رو داره رژه نرو و دلش را نسوزون!
خودت دیدی جواب هیچ پیام ِطلبیده شده هات از مرقدت که" دعا گوی من هستم "رو ندادم و نمیدم.جواب هیچ "نایب الزیارتت بودیم الـــی" رو.جواب هیچ تلفنی که از مرقدت بکنند و بخواند برای اینکه دلت به رحم بیاد و پشت بندش جیگر ِ من بسوزه، تلفنشون را بگیرند سمت گنبدت و ازم بخواند ازت بخوام تا مثلن موبایل لعنتی شون صدای من رو به تو برسونه!یا مثلن حتی دلم غنج بره و پر بکشه وقتی میگن توی خواب من رو دیدند توی راه زیارتت یا کنار گنبدت یا اینکه اومدند پیشت و ازت خواستند که واسم بخوای!از تک تکشون بپرس،پای شنیدن هیچ خاطره ای ازشون ننشستم که یهو تو مأمورشون کرده باشی دلم را بسوزونند،حتی از هیچ کدومشون هم نپرسیدم و نمیپرسم سفرشون خوش گذشت یا نه که بخواند برام حتی یه خط زیارتت را تعریف کنند.اگه مهندس راس میگه و تو از همین جا میشنوی که من چی میخوام و میخواستم،احتیاج به دعا و خواستن ه و التماس هیشکی ندارم الا خودت.حتی به آجی ت هم که اون همه دوستش دارم هم هیچی نگفتم و نمیگم.
خودت شب قدر دیدی وقتی همه میگفتند "اللهم هم لبیک..." خفه خون گرفته بودم که"پدر به مکه رفته است و کربلا چند بار... و من هنوز در هوای مشهد تـــو بی قـــرار!" و بعدش هم زدم زیر خنده و گفتم :"بی خیال!معصومه رو ازمون نگیرن باید کلامون را بندازیم هوا!مکه و این گنده منده ها پیشکش!"
آقــا!نه اینکه خیال کنی دارم گله میکنم ها!نــــه!خـُب اختیار خونه ت را داری و هرکی رو دلت خواست صدا کن و بطلب!!گنبد طلات و کبوتر حــَرَمت شدن و آب سقاخونه ت و صدای نقاره خونه ت و پنجره فولادت و کیک تولدت هم مال ه همونایی که می طلبیشون!سهم منم از تموم ه تو همون "سجاده ی بته جقه ی قهوه ای ِ که بوی اردی بهشت میده "و بچه ی جناب سرهنگ برام از پیش تو سوغاتی اورد و "یه شماره تلفن" که وقتی دیگه نتونم جلوی خودم را بگیرم،یواشکی بهش زنگ میزنم و با صدای پا و همهمه ی همونایی که طلبیدی شون یواشکی اشک میریزم و بدون اینکه چیزی بگم قطع میکنم...!گمونـــم از ســــرم هـــم زیــــاد باشه،نـــه؟
الــی نوشت :
یکــ) من ایـــن را دوست دارمــ .
دو) ناراحتم میکنید اگر برایم بنویسید که......!می دانید که چه می گویم؟
هوالمحبوب:
خـُب وقتی روی تخت دراز کشیدی و زل زدی به سقف اتاقت و یهو عین فنر از جا میپری و لباس میپوشی و بعد جلوی آینه می ایستی و با احتیاط و دقت برای بیرون رفتن آماده میشی و شال ِ صورتی ت را سر میکنی و کفش های صورتی ت را که گذاشته بودی برای روز فلان، از زیر تختت در میاری و پا میکنی و در جواب لبخندهای مشکوک و نگاه متعجب فرنگیس که ازت میپرسه با کی قراره کجا بری؟ یه لبخند پت و پهن میزنی و میگی :"با عباس آقا خونه بخت!!" و بعد یه بوس محکم از گل دختر میگیری و از اینکه جای لب هات روی لپش می مونه کیف میکنی و از خونه میزنی بیرون...
وقتی پیاده روی سمت راست را آروم آروم قدم میزنی و از توی همون پارکی رد میشی که خیلی وقت پیش توی روزای سنگین زندگیت سندش را زدی به نام خودت و بازی بچه ها را دنبال میکنی و وقتی میرسی سر میدون و از خودت می پرسی :"چپ برم ،راست برم یا مستقیم؟" و بعد از اینکه ده،بیست،سی،چهل میکنی و مستقیم برنده میشی ،سوار بی آر تی میشی و صورتت را میچسبونی به شیشه ی اتوبوس و با انگشتات روی شیشه هی حروف درهم بر هم ه لاتین مینویسی و به رفت و آمد ماشینها و آدما خیره میشی و یک ساعت تموم درهای اتوبوس باز و بسته میشه و تو از اتوبوس پیاده نمیشی ...
وقتی ایستگاه آخر پیاده میشی و خیابون را رد میکنی و از کله پاچه ی "یاران" میگذری و هی راننده تاکسی ها سرشون را میگیرند توی صورتت و میگند :"خانوم بروجن؟... مبارکه؟" و تو یاد زمستونی میفتی که سوار یکی از همین تاکسی ها راهی ِ اونجا شدی و قلبت که هنوز خنگی که جای دقیقش رو نمیدونی تیر میکشه و صورتت را ازشون برمیگردونی و یه راست میری سراغ همون دو تا مغازه ای که عاشق ذرت مکزیکی هاشی و این بار تصمیم میگیری از بین اون دو تا فروشنده به مرد اخموی ِ چاقی که هیچ وقت دلت نمیخواست ازش خرید کنی بگی یه ذرت مکزیکی بزرگ با یه عالمه قارچ و چیپس و پنیر و سس سفید که تلمبار میکنه روی کله ی ظرف بهت بده ...
وقتی باز سر میدون می ایستی و دوباره ده ،بیست ، سی ،چهل میکنی که راست بری یا چپ یا مستقیم و این بار چپ برنده میشه و قبل از اینکه اوتووبوس از راه برسه زن فالگیر میاد کنارت و بهت میگه خوشگله فالت رو بگیرم؟و تو بهش میگی "نباید اینجوری بگی که!باید لهجه بگیری و بگی خانوم خوشگله فالــتُ بــِگیرُم؟" و وقتی فالگیر جمله ای که یادش دادی را تکرار میکنه و تو بهش میگی فال من رو خیلی وقت پیش گرفتند.اگه دوس داری میخوای من فالتُ بگیــرُم ؟ و وقتی بهت میگه مگه تو فالگیری؟ و تو بهش میگی نه،من جادوگرم! و اون پا میشه میره و تو تا خونه توی اتوبوس با خودکار فیروزه ای رنگت توی دفترچه ت هی مینویسی :"یک جلوه نما پیش از آن کـ ـز غــم آید جان بر لب ما..." و هی زمزمه میکنی و نفس عمیق میکشی و تمام صفحه میشه "جان بر لب ِ ما " ...
وقتی تا نیمه شب هی توی نت میچرخی و زیــتا رو میخونی و اشک میشی،آرش رو میخونی و غرق میشی ، عطیه رو میخونی و بغض میشی،گوریل رو میخونی و دماغت رو با پاچه ی شلوارت پاک میکنی،گلاره رو میخونی و نا خوداگاه آه میکشی، و با بلانش و خودم و او و نیکولا هی فین فین راه میندازی و با آلمــا اینقدر گریه میکنی که دلت برای الی میسوزه و بعد از مدت ها یک ساعتی شعـر میشی و بعد خسته از شنیدن و دیدن و گفتن،پناه میبری به رختخواب ...
وقتی خودت را میندازی توی آغوش خواب تا به دنیای فراموشی پناه ببری و هی دنده به دنده میشی و هی دلت تنگ میشه و میشه و میشه و وقتی آدمای زندگیت رو مرور میکنی و یادت به زهرا و ساناز و مستانه میفته و بهشون میگی که اونا همون یه تیکه از صد تیکه ی خداند که ساغر برام خوند:"خدا صد تکّه شد،هر تکّه اش یک جا فرود آمد ...و از یک تکّه اش بانوی شعرم ،در وجود آمد" تا اینکه صبح که بیدار میشند ببینند و بدونند چقدر مقدس و دوست داشتنی اند و وقتی میفهمی زهرا بیداره و هی سعی میکنی بخوابونیش و بهش میگی که همه چی آخرش خوب تموم میشه و سرش را بذاره روی شونه ت و آروم بخوابه و باز دنده به دنده میشی و دوباره هی دلت تنگ میشه و میشه و میشه...
و وقتی درست ساعت پنج صبح وسط اون همه وول خوردن و دلتنگی بلند میشی و ناخونهای مظلومت رو شلخته لاک فیروزه ای میزنی و بعد با همون رنگ توی دفترچه ت مینویسی :"بر شب من گــر گذری؛همـــچو پیـــک سحـــری،غــم دل بـبـَری..." و این بار زل میزنی به "غــم دل "و هی تکرارش میکنی و خیره میشی به سپیده دم که آروم آروم داره سرک میکشه توی اتاقت و بعد زیرش مینویسی "صبــــح بخیــــر دنیــــا...صبـــح بخــیر همه ی دنیـــا...صبح بخــیر الـــی" و چشمهات رو میبندی ...
یعنـــی اینکه شایـــد دختره خوبـــی باشی ولـــی حالــِت ...!حتمن خوبـــه،نــه؟!
الـــی نوشت :
یکــ) او که الـــی را میشناسد میداند که الـــی،معصومه و آن گنبد طلایی قــم و آن مسجد دور را با آن گنبد فیروزه ای اش می میرد.همان مسجد ِ پر از پرنده و همان معصومه ای که مرهم تمام بغض هایش شد.روز معصومه به همه ی دخترای خوب مبارک :)
دو) تمام دیشب زیتـــــا ی این جمله ها را تا پنج صبح بارها بوسیدم.
سهـ) نمیشود ایـــن ملـــودی را دوست نداشت.
هوالمحبوب:
حالم بد بود،اونقدر بد که نمیتونستم حواسم را بدم به کلاس و همه بچه ها فهمیده بودند و هی با نگاه پرسشگرانه شون سکوت بودند و از من مستاصل تر !
داشتند داستانهایی که خونده بودند را تعریف میکردند و من بدون اینکه حرفهاشون را بشنوم با حرکت سر تایید میکردم و سرم درد میکرد و توی دلم رخت میشستند که یهو اس ام اس اومد که نوشته بود : "حافظیه ام...نیت کــــن"
ساغــر بود و من هنوز درد بودم که براش نوشتم: " فقــط احســـان ـم ... نیــت کـــردم " و بعد با تمام وجود از خدا خواستم بشینه توی شعر حافظ و دلم را آروم کنه...
بعد از چند بار تقلا که مخابرات نمیذاشت حافظ بهم برسه و من نمیدونم چرا اصرار داشتم بشنوم صداش اومد :
ای که در کشتــــن ما هیـــــــچ مدارا نکنـــی
ســــود و ســــرمایه بسوزی و محــابا نکنـی
دردمنـــــدان بـــلا زهـــــــر هلاهـــــــل دارند
قصد این قوم خطا باشد هــــــان تـا نکنـــی
رنج ما را که توان برد به یک گوشه ی چشم
شرط انصـــــــاف نباشد که مـــــدارا نکــنــی
دیده ی ما چو به امیـــــد تــو دریاســـت چرا
به تفــــــرج گـــذری بر لـــب دریـــا نکنــــی
نقل هر جور که از خلـــق کریـــمت کردنـــد
قول صاحب غرضـــان است تو آن ها نکنی
بر تـــو گر جلـــوه کند شاهد ما ای زاهـــد
از خــــدا جز مــی و معشوق تمنا نکنــــــی
حافظــــا سجـــــده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آنجـــا نکنـــی./.
what's wrong with you...صدای محدثه بود که حواسم را دوباره جمع کلاس کرد.سرم رو از روی گوشی بلند کردم و حالت جدی گرفتم و پرسیدم که چرا فکر میکنه چیزی شده و وقتی جوابم را داد دست کشیدم روی صورتم.راست میگفت بدون اینکه حواسم باشه اشکام قل خورده بودند پایین و گمونم آبروم را برده بودند.دست خودم نبود،خدا اینقدر قشنگ نشسته بود لابلای بیت های حافظ که نمیشد اشک نشی!
آروم تر از این نمیتونستم باشم حتی اگه سنگ از آسمون می بارید.یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخنــد ژوکوند کشدار نشوندم روی لبهام و بهش گفتم:
-Do have any brother?
- yeah!
-Do you love him?
-Yeah!But not very much.He annoys me very much...
-But I love my Brother. You know I Do love him...
الــــــی نوشت:
هـــی ساغــــر!با تــــوأم!میگـــم...هیچــــی دختـــر!یعنی...فقط...فقط چقدر به موقع بودی!...مرسی که اینقدر به موقع بودی و هستـــی...همیــــن:)
+تایید کامنت ها سر فرصت و دقت!