_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

زنی در آستانه ی فصلی گرم!

 هوالمحبوب:  

 

گفتم دل وجان در سرکارت کردم 

هر چیز که داشتم نثارت کردم 

 

 

گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی؟ 

آن من بودم که بیقرارت کردم 

 

آن من بودم که بیقرارت کردم!فصل مزخرف و گرم تابستون شروع شد!از همین حالا گرممه!موندم نه نه ی ما چه جور روش شد ما رو تواین فصل به دنیا اوورد!حوض آبی رنگه خونه از همین حال پره آبه تا از راه برسیم بدون اینکه فرصت غر زدن واسه گرمیه هوا داشته باشیم بپریم توش!کولرها راه افتاده وخانومه خونه خودش رو به انواع واقسامه تسهیلات وتمهیدات وامکانات مجهز کرده که پذیرای آدمایی که از گرما غر میزنندوشکایت میکنند باشه!ازهمین حالا به امید اومدنه پاییز زنده ام!!!!!!این فصل با موقع های دیگه فرقی نمیکنه.کارمون چندبرابر میشه که کم نمیشه وفقط باید تحمل کرد تا تموم بشه.این منم......زنی در آستانه ی فصلی گرم...!!! 

اولین روزه تابستونه گرمتون مبارک! 

 

******************* 

این شعره بالا رو اول صبح تا رسیدن به دفتر هی توی تاکسی با خودم زمزمه میکردم وحظ میبردم.نوربه قبرت بباره عطار جون!

بزرگ شدنت مبارک قهرمان!

 هوالمحبوب:

 

میرم توی یاهو میل وCompose رو میزنم کهE-mail بفرستم.بعد به خودم میگم:"چرا؟؟؟؟"

Sign out میشم وباز میرم تو فکر! این بارمیرم توی وبلاگ قبلیه،جایی که سطرسطرش بدونه اینکه بخوام من رو یاده یه حسه تلخ میندازه .اصلا واسه اینکه دیگه تلخیها رو از یادببرم؛اون آخرش که میگند همه چی خوب تموم میشه، یه Goodlady بازشد به چه ابهتی!!!

یادته میگفتی Goodlady خیلی توش تشخص هست و به من نمیخوره وآدم فکر میکنه با یه آدم مودبه خانوم  سروکار داره و من میگفتم آدمها دقیقا اون چیزی رو که نیستند فریادوتکرار میکنند تا باورش کنند!/ /مثلا مظلوم نمایی میکردم و فروتنی؛ تا تو بگی اختیار داری،این چه حرفیه!وتو هم بدجنس تر از من با یه حالتی میگفتی:خُـــــــــــــــــــوب!"

شعرتولدت رو میخونم وکلی از خودم خوشم میاد!چقدر با استعداد بودم ها!وتویی که مثلا خدای تشکروتحسین وانگیزه بودی، واسه  این همه ذوق وقریحه که ترکونده بودم یه  ایول هم نگفتی و از همونجا یهو استعدادم سوخت شدوحروم شدم!!!!!!!!!یادم می افته خودت گفتی مگه  آدم باید واسه کاری که میکنه انتظاره  تحسین داشته باشه؟!!حالا  که دیگه ذوق شعرم کور شده وفایده نداره،اصرار نکن!!!فک کنم دیگه کم کم دارم مثل تو دچار نسیان میشم!شعر،شعر،شعر! وآرزوی "میتی کومون" که درجهت به ثمر نشستنه  من به بادرفت

ادامه مطلب ...

پس بالاخره شکست؟!...

هوالمحبوب: 

حرفم این بود:"دوستی و روابط آدمها مثل طناب میمونه که دوتا آدم دوطرفش رو گرفتندو به هم ربط دارند که ما بهش میگیم رابطه!وقتی این طناب  هرچندمحکم پاره شد وما اسمش رو گذاشتیم قهر یا دلخوری،باگره زدن مجدد این طناب ، دوسرطناب به هم نزدیک تر میشه وفاصله کوتاهتر میشه،تا جاییکه که دیگه اون گره به چشم نمیاد"!اون موقع ما میگیم دوستی ها عمیق تر شده که البته بیشترمواقع اینطور بوده!ودوستی های عمیق از یه کدورت کوچیک وشاید هم شدید شروع شده.

اما گاهی رابطه ها مثل یه ظرف خوشگل میمونه!قابل توجه خانومها که ظرفهای توی ویترینشون به جونشون بسته ! ارزش این ظرف به پولیه که واسش پرداختی.همونطور که به قول شازده کوچولو ارزش دوست به عمریه که واسش صرف کردی.لازم نیست کاری واسش کرده باشی یا واست کرده باشه ، مهم عمره که ارزشمندترین چیزه و ما ازش به عنوان  عمر دوستی  یادمیکنیم. مثل همون ظرفه که علاوه بر قیمت مادیش هرچی قدیمی تر باشه ارزشمندتره با اینکه شاید حتی قیمت چندانی نداره وصرفا "مامان بزرگ خدابیامرزم اینو وقتی تو تازه به دنیا اومده بودی ، شب چله واسم چشم روشنی  اوورده بود!!!!!"

می عرضیدم(عرض میکردم!)،وقتی این ظرف ظریفه زیبای اصل و ارزشمند می افته و میشکنه،دنیا به چشمت تیره و تار میشه و میخوای دنیا نباشه.حالا هرچی هرکس بهت میرسه میگه که "بابا این یه ظرفه!فدا سرت!خوبه ضرر به جونت نخورده" و غیره وذلک....تو به گوشت نمیره که نمیره وتموم خاطرات و روزایی که باهاش گذروندی رو به یاد میاری و آی نه نه م،وای نه نه ام راه میندازی و هی بلند بلند روضه میخونی و سوگ سیاوش واسش میگیری!و هی تیکه هاش رو دستت میگیری و عر میزنی!!!

بعد یه شیر پاک خورده ای انواع و اقسام وسایل تعمیر روبهت معرفی میکنه و بالاخره یکیش کارگر میشه و تیکه های این ظرف ظریف به هم پیوند میخوره وتو هم مثلا خوشحالی که باز داریش،اگرچه عین روز اولش نیست!

تا اینکه بالاخره یه روز،یه جایی،یه وقتی ،توسط یه کسی ،یه دستی بهش میخوره(شایدهم بدون دست وشاید با وزش نسیم وشاید هم بدون هیچ حرکت جنبنده ای! ) و شترق ق ق ق ق ق ق!

تو هم داری با تلفن حرف میزنی ،صورتت رو بر میگردونی وخونسرد میگی:"پس بالاخره شکست؟؟!!!!"

وادامه ی مکالمه ی تلفنی!!!!!!!!!! 

************* **********************

پ.ن:توی اوج قشنگیای اردیبهشت و دل پراز التهاب وفکر آشفته ووجودمملواز احساسات متناقض من،صبرقشنگترین آرزوست برای عموقاسم.