هوالمحبوب:
زانــــو بــغـــــل گـــرفــــته و مـانـنــــد کـــودکـــان
لــــج میکنــــم برای خــــودم گــــریه می کـــــــنم
نشسته روی تخت و تکیه به دیوار خوابیده بودم که سراغ مچ دستم را گرفته بود و من به مچم نگاه کرده بودم که ظهر به لوله ی بخاری گرفته بود و به اندازه ی یک لکه ی ذوزنقه ی قرمز سوخته بود و از بس که مهم نبود فراموش کرده بودم.همان بعد از ظهر گفته بودم که وقتی آدم درد جسمی هرچند ناچیز دارد میتواند خوشحال باشد که همه ی آدمها دلیل غرغر کردن ها و اشک هایش را به آن درد نسبت میدهند و اجازه میدهند تو غرغرت را بکنی تا درد درونی ات التیام پیدا کند.اینکه هیچ کس نمیفهمد تو دقیقن چه مرگت هست برای من زیادی خوب است!
دیشب تمام شب مچم میسوخت و گریه کردم،درد امانم را بریده بود و گریه کردم،نوک انگشت های دستم مثل همیشه بی حس شده بود و گریه کردم،پاهایم درد میکرد و گریه کردم،به دیوار تکیه داده بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم و گریه کردم.سرم درد میکرد و دل درد کلافه ام کرده بود و گریه کردم.آنقدر که خودم هم دلم برای خودم سوخت!
همه ی اینها بهانه بودند برای گریه کردنم،بهانه بودند تا هزار روز پیش را به یاد بیاورم.که روزهای دانشگاه را به یاد بیاورم و دلم برای ناهار خوردن در دانشگاه تنگ شود ،برای هانیه،مانیا،لاله،زینب،فائزه،شیرین،نغمه،مژگان،خانم منصوری،کاظمی،حتی خانم ملکی که مرا یک روز یواشکی برده بود در شهر بستنی بخوریم و از من خواسته بود به هیچ کس نگویم ،برای آقای قاسمی،اسدی،عمو جعفر و خوشبو دلم تنگ شود.این ها بهانه بودند که دلم برای روزهای بیست و چند سالگی ام تنگ شود و بسوزد و برای فائزه بنویسم دلم برای ناهارهای سلف خیلی تنگ شده و بعد اشکهایم قل بخورد.
همه درد هایم بهانه بود تا یاد بیست و سه،چهارسالگی ام بیفتم.یاد همان روزها که با احسان دو سال تمام قهر بودم و یاد تمام وقایع درد آورش و هی اشک بریزم.یاد هفده سالگی ام که از درد به خود می پیچیدم و از حال میرفتم و فقط گریه میکردم و استفراغ!یاد تمام روزهایی که من درد بودم و هیچ کس نبود حتی برای شنیدن یک جمله و نفیسه هم با من قهر بود و از همیشه تنها تر بودم.بله،همین بعد از ظهر بود که گفته بودم دردهای جسمی بهانه اند تا آدم برای تمام دردهایی که در تمام طول زندگی اش پنهان کرده،اشک بریزد و من تمام دیشب مچم را که آنقدر درد نمیکرد گرفته بودم و به تمام آدمهایی فکر میکردم که دوستشان نداشته ام و باعث آزارم بوده اند و تنها به خاطر اینکه دختره خوبی باشم و خدا از من انتظار خوب بودن و قوی بودن داشت اجازه داده بودم در زندگی ام جولان دهند، و برای خودم گریه کردم!
تمام شب به دو زمستان قبل فکر کردم و آدمی که تمام زیر و بم روحیات و اخلاق مرا کشف کرده بود و خوب از آنها برای له کردنم استفاده کرد و گریه کردم.هق هق شدم و یاد حرفهایش به نرگس افتادم.درست مثل حرفهای سید به هانیه ! و با اینکه باید بلد بلند میخندیدم،باز هم گریه کردم!
تمام شب زانوهایم را بغل کرده بودم ودلم را توی دستهایم گرفته بودم وهمان که "تو" صدایش میکردیم را به یاد آوردم، رعیت تمام عیار را ،سید را،یوسفی را، عباس آقایی که عباس آقا نبود، مینا، رویا و تمام آدمهای بهمن ماههایی که اسفندم را به گند کشیده بودند و من لبخند زده بودم و دختره خوبی بودم! و اینکه چطور تمام زندگی ام را درد کرده ام به خاطر آدمهایی که مهم نبودند و بی تفاوتی ام را نمایش دادم در برابر چشمهایشان ولی درد کشیدم از بودنشان در زندگی ام حتی به اندازه ی بودن ه یک جمله و هزار بار گریه کردم!
از درد و اشک خوابیده بودم و وقتی چشم باز کردم فائزه برایم نوشته بود:"ای جاانم ،بریم؟ان شالا دکترا قبول میشی" و فرشته که به من شب بخیر گفته بود و زهرا که برایم شعر شده بود و من باز گریه کرده بودم از اینکه هیچ وقت گذشته ام بر نمیگشت تا من خیلی ها را در زندگی ام راه نمیدادم.تا من خیلی ها را مهم نمیکردم و اجازه نمیدادم در زندگی ام خودشان را مهم فرض کنند.تا حتی همه ی زندگی ام را صرف زنده ماندن و جان سالم به در بردن از بحث های میتی کومون هم نمیکردم.تا من هم درست مثل بقیه زندگی می کردم،مثل نرگس،نفیسه،هاله،هانیه،فرزانه...
من تمام دیشب ،برای اولین بار در زندگی ام از صمیم قلب دلم برای خودم سوخت،برای تمام و تک تک روزهای زندگی ام.برای تمام چیزهایی که نداشتم،برای تمام کسانی که نداشتم.برای تمام جمله هایی که نشنیده بودم،برای تمام جمله هایی که شنیده بودم.برای تمام دردهایی که تحمل کرده بودم و برای تمام لذتهایی که نچشیده بودم.برای تمام دلتنگی هایم،مهم تصور نکردن ه تمام آن چیزهایی که مهم بودند و من تظاهر میکردم که نیستند.برای تمام دوست داشتنهایم،دوست نداشتن هایم.دلم برای دختر سی ساله ای سوخت که خودش هنوز باور نمیکرد سی ساله شده.که سی سال زندگی کرده.که هنوز منتظر روزهایی ست که بتواند با فراغ بال از ته دل خوشحال باشد و بلند بخندد و حال سی ساله شده و باید باز چشمش را به روی خیلی چیزهایی که دلش میخواهد ببندد و خانمی و صبری که هرگز یاد نگرفته را پیشه کند.هم او که به همه ی آدمهای زندگی اش قول داده "آخرش همه چیز خوب تمام میشود!"هرچند برای خودش آخر ِخوبی را تصور نمیکند!!
تمام دیشب میان تمام اشکهایم دلم برای خودم سوخت و یک دل سیر برای خودم دل سوزاندم و اشک ریختم.من دیر به دنیا آمده بودم،خیلی دیر...من زود قد کشیده بودم ،خیلی زووود...من دیرفهمیده بودم،خیلی دیر...من زود بزرگ شده بودم ،خیلی زوود و خدا هنوز با من بازی میکرد.انگار که مرا برای بازی کردن و بازیچه ی ترفندهای روزگار شدن آفریده بود و من می بایست به خاطر اینکه دختره خوبی باشم خفه میشدم و لال!
من خدا را باخته بودم،خودم خوب میدانستم.خودم خوب میدانستم خسرالدنیا و الاخره هستم و دلم برای خودم میسوخت که از وقتی نادان بودم و هیچ چیز نمیفهمیدم بازی اش را با من شروع کرده بود.من برای مشغول شدن به تمام بازی هایش زیادی بچه بودم و حالا زیاد از حد خسته و فرتوت!
تمام اعتقادها و باورهایم پر کشیده بود،همه ی امیدهایم و حتی اگر زندگی ام هم گل و بلبل میشد(که نمیشد!) گذشته ی درد آورم با آدمهایش همیشه با من بود و چیزی از دردش کم نمیشد!
من تمام دیشب گریه کرده بودم و دلم خواسته بود عامل اشک ها و دردهای زندگی ام را نبخشم و باز نتوانسته بودم و انگار هم که نخواسته بودم و با خودم فکر کرده بودم نبخشیدن شان هم چیزی از دردم را کم و تمام نخواهد کرد!
من تمام دیشب گریه کرده بودم و در میان تمام دردهایم از کسی که برایم بسیارعزیز بود و تمام حس های خوبم را مدیونش بودم تشکر کردم وباز هم دلم سوخت که ندارمش و دستها و مچم را بوسیده بودم و نوازش کرده بودم و از خودم عذر خواسته بودم که این همه اذیتش کرده ام و باز آنقدر اشک ریخته بودم تا اینکه ساعت چند و چند دقیقه ی نیمه شب که زمانش را درست به یاد ندارم غرق خواب شوم...!
الی نوشت :
گـــریه کن که گـــرسیل خون گری ثمر ندارد... این ملودی من را...من را...من را...شما هم از اینجا گوش کنید
+شارژ اینترنتم تمام شد.در اولین فرصت کامنتهام رو تایید میکنم.
هوالمحبوب:
اینکه در کامنتدونی چند وقته بسته معنیش این نیست که مثل اینایی که تازگی ها مد شده و تعدادشون هم کم نیست به بهونه ی اینکه "اسلحه پشت سرتون نذاشتم که حتمن نظر بدید و اگر راس راسی طالبید برام ایمیل بدید و من رو سورپریز کنید "و دلم بخواد اینباکس ایمیلم پر بشه و تشریف بیارید اونطرف و دایره ی آدمهایی که میخوام توی زندگیم داشته باشم گسترده تر بشه و درجه ی صمیمیت هام باهاشون بیشتر و یه جور ارتباط پیش ساخته را به وجود بیارم و هر دفعه ایمیلم را باز کنم ذوق مرگ بشم که خلق الله را به خاطر یک سری مناسبت ها مجبور کردم واسه دو کلوم حرف زدن تشریف بیارند اونطرف دیوار و هر دفعه هم شماره ی "آن ریدهای "اینباکسم را میبینم کف و ضعف کنم و برای خودم تند تند بادمجون پوست بگیرم(منظور همون در نوشابه باز کردنه ولی چون من به بادمجون علاقه ی شدید دارم ترجیح میدم اینجوری خودم را تحویل بگیرم نه با یه نوشابه پیزوری!!!)
من حتی از اون موقع که در کامنتدونی را تخته کردم آدرس ایمیلم رو از کنار وبلاگ برداشتم که رفتار من هم در زمره ی این جور آدم ها قرار نگیره و واقعن منظورم سکوت باشه تا وقتی اونی شدم که باید و بتونم توی حرفهایی که بینمون رد و بدل میشه شریک و سهیم راس راسی باشم،بیام وسط میدون!
گمون نکنم اسمش بی ادبی یا سرخودمعطلی و خودخواهی و نادیده گرفتن بقیه باشه،فقط کارتون را راحت تر کردم تا فقط گوش باشید و بشنوید.حتمن میدونید گوش بودن خیلی مهمتر و سخت تر از گوینده بودنه.اینکه آدم فقط گوش بده و بذاره مخاطبش اونقدر بگه تا همه ی اونی که تلمبار شده تموم بشه.گمونم حق دارم دلم سکوت بخواد.
همین روزا در کامنتدونی رو باز میکنم تا هرچی دلتون خواست داد و هوار سرم راه بندازید،اما بذارید تا اون موقع انرژیم رو ذخیره کنم که جون داشته باشم واسه یه دعوای مشتی و درست و حسابی.اگر چه من اگه جای شما بودم اون موقع هم به روی الی نمی اوردم تا توی کف اینکه کسی دلش خواسته سر یکی از این پست ها باهاش حرف بزنه و چیزی بگه بمونه و یه جورایی روووش کم بشه دختره ی خیره سر!!!
هوالمحبوب:
بـر ســـر خـوان تـــــو تنهــــا کفـــر نعمــــت میکنـــــیم
سفـره ات را جمـع کن ای ع ــشق مهمـانـی بس است!
می دانم خواب نبودم ولی گمانم خواب بودم که میتی کومون هم آمده بود و مرا دیده بود و هیچ نگفته بود و رفته بود و من سنگینی نگاهش را چشم بسته حس کرده بودم و باز از جایم تکان نخورده بودم و حتی میترسیدم چشمهایم را باز کنم که چشمم به در و دیوار بخورد که انگار همان تاریکی ِ کوری و ندیدن بهتر بود!
فرنگیس حرف میزد و فاطمه غر غر میکرد که درسهایش را نخوانده و الناز باز با فاطمه پچ پچ میکرد و گل دختر جیغ میزد که دفتر و دستک فاطمه را میخواهد و من همه ی اینها را چشم بسته دیده بودم و باز دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و باز بالشت را محکم تر روی صورتم فشار دادم و نفس عمیق کشیدم که نمیرم!
از دورتر صدای تلویزیون می آمد که باز هم بلند بود و یحتمل میتی کومون به اخبار دیدن نشسته بود پایش و من باز چشم بسته تصویر تلویزیون را هم میدیدم و به زور نفس میکشیدم و زور میزدم که نمیرم!
عناوین اصلی اخبار گذشت و انگار گل دختر به کتاب و آمال و آرزویش رسید و فاطمه مشغول درس خواندن بود و فرنگیس و الناز مشغول آماده کردن شام که من صدایشان را نمیشنیدم و باز چشم بسته می دیدمشان و زیر متکا فین فین میکردم و نفسم را میدادم بیرون که نمیرم!
شنیدم گفت"معصومه!" که گوشهایم تیزتر شد،تلویزیون بود که میگفت فردا سالروز سیاهپوش شدن قم است و فردای فردا بزرگترین جشن پیروزی ِ انقلاب(!) سراسر ایران که فکرم از دستم فرار کرد و رفت سمت قدم زدن ِ آن سال ِ ولی عصر و یک خروار خاطره و آن کافه ی سیاه و سپیدی که سیاه و سپید نبود و یک بغل شع ـر که آمده بود و رفته بود و شب موقع برگشتن بدون اینکه من بخواهم و بگویم احسان من را پیاده کرده بود روبروی حرم سیاهپوش معصومه و گفته بود "تا بیای من یه کم بخوابم،فقط زود بیا!" و من را متعجب و هیجان زده رها کرده بود جلوی گنبد طلایی و من از ذوق و بغض پرواز کرده بودم تا معصومه و باز هی حرف زده بودیم تا برگردم.
لعنت به فکر و ذهنهای سرکش که افسارشان را از دستت میکشند و خر خودشان را میرانند و انگار نه انگار که تو صاحب اختیارشان هستی و باید از تو اجازه بگیرند وقتی هر گورستانی عشقشان میکشد که بروند!
هنوز هم مصمم بودم به بسته نگه داشتن چشمهایم که تمام بدنم گر گرفت و فنروار از جای بلند شدم و نشستم روی تخت و گذاشتم عرق گر گرفتگی ام از چشمهایم بزند بیرون(!) که چشمم روی گل دختر خیره شد که یکی از کتابهای فاطمه را کش رفته بود و کنار تخت نشسته بود به هنرنمایی داخلشان.نمیدانم از ترس و نگرانی کاری بود که میکرد یا از ترس و نگرانی دیدن صورتم که سر جایش میخکوب شده بود و مضطرب گفت :" آآلااام ه؟ " و من نگاهم را دزدیدم و باز در و دیوار اتاق بود که حمله میکرد سمت چشمهایم!
گمانم کتاب را فراموش کرده بود که آمد نزدیکم و باز آرام گفت :" آآلااام ه؟ ".دستهای کوچکش را گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم :"دلم درد میکنه قربونت برم!" که خم شد و شکمم را بوسید و پرسید:"خو شُد؟" که دستهایش را بوسیدم و گفتم:"آره آجی خوب شد!" و صورتم را با بالشتی که توی بغلم بود پاک کردم و لبخندهای تلخ و شیرین حواله اش کردم و خودم را پهن کردم روی تخت و چشمهایم را بستم روی روشنایی اتاق که کنارم دراز کشید و دوباره دستهای کوچکش را روی شکمم احساس کردم تا باز غرق شوم در تاریکی ِ ندیدن...!
الـــی نوشت :
یکـ) زیتــا را بخوانید.در الـــی شریک شده!
دو) مرحومه ایـــن را هزاران روز پیش نوشته بود و من همان هزاران روز پیش بود که...!
سـهـ)"بعد من امـــا تو راحت تر به خیلـــــی چیـــزهــا ... "