هوالمحبوب:
داشتم با آتنا حرف میزدم که محسن،شوهر زینب زنگ زد...بالاخره بعد یه ماه به این نتیجه رسیده بود بیاد کتابهارو بگیره ببره بده خانومش واسه امتحانا آماده بشه.....
بهش گفتم میدم فاطمه بیاره سره کوچه.فاطمه همیشه مسئول کتاب وجزوه رسوندن وبرگه رد وبدل کردن وکارای من سر کوچه س..دفعه های قبل هم فاطمه این کار رو انجام میداد....ساعت 2 بعد ازظهر بود...
بهش گفتم :بدو آجی دوچرخه ت رو بردار..کتابهای منو ببر سر کوچه که اون دفعه بردی واسه دوستم، بده به دوستم وبیا.زود لباس پوشید ودوچرخه ش رو برداشت ورفت ومنم داشتم با آتنا شیطونی میکردم که یهو محسن زنگ زد وگفت پس خواهرتون کو؟
گفتم الان میرسه..باز مشغول کارای خودم شدم که باز تماس گرفت وباز من همون حرف رو زدم....یه ربعی بود رفته بود ودیگه داشت نگران کننده میشد..اون هم این موقع ظهر...این دفعه که زنگ زد زود لباس پوشیدم وپریدم تو کوچه...تا سر کوچه فقط داشتم حرص میخوردم..مامان گفت شاید اشتباهی سر کوچه اردیبهشت رفته...رفتم سر کوچه اردیبهشت..اونجا هم نبود...محسن رو دیدم..گفت ندیدیش..گفتم نه! وقرار شد با هم دنبالش بگردیم....کوچه پس کوچه ها رو میگشتم وفقط گریه میکردم....وسط کوچه سرم رو کردم بالا وبه خدا گفتم:جون خودت با من بازی نکن....خدا از این بازی ها با من نکن...توروخدا!اگه فاطمه یه چیزیش بشه یا شده باشه؟!الهام بمیری که خودت عرضه اینکه بری سر کوچه رو نداری بچه رو میفرستی...تنبل بی عرضه...خدا بگو چی کار کنم؟همون کار رو میکنم..فقط جونه خودت یه بازیه تازه شروع نکن...قوزه بالا قوزش نکن..جون خودت....خداا
گرمم بود وحالم بد بود....دستم باز دوباره داشت درد میکرد..دوروزه دستم بی حسه...انگار خواب رفته وباز داشت اذیتم میکرد....گرمم بود..گریه میکردم وبه خودم غر میزدم وبا خدا حرف میزدم....محسن زنگ زد پیداش نکردید؟ گفتم نه! میرم خونه ببینم اونجاس!
ای مرده شوره این کوچه پس کوچه های قدیمی روببرند...خونه ی ما توی یکی از همین پس کوچه هاس که هرموقع یکی باهامون کار داره واسه اینکه گم نشه خودمون باید بریم سراغش پیداش کنیم بیاریمش...خودم اولین بار10 سال پیش که اومدیم توی این خونه تو کوچه گم شدم ووقتی ماشین بابا رو پیدا کردم فهمیدم خونمون کدومه..کوچه هامون مثل تونل آلیس در سرزمین عجایب میمونه...حالا داشتم فقط حرص میخوردم که یهو مامان زنگ زد....فاطمه اومده خونه! تو کجایی؟
پشت گوشی هق هق زدم زیر گریه وگفتم فقط میکشمش بذار پام برسه خونه...پوستش رو میکنم وتلفن رو قطع کردم...زینب زنگ زد:الهام چی شده؟ گفتم هیچی!فاطمه پیدا شده الان کتابها رو برمیدارم میام . وزینب داشت بهم ارامش میداد ..رسیدم خونه کتابا رو گرفتم وتاچشمم به فاطمه خورد که از لای در اتاقش داشت منو یواشکی نگاه میکرد دلم اروم شد..بهش چشم غره رفتم واز خونه زدم بیرون....
کتابها رو دادم به محسن واصلا نمیدونم چی گفت وچی شنیدم وخداحافظی کردم.....اومدم خونه وهی قربون صدقه خدا رفتم..با عجله اومدم توی خونه ورفتم تو اتاقه فاطمه....
الهی بمیرم سر لپاش گل انداخته بود ازگرما وسرش رو ازناراحتی انداخته بود پایین وزیر چشمی نگاه میکرد...مامان گفت فکر کرده سر اون کوچه باید میرفته..اشتباهی رفته...سرم رو برگردوندم ازش ورفتم توی اتاقم و بهش گفتم زود بیا پایین کارت دارم...ترسیده بود..میدونست قراره دعواش کنم که سکته م داده بود...
اومد تو اتاق ونشست رو مبل دم در اتاق....سرش پایین بود....لپای گل انداخته ش دلم رو زیر رو میکرد...سرتا پاش رو نگاه کردم خدا را شکر کردم..مرسی خدا....سرش رو بالا کردو بهم یواشکی نگاه کرد...روی تخت نشستم وبهش گفتم بیا اینجا جلوتر بایست رو به روم...اومد ایستاد..گفتم :کجا رفته بودی سکته کردم....تو که منو کشتی....بابغض گفت فکر کردم باید برم سر کوچه اردیبهشت....واشکش از گوشه چشمش سر خورد پایین....دستام رو از هم باز کردم وجادادمش تو بغلم وزدم زیر گریه... ..سرم رو گذاشتم رو موهاش وگفتم:اگه یه چیزیت میشد چی کار میکردم آجی؟؟تو چرا حواست رو جمع نمیکنی چی بهت میگم؟آرووم گفت ببخشید....محکم بوسیدمش وگفتم دیگه اذیتم نکنی ها..اگه یه چیزیت بشه آجی دق میکنه..باشه؟..اشکاش رو پاک کرد وگفت باشه.....
حالا یه دونه منو بوس کن بپر بالا سردرسهات دختره ی لوسه سربه هوا....آروم میره بیرون از اتاق وبلند میگم خدایا شکرت....
هوالمحبوب:
دست میذارم زیر چونه م وسیر نگاهش میکنم..هی چپ چپ نگاه میکنه وگاهی نگاهش رو ازم میدزده وگاهی زیر لبی میگه:«لااله الا الله! خل شدی؟؟!»
باز راه رفتنش رو نگاه میکنم و توی نگاهش غرق میشم..خرامان خرامان که راه میره تا مرز دیوونگی میرم و وقتی لبخند میزنه دلم میخواد بمیرم.....
صدبار میام به زبون بیارم که چقدر دوستش دارم وچقدر ممنونه بودنش هستم ولی منه مغرور اگه یهو این جمله از دهنم بیاد بیرون شاید منفجر شدم ونیست ونابود شدم....
دیگه داره کم کم حرصش در میاد....داد میزنه نمیخوای از سر جات بلند بشی؟؟
نیش خند میزنم ومیگم میخوام فقط بشینم ونگات کنم...میدونی چندوقت سیر نگاهت نکردم وباهات حرف نزدم؟میشه بشینی با هم حرف بزنیم؟؟
از تعجب چشماش گرد میشه ومیپرسه چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟کسی بهت چیزی گفته؟؟
میگم بشین یه خورده حرف بزنیم....
با اشتیاق وتعجب ودلهره میشینه ومیگه :«بگو...چی شده؟»
میگم هیچی! تو حرف بزن....من میشنوم....
میگه : وا! چی بگم؟تو گفتی بشین میخوای یه چیزی بگی....
بهش میگم :نه! بشین واسم حرف بزن......
- از چی بگم؟
- از هرچی دوست داری.فقط حرف بزن....
- تعجب میکنه واز دیروز وپریروز وتمومه روزهایی که نبودم وخبر نداشتم حرف میزنه...حتی از پول بیگوشه ای که راننده تاکسی بهش پس داده ....!
نگاهش میکنم وبا تمومه وجود ازش ممنون میشم که تمومه این سالها تحملم کرده..چیزی نمیگم...فقط واسه اینکه دستاش رو لمش کنم وگرم بشم از گرمای وجودش....دستش رو میگیرم ومیگم چی تو دستت قایم کردی؟
میگه :وا!حالت خوبه؟هیچی
گرمای دستاش تمومه وجودم را گرم میکنه..دستش رو فشار میدم وچشم میندازم تو چشماش...
حرفاش که تموم شد..میگه :حالا بگو چی شده؟ میگم: هیچی!فقط دلم واست خیلی تنگ شده بود..همین...واسم دعا کن اونقدر زنده باشم که جبران کنم...همین!
و واسه اینکه گریه م نگیره میام توی اتاقم.....
آهنگ «فرنگیس» سیاوش قمیشی رو میذارم وبلندش میکنم....
سرک میکشه توی اتاقم وهنوز فکر میکنه اتفاقی واسم افتاده....!
بلند میخونم :«آخ که دیگه فرنگیییس ....عشق تو داغونم کرد......به کی بگم که چشماااااات.....؟؟؟»
که یهو وسط خوندنه من سرش رو از رو تاسف واسه من تکون میده ومیگه :«به بابات بگو!!!!دیوونه!!» و میره و من فقط از خدا به خاطرش ممنونم.....
*********************************************** *******
* پ.ن :
باید بذارم دوروزه دیگه بعد عین آدمهای ندید بدیده تازه به دوران رسیده ی خنده دار که توی طول سال هیچ ندیدندت سر خم کنم وبا یه کادوی مسخره وچهارتا جمله ی خنده دار بگم روزت مبارک تا تو مثلا ذوق کنی وباز ازفردا خر خودم رابتازونم وبه جبرانه کادووی که دادم تا سال آینده باز همین روز وهمین ساعت هی ازت ،انگار که نذر داشته باشی خودت را وقف کنی وتباه، کاربکشم ولال بشم که میگم، «سواری بگیرم» ؟؟!!!!!
عمرا!
عمرا! ببخش که ظاهر سازی توی مرام من نیست!!
از حالا تا آخره عمرم همه ی لحظه هات مبارک.
تو امر کن که بمیرم فدای گفتارت....کنم بدون تامل همان که فرمایی...!
هوالمحبوب:
مشغول حرف زدن با آچیلای بودم که یه دفعه اس ام اس داد:"کجایی؟بیداری؟"
نمیدونم چرا یهو دلم گرومبی افتاد پایین!آخه عادت نداشت بهم اس ام اس بده،همیشه هر کاری داشتم حتی کوچکترین چیزی ،زنگ میزد....بهش جواب دادم:" خونه م .تو کجایی؟"
جواب داد:" من حالم خیلی بده!داشتم میمردم،اما حالا خوبم .فقط دکتر گفته تا صبح نباید بخواب ،برات خوب نیست!!!!!!!"
تموم دنیا خراب شد رو سرم.زود از آچیلی خداحافظی کردم وبه احسان زنگ زدم.فقط گریه میکردم واز ترس داشتم میمردم.رد تماس کرد.بهم گفت نمیتونه حرف بزنه.گفت ماسک تنفسی رو دهنشه.گفت تو رو خدا به هیشکی نگو چی شده!
بهش اس ام اس زدم:"تو رو خدا چی شده؟چی کار کردی با خودت؟کدوم بیمارستانی؟من چه خاکی به سرک کنم؟کی پیشته؟تنهایی؟"
جواب داد هیچی به خدا!کاری نکردم!معده م باز کار داده دستم.تنهام.فقط باهام حرف بزن..."
الهی بمیرم.راست میگفت.این معده ی لعنتی از پارسال کار داده بود دستش.مخصوصا وقتی فشار کار روش بود ویا به خوراکش بی توجهی میکرد وغرق کار میشد.
با اشک وآه فقط بهش اسم اس میدادم.واسم لطیفه میفرستاد و من جوابش ومیدادم وباهاش شوخی میکردم.با درد شوخی میکردم که مبادا خوابش ببره.داشتم منفجر میشدم.باز هم بهم نگفت کدوم بیمارستانه که نصفه شبی نرم اونجا وآه وناله به قول خودش راه بندازم.کلا من به دنیا اومدم عذاب بکشم به خدا!
نشستم پای شعر خوندن " راه نشین" وهمراه احسان شدم!نمیخواستم غم و غصه منو تحت تاثیر قرار بده که نکنه یهو کاری بکنم که نباید بکنم....خودم خوندنم نمیومد وترجیح میدادم فقط گوش بدم..آخه من رو به خوندن شعر چه کار!شعرهام هم بوی احسان را گرفته بود!!!!!
تمومه شعرهای "راه نشین رو قورت دادم ونفس کشیدم وتمومه درد احسان را به جون خریدم که یهو وسطش دیگه جوابم رو نداد!
هرچی بهش زنگ زدم،گوشیش خاموش بود...داشتم دق میکردم.....بغض داشت خفه م میکرد..نمیدونم چرا به راه نشین گفتم اصلا!
از مظلوم نمایی وآه وناله کردن واسه کسی متنفرم.حتی اگه درد وغم خفه م کنه.....داشتم راس راسی میمردم..اما هی به خودم میگفتم چیزی نیست....وتا خوده صبح از بس به احسان زنگ زدم واین اپراتور لعنتی وعضیت موجود را خاموشی اعلام کرد خسته شدم....
دیگه ساعت هفت وهشت صبح بود اس ام اس داد که گوشیش شارژش تموم شده وحالش خوبه وتا ظهر برمیگرده ونگران نباش! دیگه تحمل نکردم وبه خانوم خوونه نصفه نیمه گفتم چی شده تا یه خورده آروم بشم اون بهم بگه چی کار کنم..اون هم بدتر از من!!!نمیدونستیم کجا دنباله احسان بگردیم. وباز گوشیش خاموش بود.......که ساعت یازده صبح از دفتر بهم زنگ زدو شاد وخندون گفت :"چه خبره بلوا به پا کردی همه زنگ زدی دنباله من بگردی.من خوبم اومدم دفتر کارو بارام عقب افتاده..."
که دیگه صبرم لبریز شد وزدم زیر گریه وبد وبیراه از تو دهنم اومد بیرون وبهش گفتم که چقدر نامرده!!!!
من گریه واون منو آروم کن که چرا اینجوری میکنی؟آخه به تو نگم به کی بگم؟باشه خوب دیگه بهت نمیگم چی میشه و چی نمیشه!بسه دیگه.....
میدونستم اگه ادامه بدم دیگه بهم چیزی نمیگه..برا همین سریع خودم را جمع کردم وبه زور لبخند زدم وگفتم :مهم نیست!تا ظهر میام دفتر میبینمت!"
بعد از ظهر که رفتم دفتر ،قلبم داشت میترکید....چه قدر قیافه ش خسته بود..بهم گفت پیش منشی حرفی نزنم راجب دیشب... ومن فقط راه رفتن ونشستن واستراحت کردن وخندیدنه وسر به سر گذاشتن وشوخیهاش را سبر نگاه کردم وبا خنده ی رو لبم یه دل سیر توی دلم گریه کردم وآه کشیدم.....
احسان حالش خوبه...خدا راشکر!
خدا حواست هست دیگه؟؟؟؟؟؟!
*************************************************************
* بهم میگه:یه خورده این احساست رو خرج بقیه کن که نگن بی احساسه ودلسنگ!!!!بهش میگم:نترس!هیشکی نمیگه!
میگه:وقتی میگم میگن.بگو چشم!
میگم :بذار بگند.واسم مهم نیست.من احساسم رو خرج کسی میکنم اون هم بی حد وحصر که بهم تعلق داشته باشه.مال من باشه.مال خوده خودم.بقیه به همین یه خورده که کلی هم زیاده راضی باشن .تو حرص نخور!اگه ناراضی هستی میتونی از داداش بودنت استعفا بدی! اگرچه من یادم نمیاد درمورد تو هم احساس به خرج داده باشم!راجب چی حرف میزنی؟؟؟میخنده...میخندم....میخندیم...
*** احسان اگه اومدی اینجا را خوندی؛ توهم نگیردت ها!این تو نیستی منظورم یه احسانه دیگه س!
مغرور مشو اینک با خواندنه شعر من...باشی ونباشی تو؛ «الهام» دلش تنگ است!!!