_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بی خیال آن همه قانـون مداری می شـــوم ...

هوالمحبوب:

زودتر از بقیه ی روزها رسیده بودم کلاس،اونقدر زود که میتونستم توی کلاس بشینم و منتظر اومدن بقیه بشم.هوا خوب بود،اونقدر خوب که میتونستی در تراس را نبندی و بشینی روبروش و چشم بدوزی به رفت و امد آدمهای توی خیابون تا بچه ها یکی یکی از راه برسند.

صوفیا داشت تند تند کلمه های کتاب را قورت میداد و من حرکت آدمهای توی خیابون رو،که صدا بلند شد...همهمه بود و صدای یه عالمه آدم که از یه جای نزدیکی می اومد و وقتی توی خیابون سرک میکشیدی اثری از کسی نمیدیدی.

احتمالا از داخل صدا و سیما بود و باز برنامه ی زنده داشتند و شاید هم مسابقه!

بچه ها دیر کرده بودند و ساعت کلاس داشت میرفت و فقط صوفیا سرگرم کتابش بود و هر از گاهی هم سوالای پراکنده در مورد enough میپرسید که دقیقن جاش کجای جمله است و هر بار هم که توضیح میدادم میفهمید و باز بعد از چند دقیقه همون سوال را تکرار میکرد!!

انگار شور و هیجان مسابقه بیشتر شده بود که صدای همهمه و داد و فریاد مردم بیشتر شد.اونقدر صدا زیاد بود که نمیشد بی تفاوت باشی و نخوای توی خیابون سرک بکشی.خیابون پر از ماشین و موتورهای پلیس شده بود و یه عالمه آدم مثل مور و ملخ از دیوارهای صدا و سیما میرفتند بالا و شعار "مرگ بر فلانی" سر میدادند.پیاده رو به طرفة العینی پر از آدمایی شده بود که لباس محلی به تن کرده بودند و من شبیه اون لباس ها را فقط تن بختیاری ها دیده بودم.

زود فهمیدم چی شده و به خاطر برنامه ی زنده و مسابقه ی تلویزیونی نیست.دیروز خبر تجمع بختیاری ها را توی اینترنت خونده بودم که به خاطر یه فیلمی که من ندیده بودمش و میگفتند یکی از شخصیتهاش فامیل بختیاری رو با خودش یدک میکشه توی اهواز و ایذه اعتراض کرده بودند اما الان توی اصفهان داشت جلوی چشمای من اتفاق می افتاد و داشتم یه حادثه را با چشمای خودم از نزدیک میدیدم.اولهاش هیجان زده شده بودم از اینکه این همه به ماجرا نزدیکم و وسط یه ماجرام و از این بالا به همه چیز تسلط دارم.بچه ها کم کم از راه رسیدند بدون اینکه بدونند ترافیک و شلوغی خیابون واسه چی بوده و کنار تراس ردیف ایستادند و برای هم دیگه توضیح احتمالاتی رو میدادند که خیال میکردند درسته و علت همهمه ست.

از وقت امتحان گذشته بود و مطمئنن تا آخر ساعت وقت کم می اومد.واسه همین برگه های امتحانی را توزیع کردم و بچه ها نشستند به امتحان دادن و منم از دور اوضاع را نگاه میکردم و سوال بچه ها را در مورد امتحان جواب میدادم که جمعیت سنگ به دستان درست مثل فلسطینی ها حمله کردند توی خیابون .فقط فرقش با فلسطین این بود که سنگهای اینا خیلی درشت تر از سنگهای فلسطینی ها بود.اینا سنگ ساختمونی به دست داشتند که اندازه ی یه آجر بود و بدون اینکه بدونند دارند چی کار میکنند پرت میکردند سمت عابرا و موتورها و ماشین های پلیس.

همه ی بچه ها از پای برگه های امتحانی بلند شدند و پشت شیشه ی تراس جمع شدند.دیگه هیجان زده نبودم و برعکس کم کم داشتم میترسیدم.وضعیت بغرنج تر از این حرفا بود.توی عمرم ندیده بودم کسی بتونه درخت را از ریشه در بیاره.چند نفری افتادند به جون درختای توی بلوار و از ریشه درش اوردند ،باجه ی تلفن عمومی را از جا کندند.درختا را جلوی چشم پلیس ها و آدما و مایی که از ترس داشتیم پس می افتادیم آتیش زدند و سنگ بود که از آسمون و زمین پرت میکردند طرف پلیس ها.اونقدر دود توی هوا زیاد بود که آسمون سیاه شده بود و همه به کل امتحان را فراموش کرده بودیم و من هم دیگه نمیتونستم بچه ها را به آرامش یا نشستن سر برگه هاشون دعوت کنم.

پلیس های کلاه به سر و ضد گلوله پوش تیر هوایی شلیک کردند و تعداد پلیس ها بیشتر و بیشتر شد و این دفعه اون طرفی ها شروع کردند آتیش زدن موتورها اون هم جلوی چشم مردم و پلیس ها.

همه مون تعجب کرده بودیم که پلیس فقط تیر هوایی میزد و میرفت جلو و اینا اصلن نمیترسیدند و به کارشون ادامه میدادند.

همه ی فضای کلاس را یه بوی عجیب غریب گرفته بود که با درخواست مسئول آموزشگاه که از مون خواست پنجره را ببندیم فهمیدیم گاز اشک آوره!

یکی دو ساعت طول کشید تا پلیس تونست بختیاری های غیور را پراکنده کنه که دیگه نه درخت آتیش بزنند و نه سنگها و نرده های صدا و سیما را بکنند و طرف بقیه پرت کنند.خیابون هنوز شلوغ بود و پر از دود و هوای نامطبوع و موتورها و درختهای آتیش گرفته که ما با دلهره و اضطراب دوان دوان و پیاده رفتیم سمت خونه هامون.

 بیشتر بچه های کلاس و آموزشگاه و حتی مردم جمع شده توی پیاده رو اون فیلم را ندیده بودند و هی از هم میپرسیدند مگه چی توی این فیلم بوده که اینا اینجوری کردند؟راسش هیچ کسی نمیدونست،حتی پیرمردی که روی موتورش در حال عبور بود و با سنگ زده بودند توی سرش و هنوز نمیدونست چی شده و کجاست!

با اینکه همه با ترس و دلهره و هیجان در حال عبور و حرف زدن بودند و هیچ کدومشون هم دل خوشی نه از صدا و سیما داشتند و نه از وضع مملکت ولی همه متفق القول بود که این حرکت و رفتار در شأن و شخصیت کسایی که دم از غیرت و تعصب و هم نوع دوستی میزنند نبود و نیست.آقا شما درست میگی.توهین به بختیاری توهین به ملت ایران ه.اصلن من میگم هر کی توهین کرد باس محکم با پشت دست بزنی توی دهنش که اسمش یادش بره.ولی واسه اثبات و نفی خیلی چیزهایی که بهت نسبت میدند نمیتونی و نباید با رفتار اشتباه و ایجاد تنش و نا آرومی و هرج و مرج یه سری چیزهای نادرست دیگه رو به خودت نسبت بدی و دهن بقیه را به خاطر ترس و نه از روی منطق و استدلال ببندی!

بقیه ی حرفها هم بمونه واسه خودم و خودم که ماحصل قیام دشمن خفه کن ِدیروز را توی پیاده رو و خیابون دیدم،چون اگه کسی دست به در و پیکر این وبلاگ بزنه خودم دارش میزنم.چه برسه به اینکه بخواد آتیشش بزنه یا سنگ طرفش پرت کنه!

همین!

خستــــــه بـــــودی شبیــــه آن اتـــوبـــوس ...

هوالمحبوب:

این آدمهایی که وقتی میبینند خسته و کوفته از کار روزانه ای و از قیافت زار میزنه جون و رمق نداری و منتظر اشاره ای تا پس بیفتی و حتی بمیری یا یه عالمه بار و بنه و خرید دستت ِ و داره از سر و کولت خستگی میریزه و یا بچه بغل ایستادی توی انبوه جمعیت و با هر ترمز هی خودت میری توی حلق طرف مقابلت و برمیگردی بیرون و بچه ت میره توی حیاط و برمیگرده یا وقتی میبینند شیکم محترمت وسط اوتوبوس ولو شده و بقیه ی هیکلت آخر اوتوبوس ِ و این دفعه با هر ترمز ملت میاند توی شیکمت و برمیگردند به پوزیشن اولیه شون و بعد تمام قد از جاشون بلند میشند و صندلی اتوبوس را بهت تعارف میکنند و وقتی بهشون میگی راضی به زحمت نیستی و راحت باشید تو رو خدا ،اصرار میکنند که به اندازه ی کافی نشستند و یکی دو تا ایستگاه دیگه پیاده میشند،آدمهای با شعوری هستند!

الــــــــی هستم ،یک عدد بیشعــور !

الـــی نوشت :

یکـ) آدم اســــت دیگـــر!

دو) رهــا همیشه ی این موقع ی سال زیادی خوب مینویسد!

سهـ) خبرت هست که بی روی ِ تو آرامم نیست...؟!

حجـــــــم مویـــــت دیدنـــــی تر میشـــــــود با پشت سری(!)...

هوالمحبوب:

آنچنـــــــــان که شاخـــــه ها را بــــــرگ زیبــــــا می کــند

حجـــــــم مویـــــت دیدنـــــی تر میشـــــــود با روســـری...

نمیدونم دقیقن چه منظوری داشته اون نه نه قمری که گفته این دختر پسرای مملکت گل و بلبل ما الگو برداری خاک برسرانه میکنند از آداب و رسوم ِ بی رسوم این خارجی ها و فرهنگ ِ اصیل و آریایی ِخودشون را ول کردند و افتادن دنبال فرهنگ ِ بی فرهنگ ِ این پدر سوخته های اجنبی !

آقا ما کلی پیشرفت کردیم و خودمون شدیم صاحب مد و الگو و ابرقدرت شرق و غرب و جنوب و شمال دنبال ِ ما راه افتادند به الگو برداری.نه اینکه فک کنید هممینجوری باد ِ هوا یه چیزی میپرونم و مثلن ا ِرق (ارغ؟عرق؟عرغ؟) ملی من رو گرفته و رگ غیرتم قلبمه شده ها و اینا ها!نه داداش ِ من !نه خواهر ِ من! مدارکشم موجوده!!

به همین سوی ِ چراغ قسم....نه!صبر کن یه لحظه! به همون سوی ِ چراغ قسم امروز با جفت چشمم یک الگوبرداری خفن از این اجنبی های مادر مرده دیدم که جفت چشمام زد بیرون و پشت بندش هم سرم به خارش افتاد و فک کنم داشتم شاخ در می اوردم ها!نه اینجور ها!بدجوووور!حالا هی شما بیا ما رو دست بنداز و بگو خواهر ِ من این چه وضعشه؟!

نشون به این نشون که توی چارباغ عباسی بودم و توی یکی از این مغازه های خنزل پنزل فروشی که همیشه ِ خدا هم شلوغه و با خواهر ِ مکرمه مشغول زیارت ِ این گوشواره ها بودیم که دخترا عین ِ لوستر از گوشاشون آویزون میکنند و نه اینکه فکر کنید خدایی نکرده مرض دارند یا گوشهاشون زیر روسری جا نمیشه که جفت گوشاشون را عین فیل میارند از روسری بیرون ها!نــــه! از بس رئوف و دلرحمند و میخواند مردم روشن بشند و از لوسترها نهایت استفاده را ببرند و تنها خوری نشه یهو...!

بعله!داشتم عرض مینمودم که نشون به این نشون که توی یکی از همین مغازه های خنزل پنزل فروشی بودم که سه تا از این خارجی های ننگ به نیرنگ تو خون جوانان ما میچکد از چنگ تو اونم از تیره و تبار ِ اُناث وارد مغازه شدند و به هر مشقتی بود یکی شون یه گل سر گنده منده ی قهوه ای قیمت کرد و بعدم با شوق خریدش و پشت بندش هم یه گیره ی کوچولوی سبز ِ کله غازی برای جلوی موهاش!

من غرق لهجه و ذوق و شوقش واسه ی خرید بودم و داشتم فکر میکردم ببین خارجی ها چه چیزایی سوغات میخرند و میبرند واسه فک و فامیلشون و ما این همه راه میکوبیم میریم اونجا چی چی را چند دلار میخریم که یهو دوستاش ازش خواستند همونجا کلیپس سر را امتحان کنه که اگه دوستش نداشت عوضش کنه و خانوم خانوما هم نامردی نکرد و روسری از سر انداخت وسط مغازه و موهای مصری ِکوتاه ِ مشکیش رو که اصلا احتیاج به کلیپس نداشت ،بدون اینکه یه درصد احتمال بده اسلام به خطر میفته،ریخت بیرون و کلیپس را تـَقی چسبوند فرق سرش و بعد هم روسریش را کشید رووش و بلافاصله ایستاد جلوی آیینه و چشماش را از ذوق کرد شبیه سوباسو اوزارا و کلی واسه قلبمه ی زیر روسریش ذوقمرگ شد و وقتی دوستاش تایید کردند که شبیه دخترایی شده که توی خیابون دیدند،کلی بالا و پایین پرید از خوشحالی و اصرار کرد که دوستاش هم به حساب اون دو تا کلیپس برای خودشون بخرند و کلی جلوی خودش را گرفت که صاحب مغازه را ماچ نکنه و بعد عین غول چراغ جادو  کمتر از چند ثانیه غیب شد و توی سیل جمعیت پیاده رو محو شد ...!

حالا هی شما بیا بگو این گونی سیب زمینی ها چیه میذارید فرق سرتون و کله تون را میکنید عین قابلمه و راه میفتید توی ِ کوچه و خیابون!بابا ما اینا را برای اشاعه ی فرهنگ ِ اصیلمون و صادر کردنش به جوامع غرب و شرق انجام میدیم،پس فکر کردین حسین آقاشون همینطوری الکی دلش خواست با حسن آقامون مکالمه تلفنی بکنه اونم یهو ناغافل دم ِ رفتن؟!!بـــرو از خــــدا بتــــرس!