_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اونقدر زنده بمونم...تا به جای تو بمیرم!

 هوالمحبوب: 

توی کتابخانه تازه جا خوش کردم پشت سیستم کامپیوتر که یهو زنگ میزنه وآروم جوابش رو میدم...بهش میگم کجا هستم ومیگه میاد دنبالم تا بریم کارگاه.....

بار وبندیلم رو میبندم وباهاش راهی میشم....کیف میکنم از دیدنش وهمینطور حرفهای پراکنده میزنیم تا برسیم دفتر کارش وبعد هم راهی بشیم به سمت کارگاه که تا شهر 10 کیلومتر فاصله داره.....بستنی میخوریم وپیشنهاد میکنه امشب با هم شام بخوریم وبساط جوجه کباب رو علم کنه ومن عشق میکنم باهاش باشم حتی اگه قراره هیچی نخورم وفقط بشینم نگاهش کنم.....از ماشین پیاده میشیم وتا میایم بریم داخل کارگاه یهو میزنه زیر خنده ومیگه خنده دار تر از من تاحالا دیده بودی؟کلید را با خودم نیوردم...حرص میخوره بچه ها در کارکاه را بستند ورفتند ولی هیچی نمیگه وباز راه میفتیم تا دفتر کارش وباز این مسیر تکراری با حرفهای من واون قابل تحمل میشه....وای بترکی که اینجور رانندگی میکنی ...کمرم خورد شد بابا!

میرسیم کارگاه ونگاه خیره ی اطرافیان خنده ش میندازه ومیگه ببین چه جور دارن نگاهمون میکنن :بابا به خدا خواهرمه!!!! الهام شناسنامه داری نشونشون بدیم؟؟؟!!!"

و من میمیرم از خنده وبهش میگم ولشون کن..بذار بشیم مرکز ومنبع توجه !!!

و میریم داخل کارگاه......جوجه ها را میشورم تا اون بساط کباب را علم کنه که یهو اخماش میره تو هم....بچه ها ی کارگاه جنس ها رو بسته بندی نکردند وگذاشتند رفتند والان هم راننده میاد که جنس ها را ببره....کمکش میکنم تا درب ها را بسته بندی کنه وچسب بزنه.......حرفی نمیزنه اما میدونم داره حرص میخوره...کارمنو که تموم شد راننده اومد وکلی طول کشید تا بارها را سوار ماشین کنه.......

من توی اتاق بالا به امر اون نشسته بودم تا از دید رعیت جماعت در اومن باشم وداشتم از اون بالاسیر نگاهش میکردم وان داشت با تلاش کمک راننده میکرد......

دیگه داشت دیر میشد..هوا تاریک شده بود وداشتیم به نیمه نزدیک میشدیم...میخواستم بهش بگم منو برسونه خونه اما دلم نمیومد ...کلی کار داشت...بیکار که نایستاده بود.......

بالاخره کارش تموم شد وراننده رفت اومد بالا وگفت چی کارکنیم؟

خجالت کشیدم وگفتم بریم خونه...من خیلی دیرم شده.....وراه افتادیم تابریم.توی خونه دیر اومدنه من توجیح پذیر نبود حتی اگه به بهونه ی بودن با احسان باشه وباید میرفتیم خونه!

وسایلش رو برداشتم تا اون من را برسونه خونه وبرگرده باز به کارهاش برسه وشاید خودش تنها بساط جوجه کبابش رو راه بندازه....داشتم درماشین رو باز میکردم که یهو هاله بهم زنگ زد...هم عجله داشتم ..هم دستم پر بود وبالاخره جواب گوشیم رو دادم واحسان سوار ماشین شد وراه افتادیم...یه خورده که رفتیم بهم گفت گوشیم رو بده. هرچی گشتم پیداش نکردم...مطمئن بودم گوشیش رو برداشتم اما نبود......وای حتما موقعه جواب دادن به گوشی خودم انداخته بودمش......

کلی خجالت کشیدم وبهش گفتم برگردیم واز ماشین پیاده شدم واز رو زمین برش داشتم...دلم میخواست از خجالت بمیرم...الان باید داد میزد یا یه بد وبیراهی بهم میگفت یا مثلا مسخره م میکرد..اما هیچی نگفت وراه افتادیم...تموم طول مسیر من لال بودم..گوشیش زنگ خورد وصداش رفت بالا.....داشت داد میکشید که چرا بارها را به موقع آماده نکرده بودن وچرا بچه ها توی کار اهمال میکنند وچرا فلان شده وبهمان شده ومن فقط داشتم به صندلی ماشین از ترس چنگ میزدم وحرص میخوردم که چی کار کنم.....رسیدیم خونه وازم خداحافظی کردوبرگشت.....

خیلی ناراحت بودم...میخواستم یه کاری بکنم...یه چیزی بگم ..یه حرفی بزنم...یه کاری کنم حتی تا دعوام کنه......بهش اس ام اس دادم:"دیدی گوشیت رو انداختم وگم کردم؟!خاک به گورم اگه پیدا نمیشد چی؟خنگ شدم!...اینقدر حرص نخور..اینقدر داد نزن...به جاش برو جوجه بخور یه خورده لپ بیاری.!!!"

بهم جواب داد:"

خره !خیلی فشار رومه،بعضی وقتها تا دم دیوونگی میرم!!!!"

گوشیم را بغل میکنم وفقط گریه میکنم. اس ام اسش رو میبوسم وفقط گریه میکنم.....دلم درد میاد وفقط گریه میکنم.....میگم الهی آجیت برات بمیره وفقط گریه میکنم......سرم رو میکنم بالا وبه خدا میگم:حواست هست؟؟؟......من فقط عاشق اینم...عمری از خدا بگیرم...اینقدر زنده بمونم...تا به جای تو بمیرم....من فقط عاشق اینم...

تنبل نرو به سایه،سایه خودش میایه ...!!

یه هوالمحبوب دیگه:  

 

روی شکمم روی مبل دراز کشیدم وهر از گاهی چشم باز میکنم واوضاع را بررسی میکنم وباز چشمهایم را میبندم وچرت میزنم.

نه اینکه کسل باشم یا دمغ واز این قسم حالت ها ،نه!

تازگی ها شدیدا تنبل شده ام وهی همه اش دلم میخواد داراز بکشم یا استراحت کنم ویا بخوابم و کتاب بخونم....یعنی وقتی عقربه های ساعت میره طرف ساعت پنج میخوام خودم را بکشم که قراره از خونه برم بیرون وبرم آموزشگاه....

اون هم من ! منی که از 24 ساعت 48 ساعتش از خونه بیرون بودم وتموم طول این تعطیلات هم منتظره تموم شدنه نوروز بودم تا بزنم از خونه بیروون...

فرنگیس خانوم میفرمایند بنده به قول تهرانی ها "تنبل شدم!!!!!"  

همیشه تا ازم میپرسه امروز نمیری بیرون میگم : "نه! از فردا میرم فلان جا وبهمان جا  !" 

وباز فردا این مکالمه ی تکراری بینمون ردوبدل میشه وباز روز از نو روزی از نو.....

امروز که باز همون جور دراز کشیدم روی مبل میبینم یهو مانتو وشلوار وروسریم نقش زمین میشه جلوی چشمام و صدای فرنگیس خانوم میاد که :" وخــــی وخـــــی!وخــــی برو بیرون وتا شب هم حق نداری پات رو بذاری تو خونه!!!"

بهش میگم : کجا برم؟کاری جایی ندارم .عصر باید برم آموزشگاه که میرم...."

میگه نمیدونم. هرجا میخوای برو.فقط توی خونه نمون که کشتمت ! خجالت نمیکشی یه ماه ونیمه نشستی توی خونه و تکون نمیخوری؟

بهش میگم : جون نه نه ت کوتاه بیا ! آخه پابشم برم کجا؟ مردم از خداشونه دختراشون خانوم باشندو بشینند توی خونه .وردلشون .اون موقع به من میگی برم کجا؟آخه دختر دم بخت که نباید از خونه بره بیرون هی هر لحظه وساعت.زشته وخوبیت نداره خانوووم!!"

-          نمیدونم،هر جا میخوای برو. هی هرچی هیچی نمیگی پرووتر میشه.پاشو برو شرکت ،پیش احسان. پاشو یه ترجمه بکن .یه شاگرد بگیر .یه سر برو به دوستات بزن..بروآرایشگاه...برو بازار....برو پارک...موقع برگشتن هم یه کیلو لوبیا سبز واسه من بگیر وبیا ،ظهر میخوام استامبولی درست کنم!"

-          همین رو بگو مادره من!واسه یه کیلو لوبیا سبز میخوای من رو آواره کوچه خیابون کنی؟!مردم چی میگن؟!!!! 

-          میخوام صد سال سیاه لوبیا نخری!!!

پا میشه میره زنگ میزنه به احسان ومیگه :این دختره یه ماهه همینجور نشسته توی خونه ،عاطل وباطل!صداش کن بیاد تو ی دفتر اقلا به یه دردی بخوره!"

با احسان صحبت میکنم وبهش میگم یه خورده کار دارم.راضیش میکنم تا فردا پس فردا بهش یه سری بزنم...

ازبس غر میزنه ،لباس میپوشم ومیزنم از خونه بیرون تا واسه حاج خانوم لوبیا سبز بخرم.تادر رو میبندم یهویادم میفته  ازش نپرسیدم چقدر بخرم.زنگ خونه را میزنم ومیگم : چقدر لوبیا میخوای؟ 

-          میگه هیچی!لوبیا داریم.تا تو بری آرایشگاه یه دست به سرو روت بکشی و یه دور توی خیابون قدم بزنی و چهارتا آدم ببینی وبرگردی منم ناهار را آماده کردم. دیـــــر نــــکنــــــی ها!...... 

*کــــــــــــــــــلا عاشـــــــقـــــــــتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم حاج خانوم!

صندوق صدقات...

دراز کشیدم رومبل...چشمام داره میسوزه.....تا دیروقت بیدار بودم والان هم کتاب به دست چشم دوختم به مانیتوره تلویزیون که اومده میگه:" پول  خرد داری؟؟"

میگم : " نه.واسه چی میخوااای؟"

میگه مامور صندوق صدقات اومده دره خونه .فکر کنم پول توی صندوق کم باشه....آبرومون میره .یه خورده پول بده بریزم توووش.! توی این ماه تو300 تومن بیشتر نریختی توش ها....یه خورده پول بریز تووش..دم در منتظره!"

سر رو بلند میکنم و نگاهش میکنم ، ببینم راست میگه یا شوخی میکنه! میبینم توی هول وولای پول ریختن تو صندوقه.

بهش میگم : " مامانه من!جالبه ها!تو واسه کی پول میریزی تو صندوق؟واسه خدا یا واسه ماموره صتدوق صدقات؟!با خدا رودربایسی نداری با این آقا رودربایسی داری؟!عجبا!"

میزنه زیره خنده و میگه راست میگی به خدا! اما خانم همسایه هفت هزارتومن تو صندوقشون بووود.هزارتومن بده اقلا بریزم تو صندوق تا آبرومو نرفته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"

کلا یکی بیاد من رو بکشه تا خودم خودم رو نکشتم!!!