_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

درخواب تورا دیدم واز خواب پریدم....

هوالمحبوب:

نشسته ام پشت همان میز کذایی توی سفیر و هی توی دلم دارند رخت میشورند وهی زیر لب غر غر میکنم...درست مثل آن روزها....روبرویم نشسته وزیر چشمی نگاه میکند وزیرزیرکی میخندد...

دلم میخواهد بلند شوم وخفه ش کنم..از خودم حرص میخورم که نشسته ام اینجا وقرار است با اوهمکلام شوم ومثلا از مصاحبت با اولذت ببرم.....

فحش میدهم به خودم واز خودم متنفرم که چه بازی ها با خودم میکنم.....دندانهای یک ردیفش را از پس لبخند شیطنت بارش نشان میدهد ودرحالی که آدامس میجود میپرسد :" نمیخوای یه شعر واسمون بخونی؟!!!!"

همیشه بدم می آمد کسی آدامس بخورد وبا من حرف بزندو هی دهانش را بچرخاند وکلمه پشت کلمه بلغور کند.حرص میخورم ولی درخواستش را اجابت میکنم وبدون اینکه بخواهم شروع میکنم،حداقل برای عوض شدن حال وهوایم وحسم بد نیست...وقتی شعر میخوانم ،حس کسی را دارم که درعرش سیر میکند....

شروع میکنم...:

"بیست سال گذشته در یک تیر.......دختری زاده شد به این تقدیر...."

چشمهایش برق میزند،لبخندشیطنت بارش رنگ میبازد ومثل عاقلها با جان دل گوش میدهد.....انگار که دارد سخنرانی اوباما را برای روز استقلال آمریکا میشنود....

صدایم میلرزد...صدای خیط گفتن خدا رامیشنوم.....الی ، دیدی باز زود قضاوت کردی؟....خدا داری با من چه بازیی میکنی؟

چرا ضربان قلبم تند تند میزند؟میترسم نگاهش کنم  وچشم در چشم بشوم که نکند یکهو برق نگاهم همه چیز را لو بدهد...سرش  را پایین انداخته  تا مبادا تمرکزم به هم بخورد.ومن دارم سیر نگاهش میکنم.چقدر حسم جالب شده ،انگار نه انگار که همین دودقیقه پیش میخواستم خفه اش کنم وتلافی تمام آدمهای زندگی ام را سرش در بیاورم....

یکهو "سفیر"برایم میشود "بهشت". انگار که توی بهشتم وملک مقرب نشسته روبرویم  ودارد به شعرهایم گووش میدهد....

نمیدانم چرا ولی احساس میکنم روی مرکز ثقل زمین نشسته ام وتمام خوبی ها دارد به سمتم یورش می آورد...

شعرم تمام میشود وهنوز سرش را انداخته پایین...صبر میکنم ومنتظر میمانم تا مثلا باز از آن لبخندهای شیطنت بار نثارم کند ومثلا تشویق یا تحسینم کند....

ولی هنوز سرش را انداخته پایین...صدایش میکنم وسرش را باز انداخته پایین....بلندتر صدایش میکنم وباز حرکتی نمیکند...این دفعه صدایم شبیه داد میشود وباز انگار نه انگار....

میترسم...خیلی میترسم...داد میکشم ولی باز مثل مترسک نشسته وهیچ تکان نمیخورد...مسئول سفیر می آید وتکانش میدهد ویکهو صورتش نقش میز میشود ومن جیغ میکشم و از خواب میپرم.....

نفسم به شماره افتاده وگریه میکنم..خیره میشوم به عکس روی دیوار وهق هقم بلند میشود..همینطور گریه میکنم واشک میریزم.....مستاصلم...حتی جرات نمیکنم از جایم بلند شوم...متکا را بغل میکنم وگاز میگیرم که مبادا صدایم از اتاق برود بیرون...پشتم را میکنم به عکس روی دیوار و توی ذهنم روزهای این فروردین لعنتی را مرور میکنم.....

27 روز از این ماه نفرین شده گذشته وهمین امشب قصه ی سفیر 5 ساله شد...حالم بد است.....از اینکه ذهنم درگیر خاطره هاست حالم بد است...از اینکه این رویاها وکابوسها تمامی ندارد حالم بد است....با اینکه به هیچ فکر میکنم ِذهنم خوش دنبال گذشته ها میدود ومن چقدر حالم بد است...

یاد سید می افتم وشدیدا به او حسودی میکنم..به او که روزهای تقویمش دقیقا از امروز شروع میشود وتمام روزهای گذشته را پاره کرده وریخته در زباله دان تاریخ.....

حالم خوب نیست.....اینقدر که نشسته تا صبح میخوابم ...پشت به عکس روی دیوار ومتکا به بغل...خودم را دلداری میدهم وچشمهایم را باز میبندم....دلم میخواهد که دیگر خواب نبینم ویا اگر هم میبینم ،خواب یک ماهی قرمز را ببینم.....

آآآآآخ....

هوالمحبوب :  

 

خداحافظ ومیام.....نمیدونم دارم به کدوم طرف میرم وکجا قراره برم.فقط تند تند قدم بر میدارم وزل میزنم به سنگ فرش پیاده رو وبا خودم تند تند میگم: "برو ......برو....فقط برو...." .پیچ فلکه رو رد میکنم و گوشی دست میگیرم وبا عمه تماس میگیرم...: " عمه خونه ایی؟ ...من دارم میام اونجا..."

و راهی میشم.اینقدر توی ایستگاه اتوبوس راه میرم وزیر لب آواز زمزمه میکنم : اشاره کن که من به تو.....به یک اشاره میرسم......من به تو سجده میکنم ...طلوع کن ...طلوع کن.....از تو به پایان میرسم ...شروع کن ... شروع کن...."

نمیدونم....شاید دارم بلند میخونم و شاید هم زیاد دارم راه میرم که نگاه پر از سوال مردم توی ایستگاه  اتوبوس بهم خیره شده. راه رو بر میگردم و میشینم توی تاکسی و زل میزنم به خیابون و باز زیر لب یه آهنگ دیگه زمزمه میکنم .نمیدونم چی میخونم ولی میخونم و روبروی خونه عمه پیاده میشم .روبروی پارک ومیپرم از تاکسی بیرون ومیرم به سمت خونه .یهو یادم میاد که آهای : داری کجا میری با این حالت؟ میخوای چه توضیحی راجب رفتارت بدی؟ چته؟ ؟ میشینم روی صندلی پارک و زل میزنم رو برو. زل میزنم وسردمه . ناخوداگاه میگم : آآآآآآآآآآآآخ

دلم  آروم نمیشه.دردم از گفتن یه آخ معمولی فراتره ......باز میگم آآآآآآآآآآآخ واین بار بلندترو چندتا دختر کوچولو که دارند کنار صندلیم بازی میکنن نگاهشون به سمتم جلب میشه.چشمام رو میبندم وداد میزنم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ....آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ

و تمومه احساسم میریزه بیرون. چندتا جوون اونور پارک بهم زل میزنند ویهو باهم میزنند زیر خنده.گنجشکای کنارم یهو پر میزنند ودختر بچه ها با هم میدوند طرف خونشون وپیر مردی که روبروی صندلیم نشسته سرش رو به علامت تاسف تکون میده و اون دوتا خانوم که اونورتر نشستند سرشون را میارند نزدیک هم و خیره به من یواشکی حرف میزنند و من فقط اشک میریزم وزیر لب باز میگم : آآآآآخ

چقدر از سه شنبه ها متنفرم.همیشه از سه شنبه ها متنفر بودم.چقدر خوبه که چهارشنبه ها توی تقویمند .چقدر خوبه که من هنوزم عاشق و منتظر رسیدن چهارشنبه هام.....

خدا! ازت هیچی نمیخوام...فقط دردم میاد. همین .......

بغضی به تازگیه امشب!

 هوالمحبوب:

امروز بعد از مدتها –مثلا فکر کن بعد از شاید شونصدسال ! –تلویزیون دیدم وتازه دیدم اووووه تو دنیا این چندوقت چه خبر بوده و من خبر نداشتم!داشتم دومین قاشق نونهای خیس خورده توی آبگوشته توی کاسه رو دهنم میگذاشتم که مجری اخبار سیر تحول تونس و مصرو لیبی وبحرین واردن وبعد هم عربستان رو یکی بعد از دیگری ردیف کرد وشرح داد واز مردمی گفت که دنباله گرفتن حقشون بودن وداشتن انقلاب میکردن.کاری به این ندارم که این اوضاع چقدر به نفعه کیه وایران این وسط چه نفعی میبره واین مدت که اینا مشغولند کلی کار میشه کرد که کسی نفهمه وصداشم در نیاد.... 

همین که دومین قاشق رفت تو دهنم ،اونیکه راه گلو رو میبنده ونمیذاره نفس بکشی وبهش میگن بغض؛ لقمه رو پس زد!وای ی ی ی توی دنیا هم مثل دله من آشوبه.توی دنیا هم مثل دله من همه دنباله حقشونند وسرنگونیه یکی که اسمش رو میذارن دیکتاتور وحقشون را لگد مال کرده.دل من هم آشوبه و منتظره یکی بیاد این دیکتاتوره زندگیمو که غروره واحساسه فروخوردمه رو سرنگون کنه.یکی بیاد منو بکشه ه ه ه ه ه...... 

 

 امشب واسه هزارمین بار با همون بغضی که به تازگیه همون یک سال ونیم پیش بود شماره ی توی گوشیم رو پاک کردم. بغضی که هنوز تازه ست وهرچی ازش بگذره اثرش کمرنگ نمیشه.تویه دلم پر از دلخوریه. تنها حسم دلخوریه. بغضم به تازگیه همون جمعه شبی هست که از دانشگاه با ذوق اومدم وهیشکی خونه نبودو غذا کشیدم واسه خودم وگذاشتم تو سینی و اومدم توی اتاقم ودست بردم گوشیه سفیده نویی که تازگی صاحبش شده بودم رو برداشتم وباهیجان وذوق رفتم توی آدرس بوکش ودکمه سبز رنگش رو فشار دادم وچشم به تلویزیون که داشت "درچشم باد" رو نشون میداد منتظره شنیدن صدای "سلام" شدم. 

 

 لعنت به این دانشگاه ! گاهی فکر میکنم همش زیره سر همین دانشگاهه! انگار واسم شگون نداشت! همه چیز با رفتنم به دانشگاه یه جوره دیگه شد! استقلالم زیره سوال رفت! گذشته م گم شد! آدمای زندگیم عجیب غریب شدن! خودم.......خودم هم انگار گم شدم !!!  

 

بغضه امشبم هنوز تازه ست. به تازگیه همون شبی که بی رحمانه گفت( نمیدونم شاید به شوخی!):"یعنی تو میخوای تا چهل سالگی دست از سر ما بر نداری؟! " . به تازگیه همون لحظه ایکه با فخر دندونای به قول خودش سفید ویه دست و مروارید نشونش رو چندین بار به رخ کشید!!!! به تازگیه همون لحظه ای که خاطره ی اولین باری که سر مکالمه ی طولانیم باهاش کلی حرص خورده بودم وگوشی رو قطع نکرده داشتم غر میزدم را بهم یادآوری کرد وگفت این دفعه مکالمه م طولانی تر شده!!!! بغضم به تازگیه همون لحظه ایه که چندین بار پرسید نه خدا وکیلی چی شده به من زنگ زدی؟ تو بیخود به من زنگ نمیزنی.چیکار داری زنگ زدی !!!!!! وبی توجه به تمام هیجان من ......  وا ی ی ی ی ی!

 

بغض امشبم به تازگیه همون شبی هست که تا ساعت 4 صبح منتظر به گوشیم خیره شدم تا پیام بده باهات شوخی کردم به دل نگیریا .به تازگیه همون شبی هست که تا طلوع آفتاب توی حیاط قدم زدم وبه خودم گفتم وقتی میخواد بخوابه یادش میفته باید مثل همیشه معذرت خواهی کنه. بعد پیام میده و من میگم : " ای بابا ! مهم نیست.بگیر بخواب " واز دلم در میاد وحتی طلوع خورشید هم قانعم نکرد که کلی وقته خوابیده و تو بیخود منتظری!!!!  

 

بغضم به تازگیه همون لحظه ایه که تمومه پیامهاش رو یکی یکی خوندم وپاک کردم وبا اشک گفتم:" تو که اینقدر بی انصاف نبودی !!! این رسمشه؟؟". 

به تازگیه همون لحظه ایه که با درد اسمش رو پاک کردم و گفتم مهم نیست وسرم رو بردم زیر پتو که خودم هم صدای گریه ی خودم رو نشنوم..... بغض من ودلخوریه من هنوز تازه ست با اینکه مدتها ازش گذشته وخوش خیال هنوز منتظره همون پیامیه که بگه شوخی کردم،ببخشید و من بگم باز از من معذرت خواهی کردی؟؟؟ تو نمیدونی من بدم میاد؟ و اون بگه وظیفه م ایجاب میکرد بگم، میخواد خوشت بیاد میخواد بدت بیاد!!!!  

و من توی دلم به آدمهای زندگیم افتخار کنم......  

بغض من هنوز تازه ست! 

 وقتی که امشب برای هزارمین بار اسمش رو از توی گوشیم وقتی داشتم پاک میکردم  وچشمام رو بستم وقطره اشکی که قل خورد پایین رو بازبونم پاک کردم بغضم ودلخوریم هنوز تازه بود

 

****************************************** 

 

پ.ن: 

از من ایراد نگیر!خودم به خودم میگم. نگو چرا اینجادادمیزنی تمومه فریادت رو! مدتهاست از قلم وکاغذ ونوشتن روی اون میترسم. من بی جنبه ام . امشب که بعد از مدتها برای نفیسه اس .ام .اس دادم که بی نهایت دوستش دارم بهش گفتم که بی جنبه ام. اینقدر بی جنبه که یکهو دیدی راه افتادم دنباله صاحب نوشته هایم و خودم را پشت دری دیدم که با عبور عابرها باز میشودو بسته و من مستاصلم که چه کنم؟! یه خورده که غر بزنم ودلم خالی بشه باز شاید بلند بلند خندیدم! به خودم وتمومه بغضی که هنوز تازه س!!

خدایا شکرت!به خاطره بغضهایم ممنون!