هوالمحبوب:
و علــی (ع) میفرماید:
شادی مؤمن در سیمای او،قدرت او در دینش و اندوه او در دل اوست.
آقا اجازه؟مؤمن زور و قدرت نداشته باشه قبوله یا حتمن باس زور داشته باشه؟
اگه مؤمن ه بی زور مؤمن حساب بشه،اگه تعریف از خود نباشه و در زمره ی ریاکاران محسوب نشیم در نهایت تواضع و فروتنی از همین تریبون اعلام میکنیم که ما خیلی مؤمنیم!
++بـــا تــشـکــر از لیــنــک زن
هوالمحبوب:
در والضــــالــین حمـــدم خــــدشـــه ای وارد نـــبــــود
وای ِ مـن محتـــاج یــک رکعـــت شمـارم کرده ای ...
دیشب بود که فرشته گفت الــی فردا شب تموم میشه و من بهش گفته بودم هیچی نمیشه و اون گفته بود یعنی نخوندیش؟ و من بهش گفته بودم معلومه که خوندم ولی هیچی نمیشه و اون گفته بود دلش روشنه و من گفته بودم وسطش آگاهانه بیراهه رفتم و چون با خدا قرار و مدار گذاشته بودم منتظر مجازاتم و فرشته گفته بود یعنی خدا مثل آدمها اهل تلافی کردنه؟ و من گفته بودم واسه بقیه نه اما واسه من نمیشینه هر غلطی دلم خواست بکنم و بعد دستامو دراز کنم و اون هم دستام رو پر کنه و باز فرشته گفته بود شاید طول بکشه ولی دلش روشنه و من بهش نگفته بودم قرار و مدار من با خدا این نبود که من پاش نموندم و مطمئنم اون چیزی که قراره بشه استجابت نیست و مجازاته!و باز نگفته بودم خودم میدونم خدا مثل مامان می مونه و نمیشه هیچ مامان ای بچه ش را دوست نداشته باشه و آرزوش خوشحالیش نباشه اما همون مامان ِعاشق در برابر سرکشی ِتو قرار نیست جایزه بده و برات کف بزنه! و باز کتابچه ی دعام را بغل کرده بودم و شروع کرده بودم...
...سیزده چاهارده ساله بودم. از مدرسه برمیگشتیم.درست توی پارک سرسرا،همونجا که با هم عکس گرفته بودیم دست کرد داخل کیفش و اوردش بیرون و بهم دادش.عاشق محتویات کیفش بودم.همیشه میشد از توش چیزهای خوب خوب پیدا کرد.تسبیح،خوراکی،پول،کاغذ،خودکار،کتابچه ی دعا و چیزهای یواشکی!
میخواست توش یه چیزی بنویسه.درست صفحه ی اولش!خودکارش نمی نوشت و از من خودکار خواست.نوشت :" تقــد..." و بعد شروع کرد صدا کشی کردن.همیشه توی دیکته کردن کلمات مشکل داشت و من هیچ وقت نتونسته بودم بهش بگم و یا با همه ی شیطنتم بخندم.آروم و با احتیاط بهش گفتم میخوای بدی خودم بنویسم؟گفت نه فقط کلمه ی اولش رو برام درست کن.خودم بقیه ش رو مینویسم.گفتم کلمه اولش چیه؟گفت بنویس :"تقدیم" و من یک "یم" کنار "تقد" ای که نوشته بود گذاشتم.باز شروع کرد زیر لب صدا کشی کردن و نوشت "به تو جانـ" و باز با احتیاط صدا کشی کرد که غلط املایی نداشته باشه و هی روی "نــ" را پر رنگ کرد که من باز به کمکش رفتم و گفتم "میخوای بنویسم برات؟"گفت نه!میخوام بنویسم "جان من".گفتم یه "من" کم داره.بنویس "من" و اون بدون اینکه بین "جان" و "من" فاصله بذاره نوشت "جانـمن" و داد بهم و من رو بغل کرد و بوسید و من یواشکی و با خجالت نفس کشیدم بغلی رو که بوی شوکولات میداد.
از بغلش که در اومدم بهم گفت :"هیچوقت دختر حرف گوش کنی نبودی ولی بدون اگه هنوز زنده ام و امید دارم به زندگی م واسه خاطر خداست که هیچ وقت ازش روی برنگردوندم.من هیچ وقت توی این همه سال نمازم رو به دردایی که زندگی بهم داد نفروختم و مطمئنم همون خدایی که دوستش دارم،من و بچه هام رو از درد و غصه نجات میده و حفظ میکنه.هر موقع این کتاب رو خوندی بدون مامانی همیشه دوستت داره حتی اگه تو یادت بره دوسش داشته باشی!"
و من از همون سیزده چاهارده سالگی مثل جونم از کتابچه ی دعای آبی رنگم محافظت میکردم و کم کم که بزرگتر شدم و مثلن عقلم رسید گذاشتمش واسه روز مبادا و وقتی که میدونستم هیچ دعا و نیرویی مشکل گشای کارم نیست بازش میکردم و به "جانـ" و "من" ی که بهم چسبیده بود خیره میشدم که چقدر بهم و به من نزدیکند و از داخلش دعا میخوندم و با همه وجودم مطمئن بودم میرسه اون بالای بالا!
تا چهل روز پیش،درست شب تولد حضرت فاطمه و روز مامانی،وقتی فرشته گفت" الــی تا چهل شب دیگه که تولد حضرت علــی و روز بابا هاست،نیت کن و هر شب اندازه ی یه کلمه،جمله یا دعا نذرش کن شاید اتفاقی که دلت میخواد اندازه ی یه حس خوب داشتن واسه الی بیفته" و من یاد کتابچه ی آبی رنگ مامانی افتادم و چهل تا زیارت عاشورایی که اویـم گفته بود معجزه میکنه. دلم مطمئن بود و نبود،دلشوره داشتم و نداشتم که نشستم روبروی خدا و اسم احسان و الناز و فرنگیس و الــی و اویــم رو اوردم و به صاحب کتابچه ی دعام قسمش دادم که همونی میشم که اون میخواد در عوضش اونم همونایی رو به من و عزیزهام بده که میخوام.
از همون شب به فرشته گفتم حواسش باشه که نکنه یه شب یادم بره و بعدش هر شب قبل از خواب براش خوندنم"السلام علی الحسین و علی علی بن حسین..." و سر هر سلام اسمشون رو اوردم و از ته ته ته دل آرزو کردم .
میدونم اون مواظبم بود.شک ندارم که سر من با فرشته هاش شرط بسته بود و من همه ش را نقش بر آب کردم!نفیسه میدونه حال این شبای آخر من رو وقتی با خودم میجنگیدم و "من فقط خدا را دارم" میگفتم و بغض میکردم.شک ندارم حالم واسه تقلایی بود که خودش میکرد تا ثابت کنه روی قولش با من ایستاده.فرشته میدونه حال اون شبی که خواستم نذرم رو به عهده ی اون بذارم که نکنه چهل شب تموم بشه و من نباشم.شک ندارم خودش هراس سر قولم نبودن را انداخته بود توی دلم که بگه باید تا آخرش برم.تا شد امشب...شب چهلم!
و من مطمئنم چیزی نمیشه الا مجازات واسه همه ی گناه هایی که آگاهانه انجام دادم و انصاف نیست الناز و فرنگیس و احسان و اویــم به خاطر من به همه ی اون چیزایی که لایقش اند نرسند.که خدا فقط واسه خاطر اینکه من مجازات بشم و به آرامش نرسم آرامش و رسیدن اون ها را بهم هدیه نده.
وقیح شدم!گستاخ شدم که اونقدر محکم جلوی اشکام رو گرفتم که نکنه بریزه پایین و واسه خدا نه نه من غریبم بازی دربیارم که بهش بگم من رو ببخشه که نکنه یهو بهم بگه جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود الــی خانوم؟؟
راه به جایی ندارم برای اجابت.فرشته فردا میره اعتکاف و من بهش التماس میکنم یادش نره من را خط بزنه که اسم چاهار تای زندگیم به اسم من آلوده نشه و بعد اسم چاهار تای من رو بیاره و تا از خدا اونایی که واسشون ازش خواستم رو به واسطه ی آبرویی که داره نگیره باهام حرف نزنه.من استجابت همه ی چاهار تام رو از همون فرشته ای میخوام که به همه ی خوب بودن و فرشته بودنش ایمان دارم.
میدونم چقدر وقیحم. چقدر بی انصافم.چقدر نامردم...!
و باز همین امشب که شب چهلمــه ،شرمنده ولی بدون اینکه بخوام ببخشه مثل همه ی این چهل شب براش میخونم :" اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک علی مصابهم ..." و باز ازش میخوام...
این بار نه استجابت دعا،نه دستای پر ،نه آرزوهای قشنگ قشنگ اون هم به واسطه ی خوب بودن هایی که نبودم.بلکه التماسش میکنم بهم مصیبت بده و برای تک تک مصیبت هاش شکرش میکنم تا آخر عمر،حتی اگه من رو لایق داشتن هیچ کدوم از چاهارتای زندگیم ندونه...
الـــی نوشت :
یکـ) هیــــس!
دو) تـــولـــدش مبـــارک ...
سهــ) اگــرچــه قحطــی مـــَرد است و مـن مـردی نمی بینـم
ولــــی امـــروز بـــــر مـــردان ایـــــــرانـــی مبـــارک بــــاد ...!
هوالمحبوب:
دیــــــگــــر بلـــــد شــــدم که خــــــداحــــــافـــظـی کنـــــم
دیگـــــر بلــــــد شـــــدم کـــه بهـــــــانــــه نیـــــاورمـــ ...
من که میگویم دزد خوبی بود.نه اینکه چون ما را گردانده بود و باعث شده بود ما زیرزیرکی بخندیم و خوشحال باشیم که چنین آدم مهمانواز و مهربانی به تورمان خورده،یا اینکه چون ما را برده بود آتشکده و کلی برایمان از قدمتش حرف زده بود و تعریف کرده بود.نه!حداقلش این بود که مثل بقیه ی دزدها غافلگیرمان نکرده بود.به ما فرصت داده بود که در مورد از دست دادن چیزهایمان فکر کنیم.به این فکر کنیم که اگر قرار به نداشتن و از دست دادن باشد باید چه کار کنیم؟درست است که توی دلمان حرص خوردیم و حتی فحشش دادیم.ولی دزد خوبی بود...!
... نیاسر را گشته بودیم.آبشار را دیده بودیم و موقع عکس گرفتن رفته بودیم زیرش و ذوق مرگ و خیس شده بودیم.رفته بودیم همان گلاب فروشی که آن سال با احسان و شهرزاد رفته بودیم و دخترک مرا شناخته بود و حرف انگشترم را پیش کشیده بود و چند تایی عرق نعنا و دارچین و گلاب ِ چند لیتری خریده بودیم.از همان مغازه که آن سال احسان برایم ترشک خریده بود رب تمشک خریده بودیم و قره قوروت و از کمی بالاتر مسقطی و قرار شده بود همه اش را شب بخوریم!همه را کیسه کیسه کرده بودیم که زیاد حملش سختمان نشود و عازم برگشت شده بودیم که ما را تاکسی سوارون دیده بود و گفته بود:کاشان؟ و ما گفته بودیم بعله...!
سوارمان کرده بود و خریدهایمان را توی صندوق عقبش جای داده بود.پرسیده بود از کجا آمده ایم و کجا میخواهیم برویم و اصلن کجا رفته ایم.وقتی فهمیده بود فقط آبشار رفته ایم خندیده بود که این همه راه برای آبشار آمده اید؟ و گفته بود در عوض ِ تمام مهمانوازی هایی که دیگران در حقش کرده اند ما را میبرد آتشکده و غار رئیس که تا به حال نرفته ایم.ما هم خندیده بودیم.یواشکی!زیرزیرکی!که چه خوب که آدمها هنوز مهربانند و من یواشکی به احسان که همراهمان نبود غر زده بودم که چرا تا به حال مرا نبرده بود غار رئیس که حالا یک آدمِ غریبه من را ببرد و تازه ذوق هم بکند!رفته بودیم آتشکده.با ما پیاده شده بود و موقع گذاشتن ترشکی که قرار بود در راه برگشت بخوریم روی صندلی ماشین،گفته بود هیچوقت به کسی اعتماد نکنیم و ما او را جزو هیچ کس ها حساب نکرده بودیم و تعارف تکه پاره کرده بودیم که آقا قابل شما را ندارد و گفته بود چه حرفها!برایمان توضیح داده بود که چند هزار سال پیش اینجا چه خبر بوده و ما را تنها گذاشته بود که عکس بگیریم و رفته بود لب چشمه دستهایش را بشوید و ما یواشکی به هم گفته بودیم که اگر ترشک هایمان را بخورد چه کنیم و باز خندیده بودیم.باز سوار شده بودیم و رفته بودیم غار رئیس.میگفت غار آدم کوتوله ها بوده.انگار راست میگفت از بس سقفش کوتاه بود و عین لانه ی خرگوش پیچ و واپیچ.گفته بود اگر بلیط خواستند برای ورود برویم از او که میخواهد کنار ماشینش چای بخورد و استراحت کند کارت مستمری رایگان بگیریم و ما پیش خودمان گفته بودیم در دیزی باز است و حیای گربه کجاست و خودمان پول داده بودیم و غار را نیم خیز گشته بودیم و باز موقع شستن دست و پاهایمان که گلی شده بود به این فکر کرده بودیم که اگر ترشک هایمان را بخورد چه کنیم و خندیده بودیم.
شماره اش را داده بود که گمش نکنیم.زنگ زده بودیم که ببینیم کجاست و جواب نداده بود و هول برمان داشته بود که اگر ترشک هایمان را برداشته باشد چه کنیم و خودش زنگ زده بود که رفته آب جوش بگیرد و ما نفس راحت کشیده بودیم و خندیده بودیم.
منتظر مانده بودیم و برنگشته بود و پیام داده بود که توی راه است و ما به مرامش آفرین گفته بودیم و خندیده بودیم.زنگ زده بود که بین جمعیت گیر کرده و هی وقت ما را تلف کرده بود و سوزانده بود که نزدیک ساعت شش شود که موعد بلیطمان است تا اینکه عطای گلاب و رب و قره قوروت و مسقطی و ترشک مان را به لقای ببخشیم و با عجله برویم و فرصت نکنیم دنبالش بگردیم و او با خیال راحت در چند قدمی مان برای ترشک و قره قوروت و رب تمشک و گلاب دیگران نقشه بکشد و ما در انتظار،سکوت کرده بودیم و این بار نخندیده بودیم.
هی قدم زده بودیم و منتظر مانده بودیم که اگر واقعن همه را برده باشد باید چه کنیم و به این نتیجه رسیده بودیم که آن کسی که ضرر کرده اوست که خودش را خراب کرده و باعث و بانی تمام بی اعتمادی مِن بعد ما به آدمهای دیگر است و ما فقط هفتاد هشتاد هزارتومنی از دست داده ایم و به جهنم که در این فلاکت پول علف خرس نیست و یا چرک کف دست است و باز خندیده بودیم!
دزد خوبی بود که به ما فرصت داده بود که در مورد از دست دادن چیزهایمان فکر کنیم و من درست مثل تمام لحظه ها و دقیقه ها و ثانیه هایی که به ترک کردن و از دست دادن مهم های زندگی ام فکر کرده بودم و توی دلم درد کشیده بودم و اشک ریخته بودم و بعد به خودم دلداری داده بودم که باید صبر کرد و با تمام اهمیتش مهم نیست،این بار هم بعد از آن چند دقیقه انتظار که زنگ بزند که در راه است،زمانی که مطمئن نبودیم که مورد دستبرد قرار گرفته ایم به این نتیجه رسیده بودم که اگر نداشته باشم هم با تمام اهمیتش مهم نیست و باید صبر کرد و تجربه کرد و محتاط بود و لبخند زد...!
دزد خوبی بود...!حداقلش این بود که مثل بقیه ی دزدها غافلگیرمان نکرده بود.به ما فرصت داده بود که در مورد از دست دادن چیزهایمان فکر کنیم.به این فکر کنیم که اگر قرار به نداشتن و از دست دادن باشد باید چه کار کنیم؟درست است که توی دلمان حرص خوردیم و حتی فحشش دادیم.ولی دزد خوبی بود...!
روز مبادا نوشت:
یکـ) اگر یک روز آمدم و اینجا نوشتم که چیزی یا کسی را که برایم به اندازه ی دنیا می ارزد را از دست داده ام و دیگر ندارم،حتی اگر آمدم اشک ریختم و یا بغض هایم را ردیف کردم،دلداری ام ندهید!من همه ی آنچه را که باید در مورد از دست دادن و دست کشیدن بدانم، میدانم.من آدم ترک کردن همه چیز و همه کس -اگر که او بخواهد- در سی ثانیه ام.فقط بسته به اهمیت آن چیز یا فرد،کمـی طول میکشد تا خودم را جمع و جور کنم.برای منی که دنیا را دلداری میدهد،دلداری دادن بی معنا و درد آور است :)
دو) دو سال پیش درست همین روزها اینقدر گوشش داده بودم که بدون گوش دادنش نمیتوانستم نفس بکشم.امروز فرشته باز مرا برد به ایـن.