_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یعنی که همیشه با تو بودن زیباست....

هوالمحبوب:


سرم داره گیج میره ودلم داره ضعف میره....کلا خوابم هم نمیاد که تا اذان یه خورده وقت کوتاه تر بشه...

اولشه !کم کم عادت میکنم.....

میرم رو تخت سر رو میذارم رو پاهاش و میگم:آجی دارم از گرسنگی میمیرم،یه خورده روی پاهات تا اذان بخوابم تا دلم خنک بشه.باشه؟

دست میکشه توی موهام ومعصومانه میگه باشه! وشروع میکنه به نوازش کردنم ومن غرق میشم توی چشماش وبهش میگم واسم یه خاطره تعریف کن.....

شروع میکنه تعریف کردن ومن گرسنگی کم کم یادم میره...حرفاش که تموم میشه...صوتش رو میارم جلو  ومیگم الان یه دونه بوس محکم به آجی بکن تا نفسم حال بیادا!

منو میبوسه ومن کیف میکنم وباز میبوسمش وباز میبوسمش وباز میبوسمش وهمینطور میبوسمش.....

بهم میگه :خسته نشدی آجی؟!

میگم :نه!آخی میدونی بوی سیب زمینی سرخ کرده میدی ،دارم بوت میکنم تا سیر بشم

یهو یه مکثی میکنه وبعد میگه:آجی سرت رو میذاری روی متکا تا من زود برم برگردم؟

میگم :نخیر!کجا؟

میگه میخوام برم یه خورده شله زرد بخورم بیام که وقتی منو بوس میکنی بوی شله زرد بدم سیر بشی.........

الهی بگردمت آجی!....میدونه من عاشقه شله زردم

سرم رو از روی پاهاش بلند میکنم ومحکم بغلش میکنم ومیذارمش روی پاهای خودم ومیگم:من تو رو با همین بوی سیب زمینی سرخ کرده به هزارتا قابلمه شله زرد نمیدم...

صورتم رو میکنم توی موهاش وعمیق نفس میکشم وکیف میکنم از داشتنه یه آجیه گل که اندازه ی دنیا دوستش دارم....



******************************************************

*  نرگس گلم وسمیه ی عزیزم!تولدتوووووووووووووووووون مبارکا باشه

نرگسم پارسال رو یادته؟

اینجا قصه ی پیداشدنت تو زندگیم رو نوشتم؟ بعدش واست کلی پیش بینی های قشنگ قشنگ کردم؟قرار بود امسال با بچه ت ببینمت!یادته؟؟

چقدر زود میگذره ها! همیشه دوستت دارم.همیشه! یه عالمه اتفاق خوب نشسته ومنتظره رسیدنشه تا از راه برسه!ممنون که توی زندگیم هستی.ممنون که بودی وممنون که خواهی بود...

تولدت هزار بار مبارک


نامه ی ما پاره کردن داشت ،گرخواندن نداشت....

هوالمحبوب:


الهی آجی قربونت بره که برخلاف این قیافه ی آروم و شیطون ودوس داشتنیت ،یه عالمه غصه تو دلته عزیز دلم.......

الهی الی نباشه که آجیش غصه بخوره...الهی اون رو نیاد توی زندگیم که من مسبب درد وغصه ی تو باشم عزیز دلم.....

الهی من نباشم که بخواد آب تودل آجیم تکون بخوره ....

ازراه میرسم وخسته وکوفته بغلش میکنم وآرووم اشک میریزم واینا رو بهش میگم.....

همه تعجب میکنن که چی شده یعنی؟!!!

ولی من چیزی نمیگم .فقط اون آخر سر درمقابل نگاه متعجب همه میگم :دلم واسه فاطمه از صبح تاحالا تنگ شده بود........

همین!

ومیرم توی اتاق تا لباس عوض کنم وچندتا تلفن بزنم......

صبح با عجله داشتم دنباله یه سری کاغذ ورسید وپول میگشتم. کل اتاق رو زیر رو کردم وبعد هم شد نوبت اتاق فاطمه .

هیشکی خونه نبود.رفته بودن استخر.گذرم افتاد به زیر تخت فاطمه وبعد هم تک تک کتاب ودفترها و...

داشتم با عجله دنبال اونایی که میخواستم میگشتم که نمیدونم چرا به صرافت افتادم بشینم پای آلبوم عکسهاش!!!!!

اینم تو این ضیق وقت وبلبشو!!!!!

نشستم پای آلبوم عکساش وسیر نگاهش کردم وهی قربون صدقه ش رفتم وواسش ذوق کردم که چقدری  بوده وچقدری شده که یهو چندتا برگه یادداشت پشت یکی از عکسهاش پیدا کردم که قایم کرده بود.....

دقت نکردم که کیه یا چیه ولی یهو اسم و فامیل خودم وبابا وبقیه رو توی نوشته هاش دیدم....

عجله داشتم ونمیتونستم همون جا بشینم بخونم.برش داشتم و زود آماده شدم و راه افتادم به سمت محل کار.توی تاکسی تا اومدم کرایه رو حساب کنم چشمم به برگه یادداشتها افتاد ونشستم به خوندن......

الهی آجی قربونت بره با نوشتنت....

واسه خدا نامه نوشته بود:

"خدا!این صدمین نامه ایه که واست مینویسم!من "فاطمه....."هستم!خدا تو چرا هی شبا گنجیشکا رو میخوابونی وصبح بیدارشون میکنی وهی خوشحالند صبحا واصلا یادشون نمیاد دیروز چی شده ولی من همه ش یادم میاد ؟؟؟؟من همیشه یادم میاد آجیم غصه میخوره.مامانم غصه میخوره....من همیشه میبینم همه شون ناراحتند......من همیشه میبینم .......

خدا تو نامه های من رو نمیخونی؟؟

خدایا چرا آدمای بد رو اوردی تو این دنیا؟؟؟

خدا......

یه کاری کن همه چی درست بشه......خدا....."

الهی بمیرم!فقط تا رسیدن به شرکت نامه ش رو خوندم وگریه کردم.الهی بمیرم آجی که غصه میخوری وچیزی نمیگی.....

نامه ش رو میگیرم بالا وبه خدا میگم:"به خاطر من نه!به خاطر معصوم ترین ونازترین موجودت یه کاری بکن!خودت دل همه رو آرووم کن.دل فاطمه ی من رو هم آرومم کن...."

آمین......



*************************************************************

* من یه عالمه درد و گرفتاری وغصه دارم...مثل تمومه آدمها....همه ش منتهی به یه موضوع نمیشه.....همه ش تا اشکم درد میاد نه اینکه عاشق شدم یا......

هزارتا اتفاق هست توی این زندگیه لعنتی!که مهمترینش از وقتی شروع شد که 28 سال پیش توی یه روز گرم وداغ تیرماه به دنیا اومدم وادامه ش شد اینی که هست......

هزارتا درد یهو با هم هجوم میارن وتو نمیدونی باید کدومش رو حل کنی یا بهش فکر کنی ویا واسش وقت بذاری یا واسه تجزیه تحلیل وکنار اومدن باش عمر بذاری.....

حال این چندوقت من این بود.همه با هم ومن یهو کم اوردم......

"ساوه" ،"بچه جناب سرهنگ" ،"میتی کومون"،"شب شکن" ،"یوسفی"، "احسان" ،"فرنگیس" ،"هویدا " ،"هانیه" ،"هاله"،"شرکت"  و باااااااااااااااااااااااااااز "میتی کومون"و تا آخر عمر "میتی کومون" ......همه ی اینها باهم یهو دست به دست هم داد تا من اونی نباشم که باید باشم.....

خداراشکر...خداراشکر که خداحواسش هست.....

دلم تنگ شده...خیلی .......


** تنفر؟؟؟؟من؟؟؟؟خجالت بکش!!! ومثل من سکوت کن!مثل همیشه......

این آخره کاره...رسمه روزگاره.....

هوالمحبوب:


لباس میپوشم و میرم دم در اتاق که بهش  تولدش رو تبریک بگم و باهاش خداحافظی کنم.میخنده و میگه این چیزا دیگه از من گذشته و من لبخند تلخی میزنم و بهش میگم شرمنده ی تمومه اتفاقای سخت زندگیتم فرنگیس!ببخش به خاطر ما پیر شدی...اگه زنده موندم تلافیه تمومه غصه هات رو درمیارم!

بغضم رو قورت میدم و در حالی که دارم میرم سمت حیاط بهش میگم راستی! من.....من میخوام ازدواج کنم!!!!!

یهو چشماش گرد میشه!

انگار نه انگار که یه هفته پیش سر این موضوع با هم بحثمون شده بود.....انگار نه انگار که کلی دعوا به پا کردم که من شوهر نمیکنم و همینه که هست!

انگار نه انگار  خودم واسه الناز شوهر پیدا کرده بودم و کلی التماسش کردم الناز رو شوهر بده و دست از سر من برداره و کلی به پر و پای همدیگه پیچیدیم و قهر کردیم....انگار نه انگار....!

دقیقتر نگاهم میکنه و  با شیطنت  و نیشخند میگه با کی؟طرف کیه ناقلا؟بالاخره رو کردی؟؟؟

سرم رو میندازم پایین تا نگاهم رو نبینه و بهش میگم :هیشکی! طرف هیشکی نیست!

فقط حاضرم ازدواج کنم.با هرکسی که  بگید! دیگه حرفی ندارم.دیگه واسم مهم نیست!!!

و راه میفتم به سمت در خروجی که یهو سرم رو میچرخونم و با بغض میگم :فقط.....

مکث میکنم!

میگه فقط چی؟؟

میگم:فقط قابل تحمل باشه!بقیه ش مهم نیست!!!!!

_ الهام چی شده؟ چته؟

-  چیزی نگو!  همین که گفتم. خداحافظ....من دیگه شب میام خونه!

تو ی کوچه کلی با خودم دعوا میکنم که گریه م نگیره و تا شرکت "گلنار " گوش میدم و صدام در نمیاد!!!!چقدر امروز دیر میگذره........