هوالمحبوب:
ابـــر هـــم در بارشـــش قصـــد فداکــــاری نداشـــت
عقــده در دل داشـت،روی خاک خالی کرد و رفت...
نه اینکه گمان کنید حسرت به دل دستها یا آغوششم،یا مثلن مثل تمام دخترها دلم غش و ضعف بره واسه بودن و نبودنش و یا حتی ککم هم گزید یا بغضم گرفت وقتی این پست برجعلی را خوندم و یا حتی کامنت آزی،کرمعلی یا سیما را که برایش نوشته بودند.من خیلی وقته حسرته نداشتنه آدمهایی که نداشتم و ندارم را نمیخورم و یا حتی توی دلم یواشکی بگم :"کاش...!"
درست از همون سه شنبه ی لعنتی سیزده سالگی م که تا صبح توی جانماز قهوه ای و طوسی ِ مامانی گریه کردم و به خدا التماس،و تسبیح نارنجی رنگش را که همیشه دستش بود را غرق بوسه کردم و اونی که باید میشد،نشد!
بزرگ تر که شدم یاد گرفتم...،خود ِ خودم یاد گرفتم و هیچ خری یادم نداد...،خودِ خودم یاد گرفتم که اگه قرار بود زندگی تو با اینی که هست فرق بکنه و تو هم همونایی را داشته باشی که بقیه دارند،پس باید دقیقن اونا باشی و چون اونا نیستی و الی هستی پس باید قبول بکنی نداشته هات رو!چون قرار ِ خدا با الی به نداشتن ه داشته هاش ه،اونم فقط و فقط چون الــــی ه!
لعنت به هر کسی فک کنه من این پست را با بغض نوشتم،یا حتی الان که داره نم نم و کم کم برف میاد به جای اینکه تا سرم را از روی مانیتور بلند میکنم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم ذوق کنم از این همه قشنگی،فین فین دماغم را میکشم بالا و صورتم را با پشت دستهام پاک میکنم!
من حسرت نمیخورم.هیچ وقت!به جهنم که نداشتم،به جهنم که ندارم و حتی به جهنم که نخواهم داشت!حتی به جهنم که بعد از سی سال می شینه روبروم و وقتی بعد از تشویق و اصرارش به ازدواج و تشکیل خونواده دادن و انکار من بهم میگه :"...من دخترهام گناه دارند!" و اشک توی چشمام حلقه میزنه و بدون اینکه بخوام سر میخورند روی لپهام و بغض میشم و بعد از اینکه یه عالمه حرفام را میخورم و خودم را، بهش میگم:"الان یادتون افتاده دخترتون گناه داره؟؟؟؟؟الان؟؟؟؟دخترتون پارسال گناه نداشت؟دو سال پیش؟ده سال پیش؟بیست سال پیش؟وقتی سیزده سالش بود؟وقتی ده سالش بود؟وقتی پنج سالش بود؟؟دخترتون الان گناه داره؟الان که هیچی نداره و هیچی نمیخواد؟..."
اصلن به جهنم که من صدام میلرزه،به جهنم که دستام میلرزه،حتی به جهنم که وقتی حرف میزنم و اشک میریزم اشک توی چشمایی که هیچ وقت دوستشون نداشتم حلقه میزنه و شاید هم توی دلش!به جهنم که من هیچ وقت دختره خوبی نبودم و نمیشم!همه ش به جهنم!
من هیچ وقت حسرت نداشتنش را نمیخورم،حسرت دستهاش،آغوشش یا حتی اون روزایی که موهام را سشوار میکرد و دو گوشی می بست و من را میذاشت روی پاهاش و صورتش را میچسبوند به صورتم و سیبیلاش را توی لپ هام فرو میکرد و من را می بوسید و من با حرص بهش میگفتم:"بابا!بوسم نکن تیغ تیغی میشم!"
الـــی نوشت :
برایم حرفهای خوب بنویسید!مثلن چقدر اولین برف زمستانی ِ دی ماه زیباست!یا مثلن منی که دختره خوبی نیستم،چقدر دختره خوبی هستم!
هوالمحبوب:
تــو نیــــستـــی پیـــش مـــــن و فرقی نخـــــواهد کـــرد
کــه آخـــر پایـــیــــــز امـــروز است یا فــــــرداســـــت
یـــلــــــدای آدم ها هـمـیــــشه اول دی نــیـــــست
هـر کس شبی بی یــار بنشیـــند،شبــش یــلـداست
بخواهی حرف طولانی ترین شب سال را بزنی،ذهن و فکر و خیال من سمت یلدا نمی رود.ذهن و فکر من سمت همان شب ِاواخر زمستان ه سال هزار و سیصد و هشتاد و چند می رود که در آن سوز سرما در ایوان و در حیاط دراز کشیده بودم و زل زده بودم به آسمان و به چشم خودم حرکت زمین را می دیدم و اشک هایم یخ زده بود و منتظر بودم صبح شود و آفتاب طلوع نمیکرد.یا همان شب ه سرد اوایل زمستان ه هزار و سیصد و نود که تا صبح توی خیابان ها پرسه می زدم و اشکم را حرام ه تاریکی اش میکردم و فقط راه می رفتم و از سرما به خود می لرزیدم و آن صبح لعنتی پرده از رخ نمی کشید.یا همان شب سرد ِ پاییزی ِ نود و چند که تا صبح همه بیدار بودیم و درد میکشیدیم و حتی میتی کومون هم گریه میکرد و من دعای هفتم صحیفه ی سجادیه را میخواندم که:"... با من چنین کن حتی اگر شایسته ی آن نباشم..." و درد میکشیدیم و صبح نمیشد.و یا همه ی این شبهایِ پاییزی ِ بدون ِ تو که من تا صبح به عکس ِتو چشم میدوزم و فقط آه میکشم و درد.و صبح با لبخند کشدار سلام می شوم و تو همه ی کذب بودن کش داری اش را میفهمی!
گمانم هزار بار بیشتر گفته ام که یلدا برای من انار نیست،هندوانه نیست.کرسی و مادر بزرگ و پدر بزرگ ِ هرگز نداشته ام نیست.تخمه خوردن و دور هم نشستن و بلند بلند تعریف کردن و خندیدن نیست.حتی یک دقیقه بیشتر از شب قبل و یا حتی طولانی ترین شب ه سال هم نیست.همه اش ارزانی ه همانهایی که همه ی این چیزها را دارند و از هزار روز قبلش اس ام اس بارانت میکنند که "یادت باشه من اولین نفری ام که یلدا رو بهت تبریک گفت!!"*،که انگار قرار است به اولین نفرها مدال قهرمانی بدهند و یا در این غمکده بازار،تو یادت خواهد ماند اولین کسی که به لوس ترین شکل ممکن یلدایی را تبریک گفته که حتی خودش باور ندارد!
یلدا برای من شع ـر است و یک سجاده ی قهوه ایِ بـُته جقّه و حافظ و دعا.که بنشینم درست روی گل وسط قالی و برایش "مولای یا مولای "بخوانم و زور بزنم که خودم را لوس نکنم ولی درست موقع ه "...هَل یَرحَم الضَّعیف إلّا القَوی" یاد تمام ناتوانی ام بیفتم و بغض امانم ندهد و عر و عور راه بیندازم!
نمیدانم درست از کی شروع شد ولی یلدا برای من لیلة القَدر است.از همان شب ها که تا صبح باید برایش حرف بزنی.از همان شب ها که آدمهای زندگی ات را قطار میکنی جلوی چشمت و میگذاری وسط و از همه شان برایش حرف میزنی و درد دل میکنی و بعد یواشکی در گوشش برایشان دعا میکنی.
یلدا برای من یک شب مقدس و دوست داشتنی است.از همان شبها که لازم نیست تقویم و آدمها طولانی بودنش را آن هم فقط برای یک دقیقه یادت بیاندازند و تو را حسرت به دل تمام نداشته هایت بگذارند.یلدا برای من یادآور تمام شیرینی و تلخی ِ تمام شبهایی ست که ...
یلدا من را می بـَرد تا "دی" ،تا خود ِ "دی" ، تا تمام سردی و سنگینی اش،تا تمام لبخندهایی که مرا به گرم شدن در "دی" دعوت می کردند.یلدا من را می بـَرَد تا تمام آدم هایی که دوستشان دارم و داشتم،تمام آدم هایی که درد دادند و دردشان را کشیدم.یلدا من را می بـَرد تا تویی که هستی و باید کنار من باشی و نیستی.
و امشب اولین یلدای من و تویی ست که کنارم نیستی و من باز باید لبخند کشدار بزنم!
الــی نوشت :
یکـ) بالاخره یک روز درست شب یلدا فیلم "شب یلدا" رو میبینم.یه شبی که تنها نباشم،که راس راسی تنها نباشم.که یلدا باشه و من با دستهای خودم انار دون کرده باشم و ریخته باشم توی کاسه...!توی تمومه این شیش هفت سال حتی وقتی که همه ی عظمم را جزم کردم که فیلمش رو بگیرم و ببینم نشد.انگار که نباید بشه.و من هنوز بدون اینکه دیده باشمش و یا حتی شنیده باشمش،ازش به عنوان بهترین فیلم یاد میکنم!!
دو )* یک روز اگر یادم بود پستی در باب آداب و رسوم اس ام اس دادن هم مینویسم!باشد که رستگار شویم!سهـ) فرشته بی شک این عکس هایی که برایم فرستادی قشنگ ترین هدیه ی شب یلدای من بود.
چاهار) احسان یک عالمه ذوق شدم وقتی این فایل را باز کردم و با تمام شیطنت هایت دلم برایت یک عالمه تنگ شد.چقدر خوبه که امسال یلدا پیشمی.
پنجـ) راستی تا یادم نرفته :"سلام!...یلداتون مبارک" :)
+بلاگفایی ها از زندگیتون راضی هستید کلن؟!:)
هوالمحبوب:
داستانــــی شدم که پایانـــــش مثل یک عصــــر جمعه دلگیـــر است
نیستـم در حدود فاصــــله ها،پس صلاح است مختصـــــــر بشــوم...
خوب آدمیزاد است دیگر!میخواهد همه چیز را بیندازد گردن همه الا خود ِ گردن شکسته اش!دور از جان هم ندارد!!
خوب من هم باید بیاندازمش گردن این آبـــان ماه لعنتــــی که هــر چقدر هم برایــش بخوانم "غــروب اول آبـــان قشـــنگ خواهــد بـــود ..." باز هم توی کــَتـَش نرود و باز هم مته بردارد و روی رشته های عصبی من هی سوراخ ایجاد کند و جلو برود و بعد هم به همین اکتفا نکند و هی در ازای هر حفره ای که ایجاد میکند زبانش را تا انتهایی که بشود تصورش را کرد از حلقومش در بیاورد و به من زبان درازی کند!و من هم یحتمل باید پــِـهـِن بارش نکنم که مثلن خیال نکند تحفه ایست!
یا مثلن بیاندازمش گردن ِ این کتابهای نخوانده ی کف اتاق و روی تخت و کنار طاقچه و زیر میز و جلوی آیینه که قرار بوده مثلن تا یکی دو ماه دیگر چند دور خواندنشان تمام شود و هنوز رنگ ِ سلام هم به خود ندیده اند و باید سر غیرت بیایم و تکانی به خودم بدهم برای شرمنده کردنشان تا مثلن بعدها که برای خودم کسی شدم بشود سند افتخار!
یا بیاندازم گردن ِغرغر کردن های اهل البیت که همه اش سرت را کردی در لوزالمعده ی (!) این کامپیوتر لعنتی و برای حرف احدُالنّاسی هم تره خرد نمیکنی و اصلن نمیگویی خرمان به چند مـَن و کی قرار است رخت آدمیت بپوشی و دل بدهی به زندگی ات؟!
یا بیاندازم گردن ِ...،هیچ نظریه ای ندارم که بیاندازم گردن که و چه و کجا و کی ،فقط میدانم که باید مدتی دل ببندم به جایی و مکانی و زمانی غیر از اینجـــا و دل ببـُرم از روزهای رفته و جان بدهم برای روزهای نیامده!
این مدتی که نیستم مراقب همه ی خودتان باشید.مراقب تک تک خوبیهایی که خدا تمام و کمال پیشکشتان کرده و شما هم گرفته اید و عین خیالتان نیست و تا دری به دیوار میخورد آه و فغان راه می اندازید و سهمتان را از تمام دنیا جار زنان طلب میکنید.
فقط بدانید حال من خوب است و من همیشه خوبــم و قرار نیست نبودنم اینجا به معنای مردن و غمگین بودن و افسرده بودن و شکست عشقی خوردن و له و لورده شدنم باشد و از فردا برای کامنتهای تلفنی و اس ام اسی که برایم میرسد بهانه بتراشم!همینکه هستید و همینکه خوب هستید و همینکه اینجا بخوانمتان به اندازه ی یک دنیا مهربانی کفایتم میکند.دیر رسیدنم و دیر حرف شدنم را به پای هرگز حرف شدنم نگذارید و فقط برای "دختری که حال دلش اضطراری بود و از بد شدن فراری "، مختصری مثلن به اندازه ی یک فنجان چای دعا کنید.می دانم که یادتان می ماند "من دختــــره خوبـــی ام! ". همین...
+بلاگفا در کامنتدانی اش را به رویم بسته بود تا برایتان شع ـر شوم...