هوالمحبوب:
بیشتر از اینکه نگران حالت باشه یا بخواد چیزی بگه تا دلت آرووم بشه از این خوشحاله که دستش را میگیری و میکشونیش توی اتاقت و بهش میگی بشین میخوام باهات حرف بزنم.
اصلا تا بهش میگی میخوام باهات حرف بزنم چشماش برق میزنه!!
مثل همیشه خودش را لوس نمیکنه یا بهونه نمیاره که زود بگو غذام سوخت یا "فاطمه" مدرسه ش دیر شد یا کسی بالا نیست الان اگه یکی تلفن بکنه یا زنگ خونه را بزنه چی کار کنم!!!تمام وجودش میشه گوش.تمام اون هیکل بد ترکیبش که من را آزار میده میشه گوش!!!!!
.
تو حرف میزنی و اون چشماش برق میزنه..تو بغض میکنی و اون چشماش برق میزنه....تو اشک میریزی و اون چشماش برق میزنه...تو سوال میکنی و اون چشماش برق میزنه..موبایلت زنگ میخوره و میندازیش روی تخت و غر میزنی که خسته شدم و اون بااااااز چشماش برق میزنه....اونقدر برق میزنه که حس میکنی چشمات داره کور میشه!!!!!
.
حرفات که تموم شد دلت آرووم میشه.منتظر حرفاش یا مشورتش نمی مونی، فقط دلت آروووم میشه.حرفات که تموم میشه تازه میفهمی برق چشماش از چیه.
حق داره!
هیچ فکر نمیکرد باز برات مهم باشه.شاید فکر نمیکرد دیگه دوستش داشته باشی. شاید از بس از ترس نگاه کردن به هیکلش به چشماش هم نگاه نکردی خیال برش داشته که از چشمت افتاده.که گم شدی...که دور شدی....حق داره!حق داره خوشحال بشه و باشه....
.
دلت میخواد بغلش کنی.بهش بگی خودت میدونی چقدر دوستت دارم .خودت میدونی چقدر واسم عزیزی.خودت میدونی اگه تو نبودی شاید من هزار سال پیش مرده بودم.خودت میدونی کجای زندگی و وجود منی....میدونی اگه همه ی دنیا هم جمع بشند نمیتونند تو رو از من بگیرند....میدونی تموم دردم اینه که ازم دور بشی...دلت میخواد بهش بگی :فرنگیس! خیلی دوستت دارم ولی از هیکلت متنفرم!!!!!!!!!
واسه همینه که نگاهت نمیکنم....واسه همین راجبش حرف نمیزنم ...واسه اینه اینقدر سکوت کردم و میکنم که همه ی حرفام را همراه با دم نفسم فرو ببرم ....
دلت میخواد زل بزنی توی چشاش و سیر نگاهش کنی و باهاش تموم روزای سختی که با هم گذروندید را مرور کنی و بعد بگی تا آخر عمر دوستش داری که بوده و مونده و اگه هستی و موندی به خاطر اونه.دلت میخواد گم بشی توی چشمایی که هنوز هم داره برق میزنه.
ولی یه چیزی مانع میشه.یه کسی مانع میشه.همون که باعث شده قیافه و هیکلش برات غیر قابل تحمل باشه......
هوالمحبوب:
شب یلدای من آغاز شد
نه سرخی انار.....
نه لبخند پسته....
نه شیرینی هندوانه.....
نه لب سوزی چای....
بی تو یلدا زجرآورترین شب سال است.....
بی من یلدایت مبارک.....
اس ام اسش را میخونم ...بغضی که نمیدونم به چه علت از سر شب توی گلوم خونه کرده میترکه و گوشی موبایلم را میبوسم.اشکهام را پاک میکنم و میرم تا توی محفل شب یلدای بی احسان شرکت کنم.بچه م حتما الان کلی کار سرش ریخته و به قول خودش که سرشب میگفت:وقت سرخاروندن هم نداره......
هوالمحبوب:
اینقدر استرس دارم واینقدر گریه کردم واینقدر حرص خوردم که دیگه حوصله ی تکرارش رو ندارم.کیف لباس و وسایلش دستمه .چادرم را میکشم جلوتر ومیگم:من میخوام برم داخل.
باز سرش را بلند میکنه ومیگه نمیشه خانوم!
بهش میگم:چرا نمیشه؟من که چادر سرم ه!اسلام در خطر نمی افته.مشکلت دیگه چیه؟
میفهمه دارم با تمسخر باهاش حرف میزنم.میگه بخش مردانه است شما نمیتوید برید داخل!برید با تلفن داخلی زنگ بزنید پرستاری ببینید اجازه میدند برید جاتون را با همراه عوض کنید؟
صدام را بلند تر میکنم اما باز خودم را کنترل میکنم ومیگم:بیمارستانه!حموم که نیست که هی مردونه زنونه میکنید!قرار نیست برم اونجا دلبری کنم که هی نمیشه نمیشه برام راه انداختید!!!!میفهمید وقتی میگم همراه نداره یعنی چی؟میفهمید وقتی میگم من باید برم داخل یعنی چی؟شماره پرستاری چنده؟
میگه:1104
داخلی را میزنم وپرستاری را میگیرم.بهش میگم داداشه من به نام فلان روی تخت بهمان ه ومن باید بیام داخل.میگه امکان نداره.بخش مردونه ست.با عصبانیت میگم:انگار نفهمیدید چی گفتم؟من باید بیام داخل.
میگه فردا خانوم موقع ملاقات.
تلفن را محکم میکوبونم روی شاسی وبه اطلاعات میگم من باید برم داخل.پرستارتون میگه فردا.انگار متوجه نیست اونکه اونجا روی تخت خوابیده داداشه منه.
باز سرش را بلند میکنه ومیگه نمیتونم اجازه بدم برید داخل.میفهمم چی میگید اما نمیتونم.
بهش میگم از کجا میفهمی چی میگم؟داداشت اونجا خوابیده که میفهمی؟یا جای منی که میفهمی؟من رفتم لباساش را بیارم.باید منتظر بمونم تا همراه بیاد بعد برم.
میگه امکان نداره
میگم:اگه فکر کردی التماست میکنم یا آبغوره میگیرم که دلت بسوزه وبذاری برم داخل کاملا در اشتباهی.من باید برم داخل!
واسه اینکه من را از سر خودش باز کنه میگه:برید یه بار دیگه با پرستاری تماس بگیرید وواسشون توضیح بدید .هرچی اونا گفتند قبول.
دلم میخواد بزنم تو گوشش.
بهش میگم :شماره ش چنده؟
دیگه عصبی میشه ومیگه :چند دفعه بگم؟
صدام را بلند میکنم ومیگم :یادم نیست!کشتنم واجبه؟هر اونقدر که باید تماس بگیرم باید بگی.
باز میگه:1104
باز تماس میگیرم وباز همون حرفا!
باز اطلاعات و باز همون حرفا!از پرستاری زنگ میزنند ومیگن همراه احمد برزوویی بیاد بالا!
همراهش را صدا میکنند وکسی جواب نمیده.بهم نگاه میکنه ومیگه تو به اسم همراه احمد برزوویی برو بالا!
خیره تو چشماش نگاه میکنم ومیگم:من همراه احسانم!اسم داداشم احسان ه!اونی که اون بالاست و من اصرار دارم برم پیشش اسمش احسان ه !من به اسم وفامیل خودم میخوام وباید برم داخل ...... وهمینطور خیره میشم بهش ودلم میخواد دندوناش رو توی دهنش خورد کنم...
سرش را میندازه پایین وخودش تماس میگیره پرستاری.30 ثانیه حرف میزنه وبهم میگه برو داخل.....
تا برسم پیشش و تا بغلش کنم و تا براش تعریف کنم که دم در چی گذشت انگار هزارسال میگذره.......
دم در بخش یکی از پرستارا میاد جلو ومیگه :کجا خانوم؟شما اجازه ندارید وارد بخش بشید.توی چشماش زل میزنم ومیگم:به من گیر نده!مفهومه؟
میره کنار ومیرم داخل اتاق.حالش بهتره...خیلی بهتره....قول دادم به خودم که گریه نکنم.قول دادم ناراحتش نکنم.میشینم کنارش وبه حرفایی که رد و بدل میشه گوووش میدم....
.
.
امشب با هم رفتیم جیگرکی و یه عالمه جیگر خوردیم و بلند بلند با احسان و مهدی و سمیرا و عمه خندیدیم...باید غذاهای خون ساز بخوره تا هرچه زودتر عصاهاش را بندازه کنار و باز راه بیفته.باید یه عالمه رووووز بگذره تا همه مون خیلی چیزا یادمون بره...هنوزم خداراشکر