_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گرچه چون بوشــهر اینجا نخل نیست چند نخـلی اول ِ آمادگاست...!

هوالمحبوب:

یک روز که وقتی دارم راجبش حرف میزنم بغضم نگرفت و اشک نشدم و هوار نشد سرم راجبش مینویسم

یک روز یا یک شب که مثل دیشب  ایمیلی از چند ماه پیش را باز نکردم روبروم و هی به خدا نشونش ندادم و نگم خودت نگاه کن ببین چی نوشته(!) و هی جمله ی اول پستم را ننوشتم و بعد هی تند تند دماغم را با پیرهنم پاک نکردم و بعد پتوی مسافرتی ای که آرش،شوهر هاله ؛بهم کادو داده را نکردم توی دهنم تا صدای گریه م بلند نشه مینویسم....

مینویسم اون خیابون، قشنگترین و دردناک ترین قسمت و مکان ِ زندگی ِ من ِ...

درست مثل پل فردوسی

درست مثل خیابون میر

درست مثل شمشادهای روبروی عالی قاپو....

یه روز راجبش مینویسم که الی چقدر ذوق میکنه وقتی پاش را میذاره توی اون خیابون

چقدر نفس میکشه و چقدر لبخند میزنه و چقدر آه میکشه و چقدر پر میشه از خدا وقتی چشمش میفته به سر در و نگهبان هتل عباسی و اون حوض مسی روبروش ،با فواره ی قشنگش!

چقدر عشق میکنه وقتی نگاهش میفته به "کافی شاپ سفیر" که حالا شده "مزون مژگان" و نمیشه داخلش را دید....

چقدر کیف میکنه وقتی توی اون زیرزمین تمام مجتمع را دور میزنه و هی کتاب نگاه میکنه.

الان نمیتونم بگم که من با تمام آدمای زندگیم اونجا خاطره دارم

با تک تکشون....

الان فقط میخوام قدم بزنم...

باز مجتمع را دور میزنم و نگاهم که به هرکتابفروشی میفته بغض میشم و لبخند....

هی دور میزنم و هی مغازه دارها "بفرمایید ...بفرمایید" راه میندازند و من چقدر همه شون را دوست دارم....

هی دور میزنم و هی دور میزنم و هیچ کدوم "کتاب تحقیق پیشرفته " ندارند...

پام را میذارم توی مغازه

مثل همیشه شلوغ و زیبا....

و زود میرم ته کتابفروشی....

زل میزنم به کتابها و هی لبخند میزنم

انگار که خل شدم....

خودم را میبینم کنار "شوهر آهو خانوم " ایستادم و منتظر و دارم با موبایل حرف میزنم...

هی خودم را نگاه میکنم و هی لبخند میزنم....

یهو یه صدا از پشت سرم میاد...

سرم را برمیگردونم و نگاهم را از خودم میکنم...

"میتونم کمکتون کنم؟! کتاب خاصی میخواید؟!"

کمک کتابفروش بود...

بهش لبخند میزنم و میگم:کتاب خاصی نمیخوام....فقط مغازه تون را خیلی دوست دارم...من اینجا را خیلی دوست دارم...مخصوصا این آخر که پره کتابه...هر موقع میام اینجا خودم را میبینم که داره کتابا را زیر و رو میکنه....

لبخند میزنه

لبخند میزنم و نگاهم را زوم میکنم روی کتابا...

سنگینی نگاهش را حس میکنم

بهش میگم اشکالی نداره که من اینجام؟

میگه نه و میره.....

انگشت سبابه ام را میکشم روی کتابای ردیف شده و باز خودم را میبینم که منتظره....

یک روز مینویسم

یک روز راجب تمامش مینویسم...

راجب نخلهای سر به فلک کشیده ....

راجب تک تک آدمای زندگیم که با الی اینجا قدم زدند اگرچه هیچ کدومشون نبودند....

دارم نفس میکشم و قدم میزنم...

صداش دل آدم را میلرزونه....

روبروی "سوره" نشسته و داره فلوت میزنه

همین را کم داشتم

همین را کم داشتم

پاهام میلرزه و میشینم کنارش ،روی جدول کناره پیاده رو و مقابل نگاه تمام عابرا....

نمیدونم چه ملودی ای را داره میزنه اما پره حزنه....

بهش میگم همه چی بلدید بزنید؟

سرش را بالا نمیکنه و درست مثل یه رعیت باهام رفتار میکنه و میگه چی میخوای؟

میگم :"امشب در سر شوری دارم..." را بلدید؟

نه میگه نه ، نه میگه آره....هیچی نمیگه و شروع میکنه به زدن....


"امشب در سر شــــورررررررری دارم....

امشب در دل نـــــــــــــورررررری دارم....

باز امشب در اوج آسمااااااااااااانم....."


عابرها پول میندازند جلوی پاهامون....صدای الله اکبر اذان بلند میشه...آسمون بغض میشه..... من سرم را میذارم روی زانوهام و بی توجه به نگاه تمومه آدمهای پیاده رو ،بلند بلند تمومه "آمــــــادگـــــاه" را گریه میکنم.....


دزدی نوشت:

یک)این روزها همه ناقص الخلقه شده اند...

هیچ کس دل و دماغ ندارد..!!!  

                      

دو)سنگ . کاغذ . قیچی .اصلن چه فرقی می کند. وقتی تو ، آخرش ، با پنبه سر می بری..؟؟

سهــ)


الــــی نوشـــت:

یک )آدمها فراموش میکنند....همه چیزشان را ...حرفهاشان...رفتارشان...قصه هاشان...جمله هاشان....

خاصیت آدم بودن فراموشکاریست...باید فراموش کرد تا راحت تر زندگی کرد!

و من فقط راجبشان حرف نمیزنم ولی فراموش نمیکنم.....هیچ وقت...درست مثل دیشب....شاید من آدم نیستم!!!!!


دو)یکی دو تا از پستهایمان را این طرف و آن طرف دیدیم با دستکاری و تحریف!میسرقتید مهم نیست!حق چاپ که محفوظ نیست!!حداقل گند نزنید در جمله ها و اسمها!گناه دارند طفلک ها!


سهـــ) میدونی چقدر خوشحالم برات سوسن...میدونی؟ نمیدونی...هیشکی نمیدونه...خدا را شکر دختر...خدا را شکــر....خدا هنوز زنده ست ....خوشبختیت آرزومه...


چاهار)من خوبم و پای هیچ عاشقانه ای وسط نیست...همین!

مـــــن اگـــــر راه بــــه جـــایــی بــبرم ،ناخلــفـــم...!!!

هوالمحبوب:

بهم میگه بهش گفتم میرم "پل فردوسی" حتما اونجاست...نبودی...میرم اون پارکه نزدیکه خونتون ،حتما اونجاست!...نبودی....میرم ترمینال ،حتما اونجاست ،....نبودی....

آخه ترمینال رفته چی کار؟نرفته ترمینال.اگه رفته هم شاید میخواد بره "قــــم"...غیر از قم جایی نداره بره.بذار بره...اونجا هم چند بار "پیجت" کردم ...نبـــــــــودی....

.

.

میگه تمام سوراخ سنبه های اون پارکی که تازه سندش را زدی به نام خودت را گشتیم...نبودی....تمام صحن امامزاده را گشتیم... فرنگیس مطمئن بود اونجا پیدات میکنه....نبودی....

کجا بودی؟....

میگم مگه مهمه ؟ الان که اینـــــــــــجام.....

دیر وقته....فاطمه خوابیده  میرم میبوسمش و میرم پیش گل دختر.اونم خوابیده ،میبوسمش ازطرف خودم و احسان ...میام توی اتاق و میشینم روی تخت .ساکت....حتی بغض هم نمیکنم!!!!


..........!


زل میزنم به تمام مسافرا....به سر در ترمینال....و نگاه آدمها....

اینا میدونند من چرا اینجام؟...کی میدونه؟هیشکی!

چقدر از این ترمینال خاطره دارم....چقدر این ترمینال من را به خاطرات قشنگ میبره....

آره همین در ورودی بود صبح زود منتظر نرگس بودم بریم کاشان....میدوم و میرم با نرگس دست میدم و میریم سوار اتوبوس بشیم....و هر دو میخندیم!

میرم جلوتر....سید عصبانی منتظره!...باز دیر کردم!همیشه دیر میکنم...میگه ما عادت کردیم خانوم فلانی!

میریم زود سوار اتوبوسای تهران بشیم...امتحان داریم....اون دختره "پ" هم اون جلو نشسته داره "فلیپ کاتلر " میخونه و من تظاهر میکنم ازش لجم میگیره!!!!

باز آقای قاسمی دیر اومده...به گوشی سید زنگ میزنه شما برید من خودم با تاکسی میام....وسید لجش میگیره و از اون قهقهه های بلند سر میده و بعد سکوت و تظاهر به روشنفکری ...!

همین جا بود...آره!..کرایه چقدر تا تهران؟...یازده هزارتومن!

چه خبره آقا؟مگه هواپیماست؟....من میخوام برم یه امتحان بدم بیفتم برگردم! چه خبره؟؟؟!!

همین جا بود....تهران خانوووم؟...نه آقا قــــــم!

دست خودم نیست قل میخوره میاد پایین و به راهم ادامه میدم....

مسافرای چمدون به دست!

مرد ،دختر جوان را بغل میکنه و از هم خداحافظی میکنند....باز قل میخوره میاد پایین و به خودم فحش میدم....

دختر کوچولو با موهای دم اسبیش از کنارم رد میشه و برام دست تکون میده و من براش لبخند میزنم....و باز قل میخوره پایین.....

رفتگر ترمینال داره با جارو بهم نزدیک میشه و زل میزنه بهم....میرم کنار تا بتونه زیر پام را جارو بکشه ...

"مسافرین محترم زاهدان هرچه سریعتر به پایانه ی لوان نور مراجعه فرمایید .اوتوبوس راس ساعت چهار ترمینال را ترک خواهد کرد..."

یاد " عمو جعفر "می افتم.دوره کارشناسی زاهدان درس میخوند...چقدر خاطره داشت از اون موقع...گوشیم را درمیارم ببینم مسافرا چقدر وقت دارند و چقدر باید عجله کنن....خاموشه!..میذارمش توی کیفم!

انگار که برام مهم باشه میگردم دنبال ساعت و میبینم ده دقیقه دیگه وقت هست....

میشینم روی یکی از صندلی ها....اینجا منو یاد اون شب زمستون میندازه که تا خود صبح روی این صندلی چمباتمه زدم و برای خودم شعر خوندم و یادم می افتاد که عجب بازیی خوردم و من باید اون موقع چی کار میکردم؟!

پسر کوچولو یهو میافته زمین....باباش بغلش میکنه و بوسش میکنه تا گریه نکنه....

یعنی چه مزه ای داره؟...باز قل میخوره پایین و دیگه جلوش را نمیگیرم...باز قل میخوره و تمام وجودم چشم میشه و زل میزنم به پسر کوچولویی که حسادت بهش سرتا پام را گرفته....

دست میزنم زیر چونه م و حدس میزنم هر مسافر اهل کجاست و میخواد کجا بره و برای سفرش داستان میچینم....

این سبزه ست و آفتاب سوخته...اهل جنوبه...داره این چند روز تعطیلی میره خونشون....نامزد داره ..از انگشتره زردش حدس میزنم و لباسی که زور زده جالب جلوه کنه...

این خانوم دانشجوه داره میره ثبت نامه دانشگاه...کوله پشتیش برام تداعیه دانشگاهه...

"مسافرین محترم سیر و سفر به مقصد مشهد ،هرچه سریعتر به جایگاه...!!!"

قل میخوره پایین...

یا امام رضا! عمـــــــــــــــــرا! یعنی عمرا ها!... و یهو میخونم "رود یک عمر مرا گفت بیا تا دریا....سنگ ماندن به خدا سنگ دلی میخواهد!!!!"...نذار بشکنم....باشه؟!

زن داره گریه میکنه و با موبایل حرف میزنه....خانوم چرا گریه میکنی؟..نکنه تو هم....؟؟!!امکان نداره!...خداراشکر که کسی جای من نیست....

نمیدونم چیپس چی توز با طعم نمک دریایی چه مزه ای میده ولی میدونم درست مثل بستنی می مونه! وقتی میخوریش اونی که هی توی گلوت مانور میده و رژه میره را دعوت میکنه به پایین رفتن و قورت دادن!

هی تند تند میخورم تا باز نیاد بالا...دارم خفه میشم ولی باز تند تند میخورم....

با دهن پر:آقا یه چیپس دیگه بهم میدید لطفا!

باز هی تند تند میخورم و خودم را سفت میگیرم که نرم اون خانوم را بغل کنم!..به تو چه دختر؟...ولی شاید احتیاج داره الان کسی بغلش کنه و بهش بگه درست میشه عزیزم.غصه نخور!..

به تو چه الی...تو چیپست را بخور تا آبروت نرفته....

سرم را تکیه میدم به ستونه مرمر محوطه ی بیرونی...و چشمم چمدونها را دنبال میکنه و باز فکر به قصه ی مسافرا....

"خانم الهام  ِ....هر چه زودتر اطلاعات"......"خانم الهام  ِ...هرچه زودتر اطلاعات"

من را داره میگه!...باز قل میخوره پایین....باز قل میخوره پایین.....

مسافرا عبور میکنند و عجیب غریب نگاه میکنند....

باز قل میخوره....

میرم سمت آبخوری و شیر را تا ته فشار میدم و آب با فشار هرچه تمام میپاشه روی لباس و صورتم...

باز قل میخوره پایین...

"خانم الهام  ِ...هر چه سریعتر اطلاعات"....

باز قل میخوره پایین....

آقا چرا هی اینقدر راحت تکرار میکنی این جمله را؟...میدونی داری کیو صدا میکنی؟میدونی چی شده؟...میدونی قصه ی این آدم را؟....

باز قل میخوره پایین....

آقا یه چیپس دیگه لطفا!....

با الی زمزمه میکنم :

چرا کسی کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز

آمدنش را جلو بیندازد...

مامانه دختر کوچولوش را بغل کرده و داره چمدونش را دنبال خودش میکشه....

باز قل میخوره پایین....

یعنی چه حسی داره؟

باز قل میخوره پایین....

هزارتا چیپس هم کفاف نمیده ....

یعنی از بین این همه مسافر حواسش به من هست؟

سرم را میگیرم بالا و بهش میگم من صبرم زیاده! فقط یه اهنی اوهنی چیزی ! یهو میریزی سرم شوکه میشم.بازم هرچی تو بخوای..هرچی تو بگی....

چیپسم تموم شده!چیپس با طعم نمک دریایی! که یادم نیست خوشمزه بود یا نه! ولی درست مثل بستنی بود...هل میداد پایین اونی که نمیذاشت نفس بکشی را!

میرم سمت اطلاعات..کسی اونجا نیست...نبایدم باشه...

از ترمینال میرم بیرون...

تمام راننده ها حمله ور میشند طرفم!..خانووم تاکسی...خانوم دربست..خانوم تاکسی میخواستی؟...خانوووم...خانوووم...

با سر اشاره میکنم که نه!...با دست اشاره میکنم که نه!...با چشم اشاره میکنم که نه....

میام جلوتر ...مستقیم؟؟؟؟

امروز چاهارشنبه است.....تمام اتفاقای خوب چاهارشنبه می افته!

شاید این هم یه اتفاق ه خوبه که الی نمیفهمه!

شاید هزارسال دیگه معلوم بشه!

شاید وقتی دارند صفحه های عبرتهای تاریخ را ورق میزنند....

و باز نرفتم...نشد که بشه...که بخواد بشه!



الـــی نوشت :

نمیدونم چرا فکر میکنم باید یه چیزی بگم...نگاه به شماره ش میکنم و بهش میگم:خواستم نباشم...نشــــــــــــد...واسم دعا کن

میگه شما؟

- شبیه یک دختره خوب!

میگه مشهده!میگه از دیروز حس میکرد دارم میرم که بشم یکی ز آدمای زندگیش...میگه که کلی واسم دعا کرده....

زیارتت قبول سوسن....

همیشه این موقع های سال امام رضا خودشو نشون میده تا من به تمام زایراش حسودی کنم و بعد یه اتفاق بزرگ میفته....من منتظرم خدا.....من همونم...همون الی...فقط با یه تفاوت بزرگ...حتی جهنمت را هم عاشقانه دوست دارم....جهنمی که خالقش تو باشی عینه بهشته....همیــــــــــــــــن!


ادامه مطلب ...

حس خوبی داشت نیلوفر نمی گوید دروغ....

هوالمحبوب:


همه ش باید هی تند تند توی دلم دعا کنم ،توی اون نیم ساعت هیچ دختری چشم هیچ پسری را نگیره تا مجبور نشه ماشین را نگه داره یا آرووم رانندگی کنه و قدم قدم با دختره طی طریق کنه تا به مراد دلش برسه و من دق مرگ بشم از ترافیک ایجاد شده که باز دیر رسیدم!

باید هی تند تند خدا خدا کنم که هیچ دختری برای هیچ ماشینه درحال عبوری ادا اصول نیاد یا هیچ راننده ای یکهو هوس نکنه بزنه کنار یا حتی نزنه کنار و هندونه بخره! یا وسط خیابون از ماشین کناریش آدرس بپرسه یا هیچ مسافر اتوبوس یا تاکسی توی ایستگاه اشتباهی درخواست پیاده شدن نکنه یا هیچ ماشینی یهو خاموش نشه و....

کلا توی اون نیم ساعت باید همه از مرکزی ترین قسمت شهر تا شمال ترینش  مثل بچه آدم توی یه لاین حرکت کنند و دست ازپا خطا نکند که هر یه حرکت اشتباه منجر به چند دقیقه تاخیر میشه و بچه ها هم که آموزشگاه را روی سرشون میذارندو باز من باید بابت دیر رسیدنم کلی خجالت بکشم!

پرواز که نمیتونم بکنم! دقیقن از اتمام کلاس آخرم تا شروع مجددش نیم ساعت بیشتر وقت ندارم و اون نیم ساعت باید خودم را به سریعترین حالت ممکن به شمالی ترین قسمت شهر برسونم...

با عجله از تاکسی پیاده میشم و از خیابون رد میشم و باید تاکسی دوم را سوار بشم.راننده مسیر را میپرسه و در را باز میکنه تا سوار بشم....

چقدر وقتی در  ماشین را باز میکنند تا سوار بشم حس خوبی دارم.درست مثل وقتی بقیه در "رانی" را برام باز میکنند ، یا وقتی غذا روی لباسم میریزم و بدون هیچ حرفی خرده های غذا را از روی لباسم پاک میکنند یا وقتی اشکام قل میخوره پایین و دماغم آویزوون میشه و باز بدون هیچ کلمه ای یا لوس بازی یا دعوت به آغوش و "آروم باش" گفتنی ، دستمالی تعارف میکنند تا اشکا و دماغم را پاک کنم...

کلا با یه سری چیزای تعریف نشده و یا شده توی کتاب "دوست داشتنهام" حس خوبی دارم و پیدا میکنم...

لم میدم روی دسته ی تکیه گاه در و سرم را تکیه میدم به شیشه...

مسافر بغلی را نمیبینم یا شایدم دلم نمیخوام ببینم و حتی مسافر جلو رو...حتی نمیخوام به چیزی گوش بدم ،ده دقیقه دیگه باید برسم و چشمام را میبندم...بدجور چشمام میسوزه و میتونم حداقل ده دقیقه زمام تمام امور را بدم به دست راننده و  خیالم راحت باشه که درست به موقع میرسم و هیچ کسی هیچ خللی توی رسیدن من ایجاد نمیکنه!

چشمام را بسته م که نمیدونم چرا با شنیدن یه سری کلمات نامفهوم براق میشم صاحب صدا را پیدا کنم و زحمت بازکردن چشمام را به خودم میدم!

- چی شده عزیزم؟ چرا هنوز نرسیدی خونه؟....چرا گریه میکنی؟.....فدای سرت....کجا؟.....خودت که چیزیت نشده؟....قربونت برم چرا گریه میکنی؟.....ماشین را گذاشتند برای همین دیگه!...چرا خودت را اذیت میکنی؟......میفهمم چی میگی......الان برو سوار شو بزن اون طرفش هم داغون کن!.....

صندلی جلو نشسته!یادم میاد وقتی مجبور شدم به خاطر اینکه صندلی جلو را اشغال کرده عقب بشینم ازش ندیده لجم گرفت اما حرکت مودبانه ی راننده نذاشت به لج گرفتنم پر و بال بدم ...بدم میاد عقب بشینم توی تاکسی و حالا از همون صندلی عقب دقیق شده بودم توی حرفهای مردی که نمیدونم چرا برام مهم بود داره با کی حرف میزنه!

صورتش را نمیدیدم اما از همون رنگ مو و هیکلش میشد تشخیص بدی چهل و پنج شش ساله ست....موهای جو گندمی و پوست گندمگون که بیشتر آفتاب سوخته شده بود!

داشت به کسی که اونطرف خط تصادف کرده بود آرامش میداد!یعنی کی اونطرف خط بود؟شاید دخترش شاید هم زنش.بهش می اومد دختر بزرگ داشته باشه.من که صورتش را ندیده بودم ولی نمیدونم چرا به نظرم می اومد سن و سالش زیاد باشه...گفت "عزیزم" !خوب پس دخترش پشت خط نیست!..

خوب مگه آدم به دخترش نمیگه عزیزم؟...معلومه که میگه ولی حداقل توی مکالمه ش تا الان باید یه بار میگفت بابا خودت را ناراحت نکن یا دختر گلم گریه نکن یا حداقل یه اشاره ای به رابطه ی پدر فرزندی میکرد.حتما زنشه !

ولی نه! زنش نیست! چون گفت :من دارم میرم به کارم برسم....تو هم خودت را ناراحت نکن..." اگه شوهرش بود نمیرفت به کارش برسه وقتی اینقدر براش مهمه که مخاطبش ناراحت نشه...شاید معذوریت داره پیشش باشه !

خوب شاید اصلا مخاطبش زن نیست! شاید پسرشه! دوستشه!همکلاسیشه!همکارشه!پسر همسایشونه!مگه آدم به یه مرد نمیگه عزیزم؟!خوب معلومه که میگه!ولی اون چه پسر یا مردیه که گریه میکنه اونم برای یه تصادف که ممکنه مرد نشسته بر روی صندلی ناراحت بشه یا نشه!مرد که گریه نمیکنه اونم برای تصادف!.....

ولی نه! شنیدم گفت :خانومم!..پس مخاطبش زنه! ولی زن خودش نیست...گفت:بهشون زنگ زدی تصادف کردی که بیاند؟!

توی اون لحظه کی بهتر از شوهر آدم میتونه باشه که همه چیز را مرتب کنه؟اصلا وقتی اون باشه چه نیازی به بقیه هست؟!

نچ! پس زنش نیست!

خوب شایدم دوست دخترش یا معشوقه ش یا ..!

چه فرقی میکنه کیه؟!...جملاتش آرامش بخشه! جلف نیست! سبک نیست! حال به همزن و "گل یاسمن بانو و داو ِنه " نیست!....داره تمام تلاشش را میکنه دستمالی باشه برای اشکایی که داره قل میخوره...مرهمی باشه برای یه زخم ،هرچقدر هم زخم مهمی نباشه!...شونه ای باشه برای تکیه دادن....

باید بره توی صحنه ی تصادف ،حتما حضورش تمام غصه و استرس این اتفاق را ازبین میبره...خوب حتما معذوریت داره....

شاید شوهر اون زن اونجاست!شاید باباش!شاید داداشش!شاید دوستش!....

باز یه احمقی یهو تصمیم گرفت گردش به کوفت بکنه وسط خیابون و باز ترافیک شد! یک دقیقه ..دو دقیقه..سه دقیقه...پنج دقیقه! خاک بر سرم ! باز دیر شد!...

مهم نیست! همونقدر مهم نیست که مهمه بفهمم چه جور با یه عالمه آرامشی که داره میده قراره خداحافظی کنه!همونقدر مهمه که بدونم مخاطبش با لبخند ازش خداحافظی میکنه یا نه؟!....

داره میگه :وقتی کارم تموم شد ماشین را میاری تا اونطرف ِ سالم ِماشین را این دفعه من بزنم توی تیر برق...به خودت نگاه کن! سالمی !همین برای من و خودت کافیه....

.

.

رسیدم آموزشگاه...باید پیاده بشم!دیر شده! حتما باز مواخذه میشم که به خاطر این پنج دقیقه دیر کردن کل آموزشگاه از سر و صدا رفته تو هوا....

مهم نیست...دلم میخواد ببینم مسافر صندلی جلو چه شکلیه!دلم میخواد بدونم "ضماد" یه درد چقدر میتونه قشنگ باشه و آرامش بخش!

یه سکه صدتومنی از تو کیفم در میارم و  برای اینکه کاری کنم صورتش را برگردونه ،میگم:آقا این مال شماست افتاده بود زیر صندلی؟!

سرش را برمیگردونه ،چشمای ریز و قرمزی داره !کاسه ی خون! درست مثل یک گرگ! دماغش اندازه ی گوشت کوبه! و دندونایی که .....!رنگ پوستش را درست حدس زده بودم! آفتاب سوخته و جای سالک روی گونه ی سمت چپ صورتش....سنش به زوور به چهل میرسه و موهای جلوی سرش خالیه و کم!

میگه :نــــــه! و سرش را برمیگردونه و من پیاده میشم و تاکسی راه میفته و دور میشه!

و من دارم فقط به این فکر میکنم که "ضمادها حتی اگه دروغگو هم باشند ،چقدر قشنگ و دوست داشتنی اند !!!!!!!"


الـــی نوشــت :

یک ) تا سه نشه بازی نشه!....حتما باید سه بار تا دم مردن ببری ام و برم تا واقعا بمیری و بمیرم! چقدر سخت جونی الی!...چقدر پررویی....!

دو)بعضی آدمها عشق و علاقه شان بی نهایته! شک نکن!!!! درست مثل علاقه ی مادر و فرزندی! اما نه هر مادر فرزندی!مثل علاقه مادر و فرزندی میمون و بچه ش!میمونی که روی یه صفحه ی فلزی روی آتیش ایستاده ..هی صفحه داغتر میشه و اون بچه ش را میگیره روی سرش که مبادا پای بچه میمون بسوزه...هی این پا اون پا میکنه و تقلا که بچه آسیب نبینه و خودش! داغی صفحه ی فلزی به حد اعلا میرسه ...میمون بچه ش را میذاره زیر پاش و میایسته روووش که مبادا بسوزه!!!!!

سه)یکـــ شبـــــ به خاطــــر من بیســـــواد باشـــــــ....

چاهار) شاید الان موقعش نیست که بشم مسافر مقصد اون بیلیط! هرچی اون بخواد...هرچی اون بگه...درست مثل هفت سال پیش!

پنج )دو بار شد کابوس! شد درد....شد تمام بیخوابی های شبانه ی من! خوب تقصیر خودش که نبود ،به چشمشون می اومد ،یا به عمد یه غیر عمد!...من باید فقط لبخند میزدم....سخت بود،سخته و زدم و میزنم..فکر کنم این هم تا سه نشه بازی نشه!ولی من فقط یه تیکه دیگه ازم مونده که!

شیش)فردا شب قراره از بین اون همه آدم من را هم ببینه!من از کدومشون مهمترم که قراره دیده بشم؟!.... هر شب شب قدر است اگر "قدر" بدانیم....

هفت )امشب بدجور توی تمام فکرهام بودی "سوسنـــــ " !

هشت)همیشه باید وقتی اون یکی داد میزنه ،اون یکی دیگه ساکت باشه تا تمومش تموم بشه!تا زودتر تموم بشه!حتی اگه اون یه نفر الی باشه که در برابر هر دادی که میشنوه میتونه جفت پا بیاد تو ی صورت طرف ولی باید سکوت کنه! چون همیشه باید یکی سکوت کنه تا همه چی جای خودش قرار بگیره!چرا نداره که!

نه)بر اساس گزارش رسمی ؛ زندگی خوب و شاد و آرام است
نهراسید گوسفند عزیز! گرگ هم مثل بره ها رام است

سر به راه و مطیع و جان سختیم ، بر اساس گزارش رسمی
زندگی می کنیم و خوشبختیم ، بر اساس گزارش رسمی !!!

دهـــ )پـــــاییـــــز که برسه.....