هوالمحبوب:
نگاه شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلـــت معنای " نشکن " را نمیفهمد...
پنج سال پیش بود.نرگس حالش خوب نبود و من رفته بودم پیشش که حتی اگه کاری هم از دستم بر نمیاد،با هم گریه کنیم که دلش آروم بشه.
نرگس حالش خوب نبود و اولین بار اون شکلی توی زندگیم میدیدمش.نرگسی که همیشه کوه انرژی و قدرت و غرور بود اتاقش رو تاریک کرده بود و با موهای ژولیده و قیافه ی زار و چشمهایی که از بس گریه کرده بود شده بود اندازه ی یه عدس،بست نشسته بود توی اتاقش!
شب بدی رو گذرونده بود،خیلی بد.اونقدر بد که اگه حتی نمیگفت هم نمیتونستی نفهمیش.میگفت مطمئنه دیگه نمیمیره.میگفت مطمئنه اگه بدترین اتفاقای دنیا هم بیفته براش دیگه از درد و غصه نمیمیره.میگفت از بس شب بدی رو گذرونده و تا صبح درد کشیده و نمرده مطمئنه دیگه از درد کشیدن و نبودن اونایی که فکر میکرد اگه نباشند میمیره ،نمیمیره.
از اون موقع پنج سال میگذره و اون شب و اون روز برای نرگس خنده دار ترین شب و روزه زندگیش به حساب میاد و نرگس باز همون دختر مغرور و بی نظیره زندگیه منه و من خوووب میفهمم وقتی شبی با اون همه درد بگذره و صبح که از راه میرسه هنوز زنده باشی،یعنی اونقدر قوی بودی و هستی که اگه بدتر از اون هم سرت بیاد و نمیری یعنی چی!
الـــی نوشت :
یکـ) ما که دیروز فوتبال ندیدیم!خوش به سعادتتون که دیدید :)
دو ) اینجـــــا یک خبرهایی ست :)
هوالمحبوب:
حــــرف یــــک بیمـــــــــار را بیمـــــــار میفهمــــد فقــــط!
اون شاعره چی میگفت قبلنا؟
مرا دردی ست اندر دل که گر گویم زبان سوزد...و در ادامه میگفت اگه قایمش کنم کجام میسوزه؟
میخوام سعی کنم خودم یادم بیاد و نَرَم از جایی تقلب کنم.واسه همین باید چند لحظه تمرکز کنم و از ذهن خلاق و ساعت فرمم کمک بگیرم تا یادم بیاد!
آهان!شاعر میفرماید:" مرا دردی ست اندر دل که گر گویم زبان سوزد ...اگر پنهان کنم ترسم،که مغز استخوان سوزد ."
حالا زیاد مطمئن نیستم " ترسم "بود یا "دانم" یا هرچی اما مهم اینه اگه بگه یه جاش میسوزه اگه نگه یه جای دیگه ش میسوزه.یعنی کلن غیر از درد اصلی که سوختنه یه درد دیگه هم هست که از اون سوختنه بدتره.اینکه ندونی دقیقن باید کجات بسوزه یا دقیقن میخوای کجات بسوزه!
جدا از این سردرگمی و کلافگی باید توی اون بحبوحه اونقدر استعداد و توانایی داشته باشی که با اینکه اسیر این دوتا دردی که یکی از یکی بدتره باید نوع دردت رو مشخص کنی که اصولن دردت چی هست اصلن که میخوای با بقیه سهیمش کنی و یا حتی نکنی!خب درد داریم تا درد.این درده ممکنه درد و آه و ناله خاک بر سرم ببین چقدر من بد اقبالم دنیوی و یا حتی اخروی و نداری و گرسنگی و بیکاری و زن و شوهر و بچه ی بد قلق داشتن و هزارتا معضل و مشکل دیگه باشه یا ممکنه از اون دردها باشه که بودنش یه درده نبودنش یه درده دیگه!
و به قول یه شاعر دیگه روم به دیوار :" نبودنت یه درده ،بودنت رنج...چرا میره تو جلدت یهو شیطون؟!".که خب البت ما با قسمت بعدیش که سر به هواست میدونه و خیلی بلاست میدونه، اصلن و ابدا کاری نداریم و بهتره از موضوع اصلی خارج نشیم.
داشتم عرض مینمودم که شاعر میفرمایند:"مرا دردی ست اندر دل که گر گویم زبان سوزد ...اگر پنهان کنم ترسم،که مغز استخوان سوزد" و من الان دقیقن در چنین وضعیتی گیر کردم.
و من نمیدونم دقیقن کودوم احمقی فرموده حرف زدن آدم رو سبک میکنه؟ما که فقط با حرف زدن با در و همسایه و دوست و آشنا و این و اون و حتی شما دوست عزیز(!) و مرور دق مرگی هامون سنگین تر و غمگین تر از قبلمون میشیم.خلاص!
الـی نوشت :
یکـ)کامنتدونی درش بازه،اینم واسه اینکه نرید برامون حرف در بیارید این الـی تا اخماش میره توی هم نمیذاره دو کلوم اختلاط کنیم.
دو) اینکه نمیتونید کامنت بذارید به من ربطی نداره،گفته باشم :|
سهـ)راسی عیدهامون همینطور پشت سر هم مبارک :)
هوالمحبوب:
تــــوی دلــــم هر روز و هـــر شـــب رخـــــت میشـــوینــد
بایــد بــرای درک این دلشــــوره "مـــن " بـــاشـــی ... !
دیکشنری ها را ولو کردم روی تخت با یک عالمه ورق کاغذ و به اندازه ی یه الــی که بتونه بشینه جا باز کردم واسه خودم و زانوهام رو بغل کردم و زل زدم به شب وحشتناکه پاییزی ِ اون سال و حس خفه شدن بهم دست میده.همون شب که رختخوابم رو پهن کردم پایین تا با همه ی سختیش روی زمین بخوابم و از احسان خواستم روی تختم بخوابه و تا چشمام نا داشت و بسته نمیشد دعای هفتم صحیفه ی سجادیه رو میخوندم و التماسش میکردم که "با ما چنان کن حتی اگر شایسته ی آن نباشیم" و زیر پتو آروم فین فین راه مینداختم که احسان بیدار نشه و هیچ نمیدونستم بیداره و زل زده به دیوار روبروش و هیچی نمیگه و انگاری نفس هم نمیکشه تا من راحت تر زجر بکشم!
آدم وقتی به اوج استیصال و درموندگی میرسه یادش میره چقدر خطا کاره و اصلن حق خواستن و دست نیاز دراز کردن طرف خدا رو داره یا نه.اون موقع است که دست به دامنش میشه و فقط التماسش میکنه جون خودش و تمومه وعده هاش آخرش خوب تموم بشه.که بزرگیه خودش را با حقارت و گستاخیه خودت مقایسه نکنه که واسه خاطر اینکه مستوجب عقوبت و دردی،با آدمهای مهم زندگیت مجازاتت نکنه.که آویزونه هر کسی که فکرش رو بکنه و نکنه میشه تا واسطه بشند بین اون و خدا برای آخره خوبش و من اون شب به همه ی دنیا التماس میکردم واسم دستاشون رو ببرند بالا شاید خدا به یکی از اون دستها نگاه کرد و دلش واسه تمومه درد اون شب سوخت.
گوشیم پشت سر هم زنگ میخوره و اس ام اس میاد.همکلاسی های سوم دبیرستانم طبق قرارِ چند سالشون امروز که فردای ِ93/3/3 باشه یحتمل با دو سه تا بچه ی قد و نیم قد فلان جای شهر قرار گذاشتند تا بعد از مدتها همدیگه رو ببینند و مثل دو تا قراره قبلی حتمن من باید شعری که سوم دبیرستان گفته بودم و اشک همه رو در اورده بود سر صف صبحگاه رو باز بخونم و مراسم بغض و اشک و لبخند راه بندازیم و چون قراره دختره خوبی باشم واسه عوض شدن حال و هوا بلبل زبونی کنم و طنازی تا بقیه به این نتیجه برسند که "پس تو کی میخوای بزرگ بشی؟" و بعد هم خنده حواله م کنند!
زل زدم به اون شب سرد پاییز که میتی کومون هم مثل مرغ سرکنده بود و بی قرار.همون شب که تا صبح توی حیاط چمباتمه زده بودم و فرنگیس هی می اومد توی حیاط و میگفت :"چرا نمیری توی اتاق هوا سرده" و من هق هق میکردم و از جام تکون نمیخوردم و میگفتم:" آره خیلی سرده." و هیچ دلم نمیخواد جواب تلفن هام رو بدم که مجبور باشم با این قیافه م برم وسط آدمهایی که فقط براشون شعر بودم و خنده!
نرگس پیام میده که ترجمه ی مامانش رو باید واسه فردا آماده شده تحویل بدم و من زل زدم به نماز دو رکعتی هر شبه بعد از اون شب پاییز که به شکرانه ی خوب تموم شدنه همه ی سختیه اون چند شب،نذر ِ همه ی آرامشش کردم و بهش خبر میدم ترجمه ش آماده ست و نگران نباشه و باز میون اون شب تاریک پاییز بغض میشم.
زل زدم به همه ی روزهایی که گذشته و همه ی سهل انگاری هام و زمزمه ی "خدایا با ما چنان کن حتی اگر شایسته ی آن نباشیم" که تند تند از دهنم میاد بیرون و ترجمه ی نصفه نیمه ی جلوی چشمام که اسم ساغر میفته روی گوشیم و صداش که میگه توی حافظیه ست و باید نیت کنم و بغضم که منتظر شکستنه و بردن همون اسمی که اون شب سرد و سنگین پاییز هزار بار تکرار کردم و سکوت ساغر و صدای آمیخته با ذوقش که " درد عشقی کشیده ام که مپرس..." و میون ِ بیت بیتش اشک میشم و باز فین فینم رو قایم میکنم و زل میزنم به اون شب سرد پاییز و هیچ به این فکر نمیکنم که حافظ هم با من بازیش گرفته!