_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شاه بیت غزلی.....

هوالمحبوب:  

  

ازخیابون با احتیاط عبور میکنم ولبخند به لب وارد آموزشگاه میشم.مثل همیشه خانم جباری مهربانانه دست میده وبه لهجه ی غلیظ اصفهانی میگه به سلام دخترگلم! چه خَبِرا؟!باهاش شوخی میکنم وبا بقیه چاق سلامتی ومیرم سرکمد تاشکلات بردارم که باجعبه ی خالی مواجه میشم ودادمیزنم :من دیگه اینجا کارنمیکنــــــــــــــــــــــم، کی باز من نبودم اومده اینها راخورده!حالا من چی کارکنم؟؟؟

جباری جون بهم یه مشت شکلات میده ومن هم خوشحال وخرم وشکلات خورون عین یه بچه ی معصوم که عروسکش را بهش دادند،میشینم منتظر تا زنگ بخوره وبرم سرکلاس.بهم میگه حالا که بهت شکلات دادم بیکارنشین اون دوتا شعر که قرار بود واسم بنویسی را بنویس و واسه سرذوق آوردنه من یه شعره آبکی هم میخونه ومنم درجواب میگم:به به!

"شاه بیت غزلی،مطلع اشعار جفنگ...توهمانی که زسحر سخنش،نیما خفت؟!!!"

میخنده وبقیه هم!

روزنامه ای که دستشه رو میده دستم ومیگه  بنویس!

روزنامه را ازش میگیرم وبا مارکرهایی که روی میزه واسش گل وبلبل ونخل ویه قلب میکشم ویه تیر که ازوسطش رد شده ورنگش میکنم !واون هم حرص میخوره که بذار وقتی اومدی گفتی مارکرهاسرکلاس نمینویسه ،اون موقع من همین تیروقلب را نشونت میدم!

خودکاررا میده دستم که شعررو واسش بنویسم:

"شاه بیت غزلی،مطلع اشعار جفنگ 

توهمانی که زسحر سخنش نیما خفت

نوشتنه یه بیتش بهم نمیچسبه! و از اولش مینویسم:

ادامه مطلب ...

:/

هوالمحبوب: 

وسایلم رو آماده میکنم.قاشق و چنگال بر میدارم ولیست وسایل مورد نیاز  رو مرور میکنم.خنده داره اما هیجان دارم!درست مثل اون روزها که دنده ام میخارید واسه یه کاره یواشکی که توش هیجان باشه وهمون یواشکی بودنش کلی به ذوقم می اوورد!بانرگس هماهنگ کردم،فردا ساعت 5:30 ترمینال.خیلی خسته ام فردا باید میومد وپیشنهاد مامانه نرگس بود ومن هم توی هوا قاپیدم.دلم یه ذره شده بود واسه همه چی!چقدر این روزها حالم بد بودوهست.

.....درست مثل اون روزها که در اوج درد خودم رو سپردم به روزی که داشت میومد .خودم پره هیجان بودم ودرد.میدونستم فردایی که داره میاد واسم لازمه.داشتم میمردم از این همه فشار وخودم صدای قرچ قوروچ استخونهام رو میشنیدم.داشتم آب میشدم وصدام تو حلقم خفه شده بود ودر نمیومد که فرنگیس ونازی من روراهی اون سفر یه روزه توی قشنگترین ماه سال یعنی اردی بهشت کردند ومن فقط منتظره فردا بودم که به قول سید فقط برم!خودم پره تمومه حسهای سنگین بودم که نصف شب SMS زد که واسه فردا اضطراب داره ومن به آرامش دعوتش کردم وگفتم هرچی باید بشه میشه ونگرانی فقط لحظه ها رو سنگین میکنه.حق داشت! داشت جایی میومد که همه واسش غریبه بودن،حتی من!ولی میدونستم خودش بلده جای خودش روچه طوری  باز کنه ومن فقط باید دور میبودم وتماشا میکردم.اینطور کمتر نگران میشد.وفردا قشنگترین روزه تمومه زندگیه من بود

وامشب.......

امشب بعد ازاین دوسه سال باز اضطراب دارم،پای کامپیوتر نشستم ودارم خودم رو باسرگرم کردن گول میزنم.منتظره فردام تا فقط برم!یادم رفته فردا فقط نرگس همراهه تمومه لحظه های منه وفقط اون میدونه که فردا چه خبره ومن!خنده ام میگیره اما هر چند دقیقه یکبار گوشیم رو بر میدارم،منتظرهSMS هستم که در جواب بگم نگران نباش هرچی باید بشه میشه،فردا حتما یه روزه خوبه،بگیر بخواب فردا خواب میمونی ها!واون فردا تابهم میرسه به جای سلام بگه سْقٍت سیاه که صبح خواب موندم ومن فقط به این فکر کنم که امروز هر اتفاقی بیفته من باید به آرام بودن وکاهش اضطراب امروز کمک کنم!

امشب دلم نمیخواد بخوابم ،حالا اونکه نگرانه منم ونرگس حتما خوابه که بهش SMS بدم که واسه فردا اضطراب دارم تا اون بخواد چیزی بگه!خودم به خودم میگم:هرچی باید بشه میشه،فقط قول بده دختره خوبی باشی!

پ.ن .یه جمله از مرحومه مغفوره : گاهی همه خوبی یک رابطه به این است که درست در جای مناسب قیچی­ش کنی و نگذاری که دنباله‏ش به دور گردن خاطره‏ها بپیچد و تاریک و سیاه و تلخشان کند.

چهارشنبه....

هوالمحبوب:  

 

خودم رو میشناسم.اصلا چون خودم رو میشناسم ومیشناختم این چهار پنج روزه اونقدر خودم رو مشغول کردم که فرصت یک ثانیه فکر کردن رو هم نداشته باشم!یاتوی دفتر بودم وسرچ توی اینترنت وسروکله زدن با احسان یاتوی  آموزشگاه وتوحلق خانوم جباری!!شبها هم که پای خطابه های پایان ناپذیروادامه داره میتی کومون (!) وقبل از فرصت فکر کردن به چیزی چشمام روی هم میرفت .خدا خودش تمومه خوبی ها رو نصیب نرگس کنه که تنها همدم وهمصحبت اون روزها واین روزهامه .روم نمیشه راجب دلمشغولی هام وفکرمشغولی هام باهاش صحبت کنم.مثلا خدا قبول کنه یه سال به عمرم اضافه شده و باید ادای آدمای عاقل رو در بیارم!!همین که چاهارتاخاطره از این واون تعریف کنم وچندتا فحش به فلانی وبهمانی بدم واون تائید وتفسیروتعبیرکنه واسم کافیه!نفیسه که این روزها مشغوله علی کوچولوه،اونقدر که حتی تولد من رو یادش رفت ووقتی فرداش خواست عذر خواهی کنه واز دلم در بیاره موضوع بحث رو عوض کردم که یادش بره یادش رفته،شاید منم یادم بره!!(گاهی وقتا عجیب از خودم تعجب میکنم!)

امروز غروب زود اومدم خونه تا ترجمه های عقب موندم ورو راس وریس کنم،توی راه توی همون فاصله ای که از الهام جدا شدم وباهاش خداحافظی کردم.دقیقا از سر کوچه تا در خونه تمومه حرفها وخاطرات این چندوقت رو با تمومه جزئیات تو ذهنم مرور کردم

ادامه مطلب ...