هوالمحبوب:
هشت سال پیش،پنج روز از زمستون سرد و یخبندون گذشته بود که یهو همه مون آتیش گرفتیم.....
توی دلم آتیش بود اما دستام یخ کرده بود.وقتی فکر میکنم انگار هزارسال گذشته.هنوزم بغضم میگیره.هنوزم وقتی عکسی از اون اتفاق میبینم دستام یخ میکنه و ضربان قلبم ناموزون میشه.هنوزم طاقت دیدن نبودن عزیزی پیش عزیزش رو ندارم.هنوزم وقتی فیلم اون موقع ها را مبینم از جام بلند میشم و اتاق را ترک میکنم.انگار که خودم میون اون همه آوار دارم دنبال عزیزترینهام میگردم....
وای چقدر سخته نبودن ونداشتن کسایی که از جون بیشتر دوستشون داری.چقدرسخته تحمل مرگ .اونم تحمل مرگه یه عالمه آدم که نمیدونم برای کودومشون اشک بریزی؟کدومشون عزیزتر بودند؟کدومشون را باید بغل کنی یا برای کدومشون باید دق کنی؟
همیشه این اتفاق و موقعیت من را یاد فیلم "خاک سرخ " میندازه!اونجایی که "لیلا"توی ماشین منتظره برگشتن شوهرش میشه و یهو یه موشک میاد و جلوی چشمای لیلا شوهرش.....
استیصال یعنی لیلا یعنی بم.....
یعنی نمیدونی باید دق کنی یا زندگی کنی؟احساساتت قاطی پاطیه!!!!به خودت میگی الان وقتش نیست.بلند شو دختر ولی داری از درد میمیری....استیصال یعنی بم یعنی لیلا....
همه هزارتا تعبیر وتفسیر از بم گفتند و زمزمه کردند:
قهر وعذاب خدا!
گناه مردم اون سرزمین!
امواج رادیو اکتیو زیرزمینی!
روی خط زلزله بودن!!!
نزدیک شدن به دوره ی آخرزمون!
.....
......(و یه عالمه حرفای خاله زنکی ه دیگه!)
ولی هیچ وقت هیچکی فکر نکرده امتحانه!
امتحانی که همه حتی من و تویی که این گوشه نشستیم و نگاه میکنیم و فرسنگها ازش دوریم ،توش دخیلیم و زیر سوال!
چقدر راحت خیلی ها مردود شدند!
چقدر راحت خیلی ها پولدار شدند!
چقدر راحت خیلی ها از ماقبل اشک خیلی ها خندیدند و خوشحال شدند و گردنشون کلفت شد و آب رفت زیر پوستشون!
چقدر راحت خیلی ها از بهشت رونده شدند و جاشون را دادن به خیلی های دیگه!
چقدر راحت.....
.
امشب داشتم فیلم مستند"بم ، شهر بی دفاع " به کارگردانی "مــیــترا منصوری" را می دیدم.
چقدر راحت شبا آروم میخوابیم و قبلش با خودمون میگیم خداراشکر که امروز هم گذشت!
وای به من که امروز هم گذشت......
پــــــ . نــــــ :
بنویسید کـــه بم مظهر گمنامی هاست
سرزمین نفس زخمی بسطامیهاست
ننویسید کـــه بـــم تلـــی از آواره شده است
هوالمحبوب:
هرموقع میبینمش از جاش به رسم احترام بلند میشه و خم میشه.دستش را میذاره روسینه ش و اظهار ارادات میکنه.من هم با حرکت سر سلام میکنم و همزمان که دارم رد میشم لبخند به لب ازش دور میشم.
باید شصت سال سن داشته باشه.شایدم بیشتر.موهای سرش تقریبا سفیده.سفید که نه جوگندمی رو به سفید.صورت مهربونی داره و همیشه وقتی مشتری داره از جاش بلند میشه.رسم ادب و احترام را بلده.بیشتر مواقع لباس خاکستری میپوشه و همیشه دست به سینه می ایسته دم در مغازه ش و گاهی هم میشینه.باز هم دست به سینه!
همیشه مرتب و تر وتمیزه و مرد آراسته ای ه!نمیدونم چرا ولی وقتی یهو اگه حواسش هم نباشه از همون دور که دارم بهش نزدیک میشم به اختیار نگاهم میفته بهش!شاید سنگینی نگاهم را حس میکنه که یهو سرش را میاره بالا ومی ایسته وباز ادای احترام وادب و من با لبخند دور میشم.انگار که توی این دو سال به اون مرد مسن کنار داروخونه که هنوزم هم نمیدونم چی توی مغازه ش میفروشه عادت کردم.به سلامش به بودنش به نگاه مهربونش و به احوالپرسیش وشاید هم اون به سر تکون دادن من...
شهریور دو سال پیش بود.ماه رمضون بود.داشتم از آموزشگاه برمیگشتم.کوله انداخته بودم و کلی خسته بودم.ازصبح گوشیم خاموش بود.ازبس سر کلاس زنگ میخورد و نمیتونستم جواب بدم و یکی در میون جواب میدادم کلافه شده بود.واسه همین از همون صبح که سر کلاس زنگ خورد خاموشش کردم.از اذان گذشته بود.عادت ندارم بیرون افطار کنم حتی به اندازه ی خوردن یه خرما.ازخستگی داشتم می مردم.خیابون تاریک بود همه رفته بودند خونه هاشون که افطار کنند و سریال ببیند.ازاتوبوس پیاده شدم.قبلش گوشیم را ازکوله در اوردم ببینم ساعت چنده دیدم خاموشه، باز گذاشتم سرجاش.یه خورده با الهام همکارم حرف زدم و ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم.ایستادم توی ایستگاه توبوس بعدی تا برسم به خونه.حس کردم خیلی دیر شده.دست کردم توی کوله م تا گوشیم را دربیارم و روشن کنم و ببینم ساعت چنده! دیدم گوشیم نیست!!!!!
هرچی گشتم نبود.کوله م را وسط خیابون خالی کردم نبود.تموم مسیر را برگشتم و قلبم توی دهنم بود.روی زمین داشتم دنبالش میگشتم و نبود.واسه اولین بار به تمومه مغازه های توی مسیرم توجه کردم و تک تکشون را نگاه می کردم که گوشیم را پیدا کنم.حالم بد بود...نمیدونم حسم چی بود ولی وحشتناک بود.از راننده تاکسی ها که دور هم جمع شده بودند پرسیدم باخنده گفتند اگه پیدا میکردیم که به تو نمیدادیمش!انگار خل بودند!آخه مرد حسابی الان وقته شوخیه؟
دم در مغازه نشسته بود با دوتا پیرمرد دیگه!نمیدونم قیافه م چه جوری شده بود ولی انگار میدونست چی شده!
پرسید چی شده؟
فقط گفتم :گوشیم!!!!!!!
نمیدونم چی پرسید و چی نپرسید .اصلا نشنیدم.اصلا نمیشنیدم...فقط دیدم گوشیش را داده دستم و میگه یه زنگ بزن به گوشیت.بدون اینکه سوال کنم زنگ زدم.گوشیم خاموش بود.خودم خاموشش کرده بودم از صبح.....
بهم گفت بشین برم برات یه لیوان آب بیارم.گفتم :نه!هنوز افطار نکردم.باید برم خونه.گفت ساعت نه و نیمه، یکی دو ساعته اذان گفتند.گفتم مهم نیست.باید برم خونه.....
خداحافظی کردم و یه خورده قدم زدم و بعد رفتم نشستم کنار بلوار و زدم زیر گریه....
شوکه شده بودم.باورم نمیشد زنها هم دزدی کنند.باورم نمیشد توی ماه رمضون هم دزدی کنند.باورم نمیشد قراره پول گوشی من را ببره توی خونه ش و بده به بچه هاش.یه جورایی نفس دزدی باورم نمیشد.و فقط یه چیز ناراحتم میکرد.اینکه سحر نمیتونم به کسی زنگ بزنم و واسه سحری بیدارش کنم.یکی دو سال بود شده بودم جارچی و مسئول بیدار کردن تموم کسایی که اسمشون توی گوشیم بود....دزدی واسم هضمش سخت بود.نمیفهمیدم دزدها شبا چه مدلی میخوابند یا چه مدلی فکر میکنند.همون شب ازگوشیم گذشتم فقط به خاطر بچه هایی که شاید از مابقی پول گوشیم ارتزاق میکنند اما هنوز هم دزدی را نمیفهمم....
از اون شب هرموقع از کنار مغازه ش رد میشم بهم لبخند میزنه.به گوشیم که دستمه نگاه میکنه و بالبخند آرزوهای خوب میکنه و من دور میشم.
هرموقع میبینمش یاد اون شب شهریور میفتم.می ایسته دست به سینه سلام میکنه و من با حرکت سر جواب میدم ولبخند به لب دور میشم....
هوالمحبوب:
سوار میشیم بالاخره!دررکاب یه سمند زرد رنگ البته از جنس تاکسی و راهی چهارراه تختی میشیم.کرایه 400 تومن و من هم یه ده هزارتومنی دارم و یه دویست تومنی.دویست تومنی را میذارم گوشه ی جیبم و ده هزارتومنی را تقدیم راننده میکنم.
از توی آینه نگاه میکنه و یه اشاره به پول میکنه و میگه:مقصدتون کجاست؟
- چهارراه تختی!
- پول خورد نداشتید؟
- وا!نمیخواستم بگم ده هزارتومنی دارم که قیافه بگیرم!اگه داشتم که بهتون میدادم!
راننده موند و بعد لبخندی زد که به خنده منتهی شد!
نمیدونم به سوال مسخره ی خودش خندید یا به جواب من ولی خندید و مشغول پیدا کردن پول خرد برای دادن بقیه ی پولم شد....
همیشه از این سوال پول خرد نداشتید خندم میگیره!
مسخره ترین سوال دنیاست....
تازه مسخره ترین عکس العمل دنیا اینه!:
نه!
راننده پولت را کامل بهت برمیگردونه و تو میگی:پس براتون میندازم تو صندوق صدقات!
و جوابهای احتمالی راننده:
1.اشکالی نداره مهم نیست!
2.نمیخواد پول تو صندوق ازطرف من بندازی!ازطرف خودت بنداز که بغدادت خرابه!!!!
3.لازم نکرده!پیاده شو