_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دختـــــــــــــــــــــــر ِ خـــوب مبارکــــــــــــــــــــ ِ

هوالمحبوب: 

اگه تمام دنیا هم جمع بشند وبهت تبریک بگند ولی وقتی آجی یا داداشت بهت میگه که روزت مبارک ،یه چیزه دیگه ست!

همچین یه طعمی داره که با یه عالمه بستنی قابل مقایسه نیست.شاید واسه همینه وقتی احسان  هرسال حتی با تمسخر وگاهی با شوخی وجدی بهم میگه:گربمیرد دختری از قبر او روید گلی ،گر بمیرند جملگی دنیا گلستان میشود ...روزت مبارک!

از خوشحالی میخوام بال در بیارم.

حسش رو چون میفهمم ،هرسال اندازه ی یه شکلات هم شده واسه دخترها یه کادوی کوچولو  میخرم وبهشون روزشون را تبریک میگم..امروزم باید یه سر بزنم بازار ویه چیزه کوچولو موچولو هم شده واسه دخترا بخرم.تا سند بشه واسه هزار سال بعد که من روز دختر این کادو رو گرفتم واون کادو رو.تا سند بشه واسه تجربه کردنه یه عالمه حس قشنگ.تا سند بشه توی تعریف کردن خاطره هاشون با دخترها وپسرهاشون.تا سند بشه واسه یه یادش بخیره قشنگ.

امروز روزه دختره.روزه تمومه دخترها ی گل.روزه معصومه وروز تموم دخترهای معصوم.

یاد معصومه خواهر بچه ی جناب سرهنگ میفتم.دو سال پیش واسش یه تراش کوچولوی چوبیه قشنگ خریدم.دوسال طول کشید تا روزی که روز دختر نبود برسه به دستش.شاید هم نرسه.....همین هفت  هشت ماه پیش!

این روزها غرق خاطره های قشنگم.خاطره هایی که انگار هیچی ازش یادم نیست وخودش هی سرک میکشه توی زندگیم.خاطره هایی که اذیتم نمیکنه.به یه لبخند ویه یادش بخیر ختم میشه.

دختر بودنم را دوست دارم.حتی با وجود هزارتا کار که دلم میخوادبکنم ونمیتونم چون دخترم.حتی با وجود اینکه وقتی کلید خونه را جا میگذارم مجبورم از دیوار برم بالا.حتی با وجود هزاران شیطنت که همه ش واسم قشنگه وبقیه را به تعجب وا میداره.....

ازم خواست صبح باهاش برم تهران واسه نمایشگاه پلیس.بهش میگم آخه الان میگند؟من دارم میرم سر کار وبعد ازظهر هم کلاس دارم.میگه باشه !پس هرکی ازم پرسید با کی تهرانی میگم با الهام!حواست باشه!!!!!

میگم باشه!بهش نمیگم قرار بود امروز ظهر با هم ناهار بخوریم وحرف بزنیم.بهش نمیگم امروز روز دختره ویادش رفته.حتما کلی کار داره وسرش شلوغه.فقط میگم :احسان مراقب خودت باش!

عصر باید برم بازار وازطرف خودم واحسان یه کادوی قشنگ واسه فاطمه والناز بخرم.تا سند بشه واسه تمومه عمرشون.واسه چشیدنه قشنگترین طعم! 

دخترا روزتون مبارک 

همـــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــن!

مثــــــلا روز ِخود را چگونه گذرانیدید؟!!!!!

هوالمحبوب:


امروز از اون روزهای سرد بود.از اون روزها که من تا دم غروب صددفعه غر زدم وهی جیغ جیغ کردم که سردمه.یعنی به قول خانوم کامرانی زمستون قراره چه بر سرمون بیاری؟

همه ش هم دمه در دستشویی اتراق کرده بودم گلاب به روووتون!

ازراه که میرسم توی شرکت.میرم سر یخچال ویه پارچ آب یخ درست میکنم ومیذارم کنار دستم وهی نیم ساعت به نیم ساعت آب میخورم وهی یک ساعت به یک ساعت.....

امروز خیلی هوا سرد بود.شاید هم نبود ولی من چون سرمایی هستم داشتم منجمد میشدم.ناخونهام شده بود رنگه بنفش!همون رنگی که من بدم میاد وهی هم اینا کولر را روشن میکردند ومیگفتن گرمه ومنم هی غر میزدم.امروز از صبح حالم خوب بود.ازراه که رسیدم همه توی شرکت اینجوری نگام کردند>>>>> وگفتند چه خبره؟امروز کجا میخوای بری ترگل ورگل کردی؟

امروز یه جور خاص آرایش کردم وکلا از خودم خیلی خوشم میومد.شاید اثر شعر دیشب و موزیکش بود.به " تــــو" تقدیم کردم وخودش نبود و وقتی هم اومد پرت شد بیرون وکلا به من چه؟!!!!

عاشق اون موزیکم وهرروز موقع برگشت به خونه توی ماشین خانم کاظمی گوشش میدم.تا سوار میشم زوود آهنگ 82 را پیدا میکنم وباهاش بلند بلند میخونم وکلی میخندم.میخندم که نکنه یهو توی حس برمشنیدنش بهم طراوت میده،همراه با یه حسه قشنگ که اولها که گوش میدادم بغض بود وبعدها یه آهه خفیف و باز لبخند....

خلاصه....امروز از اون روزا بود.تا عصر من توی شرکت یخ زدم والبته بگم که از غر زدن مضایقه نکردم.بعد از ظهر هم رفتم آموزشگاه وبعد از مدتها غزل ونسیم ومحبوبه وفرشته را دیدم.چند ترم هست باهاشون کلاس دارم وبا اینکه خیلی دوستشون دارم اما از دستشون خسته شدم وهر موقع میام کلاسشون را واگذار کنم اعتصاب میکنن وباز میفتند وبال گردنه من.کلی سر کلاس خندیدیم به نسیم با جمله ها وترکیب ساختنش:the skin of banana. شما بخون پوسته موز

از بس خندیدیم خانم رسولی ،منشی آموزشگاه پرید اومد درب کلاس که آیا چی شده و ما هم که از بس خندیده بودیم صدامون کلا خفه شده بود.

بعدازکلاس کلا جیم فنگ رفتم فرهنگسرا تا باز با اون پسرای حرص دربیار سر وکله بزنم.خداراشکر که آخرین جلسه شون بودوکلاس مجتبی اینا امروز تشکیل نمیشد.این دوتا کلاس اینجا دیوونه م میکنه.یکی از یکی خفن تر!بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد وبهشون گفتم بعد از این 9 سال تدریسه کوفتی شما بدترین کلاسی بودید که داشتم.آخه پسر هم اینقدر بیخیال وتنبل ومسخره؟؟؟من همیشه کلاس پسرهام را بیشتر از دخترهام دوست داشتم.چون کلا هم زرنگتر بودند وهم فعالتر  و مطلع تر!کلی دعوا راه انداختم و یه عالمه خاطره از شاگردهای پسرم داشتم که کلا خجالت بکشن که روی هرچی افسارگسیخته ست سفید کردند.به طرز وحشتناکی بی ادب و بیخیال وباری به هرجهت بودن.هردوتا کلاس ها! و بعد از عرایض گوهر بارم ،کارا خدا ،از این رو به اون رو شدند ها!

چه فایده؟حالا که کلا جونم را به لبم رسونده بودندو اشک تمساح میریختند.پسره ی گنده!

بعد از کلاس میبینم اومدند دم دفتر ومیگند میخوایم ترم دیگه با شما کلاس بگیریم .عجب روویی دارند...بهشون گفتم اگه بمیرم دیگه پام را توی این فرهنگسرا نمیذارم!!!!

اینقدر خوشحالم فردا کلاسم اینجا تموم میشه واز این مسیر طولانی راحت میشم....

تا خونه توی اوتوبوس موزیک گوش میدم وچشمام را میبندم.یه خورده سردمه.توی خودم جمع میشم و واسه هزارمین بار موزیک "7 the band " را گوش میدم وباز هم گلنـــــــــــــــــــــــــــار...

با خوشبو حرف میزنم وراجب دانشگاه وپایان نامه ش میپرسم ودلم واسه دانشگاه تنگ میشه!!!

به"زیتون"- مغازه ی آرایشی بهداشتی سر کوچه- سر میزنم وکلی با خانم مغازه دار خوش وبش میکنم ویه خورده هم خرید میکنم.میرسم خونه و تنها شام میخورم ،چون دیر رسیدم وبقیه شام خوردند وبا فرنگیس یه خورده حرف میزنم وسر به سر فاطمه والناز میگذارم وباز میپرم توی اتاقم.بابا خوابیده وفرصت واسه شنیدنه نصیحت ها وحرفای تکراری نیست.!

دو سه روزه کتاب"پانته آ " را شروع کردم خوندن.هرشب چند فصل میخونم.عــــــــــــــــاشق کتابهای تاریخی ام.یه خورده دیگه مونده تا تموم بشه.مبهوت شخصیت کوروشم و اصلا زیبایی "پانته آ"  واسم مهم نیست.

"پانته آ"یکی از اون دوسه تا کتابیه که اردیبهشت ماه از نمایشگاه تهران خریدم وتازه یادم افتاده بشینم به خوندن.

امروز یه جوره خاصی بود وجالبیه قضیه اینکه با هرکی سرو کله زدم اون هم یه جور خاص شد.امروز همه میخندیدن همه میگفتن عجب!ما چه مون شده؟؟!!!

خداراشکر.....

واسه همه چی! ومن هنوز سردمه.....


My TurNiNg PoiNt....

هوالمحبوب:  

وقتی دارم راجب Turning point زندگیشون باهاشون حرف میزنم همینطور زل زده به منو چشم برنمیداره.از علی میپرسم واون از تغییر شهرش و ورودیش به دبیرستان جدید میگه و وقتی از اون میپرسم میگه من هیچ Turning point ای نداشتم.با تعجب بهش نگاه میکنم.یکی دو جلسه بیشتر از کلاس نمونده وبا اینکه به خودم قول داده بودم درراه روشن سازی اینا هیچ اقدامی نکنم چون درحد المپیک من را این ترم حرص کش کردند اما دست به کار میشم اون هم نه واسه روشن سازی،واسه اینکه کم کم داره دلم میسوزه از این همه بی رحمی درحقه خودش!

بهش میگم تو بیست وهفت سالته مگه میشه هیچی تو زندگیت نداشته باشی؟دانشگاه رفتنت.گواهینامه گرفتنت.ماشین خریدنت.آشنایی با یه آدمه جدید.عاشق شدن.یه اتفاقه جدید وقشنگ.خونوادت .دوستات....

با تاسف سرش را تکون میده ومیگه اینا شد Turning pointمثلا؟میشه شما بگید اینا چه چیزه مهمی ان؟که چی؟میشه راجبه Turning point های خودتون بگید؟

بهش میگم 

my first turning point is my birthday! When I was born the world was changed….My mother became Mom and my father became Dad…

بهش میگم  که توی زندگیه همه مون پر از نقطه عطفه.پرازاتفاقای قشنگ که میشه باهاش خوشحال باشی به جای اینکه بگی که چی ومنتظره یه اتفاقای گنده گنده باشی.

بهم میگه امروز چرا اینقدر خوشحالید؟

میگم بزرگترین علت خوشحالیه امروزم اینه که شلوار جین پوشیدم اونم بعد از مدتها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(آخه سرکار باید لباس فرم بپوشیم ومن هم کلا صبح تاشب سرکارم ودیروز قانون شکنی کرده بودم!).علت دیگه ش اینه که غذای موردعلاقه م رو خوردم_ الویه_ اونم توی اتوبوس میونه چشم یه عالمه آدم که بهم خیره شده بودند ولی به هیچ کسی تعارف نکردم.علت دیگه ش اینه دوستم اس ام اس داد ه محل اقامتش توی خوابگاه درست شده.یکی دیگه ش اینه داداشم زنگ زده بهم و با اینکه درمورد کارش ازقبل تصمیم گرفته بود ولی باهام مشورت کرد.یکی دیگه ش اینه امروز یکی از شاگردام را بعد از دوسال دیدم وبغلم کردوبهم گفت دلش واسم تنگ شده.یکی دیگه ش اینه که برحسب اتفاق نیم ساعت پیش دیدم این خانم منشی جدیده که اومده قبلا شاگردم بوده والان با شاگردم همکارم.یکی دیگه ش اینه که با شما کلاس دارم حتی با اینکه درحد المپیک حرصم میدید......

چهره ش باز شد ومتفکرانه دیگه نگاه میکرد.بحث یه خورده عوض شد ورسید به آمال وآرزوها ولذایذ وعلایق زندگی.بهش میگم بزرگترین لذت زندگیم خوردنه یه بستنی بزرگه.اونم با دوستم.فرقی نمیکنه کی باشه....بزرگترین لذت زندگیم خواهر وبرادرم هستن واون با شنیدن اسم خواهر وبرادر چهره ش میره توی هم.میگه کاش نداشتمشون .منم بهش میگم کاش راه دوست داشتنشون را داشتی...

علی داره از بحث کیف میکنه ومجتبی فقط داره با لبخند فکر میکنه وبعد با پوزخند میگه اینا همه ش از بی دردیه!

بهش میگم اگه بخوام در مورد مشکلاتم بنویسم  و وقت داشتم،چهارده جلد "تاریخ ویل دورانت" پیشش لنگ مینداخت ولی مهم نیست هیچکدومش!

میگه مگه میشه مهم نباشه؟

میگم الان درحال حاضر تنها چیز وکسی که مهمه کلاسم وشاگردام اند که شمایید.بیرون از کلاس درموقعیتهای مختلف اونی که باید خودش را مهم نشون بده میده ...

راجب goal   هامون حرف میزنیم وکلی میخندیم.راجب آینده.راجب پنج سال دیگه.راجب ده سال دیگه.راجب هزارسال دیگه.

بهشون میگم جلسه ی بعد تحقیقهاشون را آماده کنند و واسه پنجشنبه وامتحان پایان ترمشون آماده بشند وبعد یه جوره دلسوزانه آه میکشم ومیگم:خدارا شکر ترمتون تموم شد و دارم از دستتون خلاص میشم!

دیگه خصمانه بهم نگاه نمیکنه.دیگه مات ومبهوت نگاه نمیکنه.داره با لبخند فکر میکنه و همین واسم کافیه....

مطمئنم امشب قبل از خواب کلی فکر میکنه وTurning point های زندگیش را جستجو میکنه.شاید بخواد یه دونه بسازه...