هوالمحبوب:
یــــــوســـف نه از حیـــــــا به زلـــیخا نظـــــــر نداشـــــت
بیــچـــاره تا به حـــــــــال زلیـــــخا ندیـــــــــده بــــــــود...
دخترانتان را زود شوهر ندهید و پسرانتان رو زود زن!دخترانتان را به زور شوهر ندهید و پسرانتان را به زور زن و بعد شب سر راحت روی زمین بگذارید که "خدا را شکر نمردم و پسرم سر و سامان گرفت و دخترم رفت خانه ی بخت و نصف دینش کاملش شد و از امشب فرشتگان آسمان دور دفتر دستک(!!)دختر و پسرم عطر افشانی میکنند و سبحان الله!"!بگذارید حالا این فریضه ی الهی که مثلن خیر سرتان به خاطر پایبندی به سنت پیغمبرتان یا بستن دهان مردم و در آوردن چشم خواهر شوهرتان و باجناقتان و ترشیده نشدن ِ دختر و پسرتان صورت میگیرد یک مقدار دیرتر انجام شود.نترسید آسمان خدا به زمین نمی آید و شما را در دادگاه الهی محاکمه نمیکنند که به وظیفه ی مادر و پدری ِ خود عمل نکردید و یا انگشت نمای خلق شوید.
بگذارید بچه هایتان بچگی کنند و شیطنت.اصلا بروند دوست دختر بگیرند و دوست پسر و یا یک عالمه "دوست ِ اجتماعی(!!!!)".بگذارید عاشق شوند و بعد شکست عشقی بخوردند و بعد بیایند عین خر پیشتان عر بزنند و به عالم و آدم لعنت بفرستند و شما هی دلداریشان بدهید و یا حتی دعوایشان کنید که "چه غلط ها!تو پدرت این کاره بود یا مادرت خیره سر؟!من با وضو به تو شیر دادم گیس بریده!"
بگذارید حالا که توی تربیتشان سنگ تمام نگذاشته اید که متعهد بارشان بیاورید بگذارید تجربه کسب کنند،پخته شوند،عاقل شوند،آدم شوند.اصلا بگذارید دوست داشته باشند و دوست داشته شوند و بعد بروند زیر یک سقف با آدم دلخواهشان که تازه بعد از متاهل شدنشان که باید متعهد شوند،تاهلشان را پایگاه ِ امن ِ روابطشان حساب نکنند و "چـِل چلی شان" شروع نشود!
اگر مراعات نکنید،پس فردای روزگار،همین که "بله" گفتند و مرد زندگی و زن زندگیشان خاکستری بود و یا شد ،به جای عزم جزم کردن برای سفید کردنش ،خودشان سیاه میشوند و آدم است دیگر،میگردد دنبال مقصر که تمام اشتباهاتش را بیندازد گردن او و سرپوش بگذارد روی تمام خطاها و خیانتهایش! و چه کسی بهتر از شما که اعمال قدرت کردید و سوءاستفاده از مقام و عنوانتان!
آدمهای امروز با آدمهای دیروز فرق میکنند.با پدرتان که مادرتان را دوست نداشت ولی چشمش را روی سلام ِ هیچ زنی باز نکرد و یا با خواهرتان که از شوهرش هر شب کتک میخورد اما وقتی با چشم کبودی که سعی میکرد زیر چادر پنهانش کند پا توی محل گذاشت و مرد سبزی فروش برایش دل سوزاند،سبزی هایش را توی صورتش پرت کرد؛فرق دارند.
آدمهای امروز حتی همان هایی که عاشقانه ازدواج میکنند به راحتی ِ آب خوردن مرد و زنشان را به نگاهی میفروشند و پا پی شان که بشوی "درک نشدن " و "اجبار به همسرش شدن" را بهانه میکنند.خیانت را به کنار زن یا مردی خوابیدن منحصر میدانند و لبخندها و جمله ها و نگاهایشان را به مردها و زنان دیگر حقی طبیعی و فرایندی اجتماعی قلمداد میکنند!
آدمهای امروز مثل آدمهای دیروز نیستند.آدمهای امروز روشن فکرند،تحصیل کرده و دانشگاه رفته،با شعور و آشنا به حقوق بشر و روابط اجتماعی(!!!) و با مادر من که امل بود و تا کلاس پنجم درس خوانده بود و شب ها انگشت های خسته ی پای مردش را ماساژ میداد تا "پدر بچه هایش" آسوده به خواب رود و برای حفظ زندگی اش شب ها دعا میکرد و تنها مرد زندگی اش همین شوهری بود که دوستش نداشت،فرق میکنند !
الـــی نوشت :
یکـ)در زندگی آموخته ام که سه چیز هرگز تمام نمیشود:1-خیانت مردها 2- خرید کردن خانم ها 3- تولید پراید! |فرورتیش رضوانیه|
دو) اصلا شما غلط میکنید در زمانی که دوست ندارید با کسی که دوست ندارید ازدواج میکنید که بعدها مسئول ِ یک دنیا فاجعه باشید که به گردن که نمیگیرید هیچ،تازه نقش قربانی را هم بازی میکنید.فاجعه فقط فعال شدن آتشفشان فوجی یاما نیست!
سهـ) همه ی چیزی که تو از زندگی می خواستی... آلمــــا را بخوانید
چاهار) فلسفه ی احمق شدن آدمهــآ ... صبـــا را بخوانید
هوالمحبوب:
روزگـــــاران غریبـــــی ست،همـــه گـــــرگ شدند
نکنـــد تکــــه ی جا مانـــــده ی پــــــازل بــاشی...
هوا بیشتر از اونی که تصورش را بتونی بکنی گرمه و من بیشتر از اونی که باید،خسته.
برق آفتاب باعث میشه چادرم را بیشتر بکشم توی صورتم و به تبع خانوم تر و با وقارتر جلوه کنم!خیابون را رد میکنم و خودم را پرت میکنم توی پیچ کوچه که بتونم توی سایه ی دیوارش پناه بگیرم که باز میبینمش.همون پیرزن ماستی !دستش را گرفته به دیوار و باز آهسته و آروم داره قدم برمیداره.تا میبینمش یاد اون شب زمستونی می افتم.
هنوز بهش نرسیدم که بخوام سلام کنم و عبور کنم که با صدای بلندش من را به ثواب دنیا و آخرت دعوت میکنه.
- میخوای ثواب کنی؟
- امر بفرمایید حاج خانوم!
-میشه بری برای من ماست بخری و بیای؟پام درد میکنه نمیتونم دیگه راه برم.
یاد اون شب می افتم و اینکه نکنه این زن کلا برای ماست همیشه توی کوچه پرسه میزنه و یاد پسرش که از توی حرفهاش فهمیدم جانبازه و ماست خیلی دوست داره!راستش حوصله ی گفت و شنود نداشتم و نمیخواستم گوش باشم و بشم برای هرقصه ای که میخواد تعریف بشه.گرمی هوا و خستگی و حال این روزهام کلافه تر و بی طاقت تر از همیشه م کرده بود.برای همین ترجیح دادم بی هیچ حرف و حدیث اضافی اطاعت امر کنم و بهشتی بشم!!!
- چشم حاج خانوم.چقدر ماست میخوایید؟
دستای پیر و چروکش را باز کرد و یه دو هزارتومنی ه مچاله در اورد و بهم داد و گفت که براش دو تا ماست بخرم!!
با اینکه زیاد در مغازه نمیرفتم و از قیمت اجناس و لبنیات و میوه و تره بار اطلاع نداشتم اما تقریبا مطمئن بودم دو هزارتومن دوتا ماست نمیشه!برای اطمینان بیشتر ازش پرسیدم و وقتی تاییدش را گرفتم به سمت مغازه ای که هیچ دلم نمیخواست ازش خرید کنم قدم برداشتم.راستش هیچ وقت دلم نمیخواسته و نمیخواد توی مسیری که هر روز درحال عبور و رفت و آمدم خرید کنم که باعث بشه با مغازه دار و کسبه آشنا بشم و مجبور بشم در حین رفت و آمد حتی با حرکت سر بهشون سلام کنم یا جواب سلامشون را بدم...ولی انگار این بار مجبور بودم.
اگه میخواستم برم چندتا مغازه اونطرف تر حتمن پیرزن ماستی خیال میکرد درست مثل اون زن که ماستش را برده بود -که الان شک داشتم برده باشه-پولش را برداشتم و فرار کردم و قصه ی دختر "پول ماست دزد " را درست مثل قصه ی اون زن برای یه دختره دیگه ِ در حال عبور تعریف میکرد!
تقریبا مطمئن بودم اون پیر زن ماستی من را یادش نمیاد و داشتم به این فکر میکردم که چه طور پولش را به من ِ غریبه داده تا براش ماست بخرم.توی همین فکر بودم که خودم را توی مغازه دیدم.وقتی گفت قیمت ماست سه هزارتومن ه ،داشت پترس بازیم قلمبه میشد که پول خودم را بذارم رووش و براش ماست بخرم که مغازه دار اطلاع دادند ماست کوچیکتر هم درست اندازه ی پول پیرزن داره.یه ماست کوچیک خریدم و با عجله رفتم تا به پیرزن ماستی برسم.
ماست را بهش دادم و بهش توضیح دادم که با این پول فقط همین یه ماست را میشد بخری.اما انگار باور نکرده بود.گفت که یه ماست کمه و سلانه سلانه میره تا یه ماست دیگه هم بخره ،آخه پسرش جانبازه و خیلی ماست دوست داره و اگه پیرزن از این ماست برای خودش برداره "پسر جانبازش که ماست خیلی دوست داره" لب به بقیه ماست نمیزنه.مطمئن بودم میخواد مطمئن بشه که من پولش را بالا نکشیدم.خوب نمیخواستم بیشتر از این اصرار کنم که اجازه بده من برم براش ماست بخرم.راستش نه حوصله ی شنیدن داستان "پسر جانبازی که ماست خیلی دوست داره" را داشتم و نه حالم اونقدرها مساعد ِ راه رفتن حلزون وار با پیرزن تا مغازه بود.
باید میرفت تا مطمئن بشه.با خودم گفتم کاش مغازه دار دلش براش نسوزه و یهو دلش نخواد بهش ماست با قیمت ارزونتر بده که من هم بشم جزء خاطرات آدمایی که سر پیرزن را کلاه گذاشتند.اگر چه اونقدرها هم مهم نبود چون اون پیرزن خیلی زودتر از اینها من را یادش میرفت و شاید باز وقتی یه بار دیگه من را توی کوچه میدید ازم میخواست براش ماستش را تا یه جایی ببرم و از پسر جانبازش که ماست خیلی دوست داره برام حرف میزد...
الـــی نوشت:
یکـ) کاش موقع سحری خوردن صدای این تلویزیون را خفه میکردند!کاش میفهمیدند این هجده دقیقه هجده هزار بار با صدای اللهم انی اسئلک...می میرم!
دو) " اصـلا خـــدا دلـش به همیـن چیـزها خـوش اسـت..." با این صدا و شع ـر پرواز کنید.
هوالمحبوب :
یــک مـــسافــرکــش ز راهی می گــذشت
با سمندی زرد رنگ و توپ و مــَشــت...
یک روز یقیقنن اگه ازم بپرسند بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی میگم :"راننده تاکسی!".
یک روز که باز موضوع انشای "دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟"بهمون بدند یا شب فردایی باشه که من قراره با زهرا و عادله برم دبیرستان خدیجه کبری و انتخاب رشته کنم و بابا نشسته و داره به خاطر اینکه دوست دارم ادبیات را انتخاب کنم باهام حرف میزنه تا متقاعدم کنه که با زبون خوش و با رعایت اصل دموکراسی و اختیار تام خودم و توجه به آینده ی شغلیم و زندگیم حق انتخاب "فقط ریاضی " دارم و مثلا میخوای چی کاره بشی که میخوای بری ادبیات دختر گلم؟!اون روز حتما میگم "راننده تاکسی!"
اون روز برخلاف قبلن ترها که بچه تر بودم بهش به چشم یه شغل ِ کم و "از درد ناچاری " نگاه نمیکنم یا اینکه اضطراب تمام وجودم را بگیره و احساس وحشت کنم وقتی بهم بگند اگه درس نخونی و رشته ی خوبی قبول نشی مجبوری بری مسافرکش بشی یا نون خشکی یا فال بگیری یا تو خونه ی مردم رخت بشوری!
اصلا اگه به من باشه دلم میخواد توی دبیرستان و دانشگاه "رشته ی مسافر کشی " بخونم و تا مدارج بالاتر ادامه تحصیل بدم! و بعد از فارغ التحصیلی یه لباس خوشگل بپوشم و یه روسری زرد قناری و یه لاک زرد همرنگ ماشینم بزنم روی ناخونهای مظلومم و یه مویی آراسته کنم و بشینم پشت فرمون تا مسافرا کیف کنند و منم از همون رشته ای که خوندم و تازه دکتراشم دارم برا اهل و عیالم نون در بیارم!
امروز که هراسون و با عجله سوار تاکسی شدم تا طبق عادت همیشگی دیر نرسم آموزشگاه تصمیمم در این مورد قاطع تر شد! بابا راننده تاکسی بودن شغل نیست ،زندگیه!!!
چند دقیقه ای از سوارشدنم نگذشته بود و باز هم طبق عادت همیشگی داشتم خودم را جمع و جور میکردم و بند کفشم را میبستم و مقنعه م را درست میکردم و محتویات کیفم را مرتب میکردم که شونه ش را از توی جیب بغلش در اورد و شروع کرد موهاش را شونه کردن و خودش را توی آینه بغل برانداز کردن...!به جان خودم نباشه به جان بچه ی آخرم زلفاش کپی برابر اصل ِ "راپونـزل "!
چند دقیقه بعد پشت چراغ قرمزی که نمیدونم چه حکمتیه که همیشه باید پشتش کلی معطل بشم ،عطرش را از اون یکی جیبش در اورد و شروع هیکل محترم را عطر آگین کردن و پشت بندش هم فلاسک چای را از زیر پاش در اورد و برای خودش یه چای قند پهلو ریخت!
چراغ سبز شد ولی انگار حاجی میدونست اگه راه بیفته چای از دهن میفته و مدیون چای قند پهلو میشه ،برای همین همینطور آهسته و پیوسته پا را گذاشت روی گاز که مثلا ما در حال حرکتیم و چای محترم را نوش جون فرمودند!
کمی بعد که سرعت ،حالت عادی گرفت نوبت میوه بود! یه موز همچین خوشرنگ اونم همرنگ تاکسی مــَشــتی ،هیجان ِ تناول شدن توسط فرد مذکور را داشتند و دور از انصاف بود معطل بشند و من هم چون حوصله ی حرف زدن و همکلام شدن با این قشر زحمت کش را نداشتم ،همچین خوشحال و سرخوش به توی سر زدن خودم و صبوریم ادامه دادم!
موز ناکام که خورده شدند این دفعه نوبت موبایل نازنین بود که دقیقن یه چهارراه مونده به آموزشگاه با صدای "دریاچه قو " ی چایکوفسکی به صدا در اومد و من از این همه لطافت و آرامش اشک تو چشام حلقه زد و ساعت مچیم را از دستم باز کردم و همراه موبایلم انداختم توی کیفم تا هی بی خودی خودم را سبک نکنم و بهش نگاه کنم و حرص بخورم که چند دقیقه دیر شد و حالا چی کار کنم؟!
شب قرار بود جوجه بخوره !داشت دستور آماده کردن جوجه ها را به فرد پشت خط که یحتمل عیال محترم بود میداد که جوجه های بخت برگشته را بخوابونه توی پیاز و فلفل فراوون تا شب خودش بیاد آماده شون کنه!
داشتم با خودم فکر میکردم یعنی بقیه ی مسافرها هم اندازه ی من دارند لذت میبرند که سکوت کردند یا نکنه از این همه آرامش خوابشون برده! یه خورده با احتیاط سرم را بردم عقب که آرامش بقیه مسافرا بهم آرامش بده که با صحنه ی انس و الفت یه جفت کفتر عاشق که داشتند بق بقو میکردند و به هم نوک میزدند مواجه شدم و کلا آرامشم صد چندان شد از خجالت!
ترجیح دادم حالا که باز پشت چراغ قرمز موندیم این چهارتا قدم را پیاده برم و یه خورده راجع به شغل شریف راننده تاکسی فکر کنم و هیچ هم برام مهم نباشه چقدر دیر شده یا راننده به سبب نداشتن پول خرد ،صد تومن بقیه ی پولم را هم نداده و چه کاریه این همه آرامش را بهم بریزم ،اون هم برای صدتومن پول؟!
الــی نوشت :
یکـ) حالا هی برید آهنگ "راننده تاکسی "عماد قویدل گوش بدید!
دو) نازنیـــن! خوشحالم خوبـــی...
سهــ) تولدت مبارکـ "بابک ــمون " ! هر کجا هستی برات بهترینها را آرزو دارم آدم اردی بهشتی ِ جایی دیگر ...
چاهار )در قشنگ ترین لیلة الرغائب اردی بهشتی باز هم میخونم دور مشو ز منظرم،جز تو چه آرزو کنم؟
پنجـ)با اختیارات تام "دختره خوب " کامنتهای "از عشق تو من مرغم باور نداری قدقد،تبلیغات دور یازدهم ریاست جمهوری،یه لینک میدم یه لینک بده،من آپم شما چه طور؟،تو وب خوبی داری من چه طور ؟"،تایید نمیشه فرزندم!
شیشـ)همه اش را گذاشته ام اینجا! >>> "شبــــیــه یــکـ دخـــتــر خــوب !"
از اول هم قرار بود همین جا باشد و فقط گاهی بلند بلند میخواندم و میخوانم که بشنوید و بشنوم.هنوز هم غریبه میخواهد این همه شع ـر. تا روزی که بدهم به دست صاحبش آن روز تمام غریبه ها آشنا می شوند!