یعنی از بس این خیابون رفتم گفتن اون خیابونه بعدش اون خیابون رفتم گفتند این خیابونه دیگه داشتم کلافه میشدم
دیگه دست به گوشی شدم وزنگ زدم استادیو وگفتم میشه یکی بیاد من رو پیدا کنه وخانومه منشی خنده کنان گفت:شما خانومه فلانی هستید ومنم گفتم بله!من گم شدم میشه بیایید من را پیدا کنید
من حرص بخور واون هم فقط بلد بود بخنده!
بهم گفت من نمیدونم چرا این کار واسه شما طلسم شده؟!
منم گفتم شما بیا من را پیدا کن وقتی دیدمت برات توضیح میدم.خلاصه با کلی چپ چپ راست راست گفتن من پیدا شدم وخانم محترم اومدند دم درب استادیو استقبال بنده!
وقتی داخل شدم کلا هم مشتاق دیدن چهره ی ماه شب چهارده بنده بودند.مخصوصا که گویا کلی ذکر خیر بنده بوده در این روزهای اخیر که آیا بنده ممکنه کی بوده باشم که اینقدر سرم شلوغه که یک ماهه قراره بیام وقت نمیکنم بیام وکلی گویا گوشت زنده ی خواهر دینیشون را تناول کردند ومنم همونجا اعلام کردم که هرچی گفتید ومیگید خودتونید!
خلاصه یه لیوان آب خوردم وبا خانم منشی هم شرط بستم که کاردکلمه ی بنده پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشه ورفتم به قربانگاه.ساعت 12 بعد ازظهر
ونشون به همون نشون وقتی اومدم بیرون ساعت1:05 بود وکلی با اعتماد به نفس به خانم منشی گفتم ساعت را واسه چی جلو کشیدید الان ساعت 12:05 هستش واونم باز منتظره یه جمله از من ولبخند ژوکوند زدن بود.
یعنی توی اتاق ضبط زنده ومرده ی من اومد جلوم وآقای "م" هم فقط میخندید ومنم کلی به خودم فحش میدادم که ببین آخر عمری به چه بدبختی افتادیم وهی جونه بچه ی نداشتم رو قسم میخوردم که به جان بچه م من اهل این خبط وخطاها نبودم واون هم که کلا لااله الاالله.....
خلاصه یه ساعت طول کشید وآقای "م " هم میگفت اینجاش رو اونجور بخون واینجاش را اینجور وآخر سر هرچی میخوندم بدتر میشد وخلاصه جون داداش دردسرت ندم که بانگ براوردم که اگه میخوای مثل بچه آدم بخونم بذار مثل خودم بخونم تا کار درست از آب دربیاد وچون ایشون دیدن کلا "نرود میخ آهنین درسنگ" اجازه دادن مثل الی بخونم ومنم کلا رفتم توی فاز الی وایشون هم گفتن به به ومیشه از توش یه کار هنرپسندانه در اورد
البته فکر میکنم این را واسه این گفت که من دست به خودکشی نزنم اونم بعد از اون همه گیر دادن به فتحه وضمه وسکون واین جور خزعولاته مسخره!
به یه چیزه مهم درمورده خودم پی بردم.اونم اینکه مثل چینی ها حرف میزنم!!!!!!!!!!!!!!!!
این رو آقای "م " گفت.گفت بین کلماتت سکوت هست!!!! یه جور فاصله که ما بهش میگیم نمیدونم چی چی!
(من مرده ی اینم که دقیق فهمیدم چی گفت واسمش رو هم یاد گرفتم!!!!)
البته همکاره آقای"م"اعتقادداشت من درشروع صحبتم بین حرفام سکوت هست!اونم عین آدم حسابیا والبته که قشنگه ولی وسطش دیگه یه سکوته مختصر واسه نفس تازه کردن هم جا نمیندازم وکلا افسار سخن را به دست میگیرم ومیتازووونم!
کلا الحسود لایسود!
بعد هم که رفتم تا کار را تحویل بگیرم داشت من را به یکی از دوستاش معرفی میکرد که ایشون همونند که کلا وقتشون پره وقت ندارند وکلا با مردها بدند وبه نظرشون مردها موجودات مزخرفی میاند واعتقاد به این دارند که حقوق زن ومرد مساویه!
که من بهش گفتم :مگه نامساویه!
وایشون کلا با ترس ولرز گفتن:بر منکرش لعنت!
حالا نمیدونم از کجا به این نتیجه رسیده بود
شاید از اون دکلمه ای که واسه موسیقیش نیاز به این بود که بخونی نرو توروخدا وبمون وایشون از من خواستن برم تو حس وخودم را جزوی از گوینده فرض کنم که حس درست دربیاد ومنم گفتم :من بمیرم به طرف نمیگم نرو بمون!بذار میخواد بره،بره!تحفه ست؟چیزی که ریخته طرفدار!!!!!!!!!!!آخه آدم به مرد جماعت التماس میکنه نرو بمون؟عمــــــــــــــــــــــــــــرا!
یا شایدم از اونجایی که بهم گفت:اینجای شعر رو با طعنه باید بخونی!مثل موقعی هست که زنها پیشه هم میشینن به هم طعنه میزنندها!
منم گفتم وا!من تاحالا پیشه زنها ننشستم طعنه بزنم!اصولا اگه طعنه بخوام بزنم به آقایون میزنم!شما که نشستین بلد شدین یه طعنه بزنین یاد بگیرم
یعنی میخواست خودش را بکشه ها!داشت میگفت تو طعنه دار بخون این قسمت را، به من طعنه بزن اصلا!
کلا امروز فیلمی بود واسه خودش ها!کلی مستفیض شدیم اساسی!
تصمیم گرفتم حالا که اینقدر با استعدادم برم یه سکانس هم فیلم بازی کنم.چندروز پیش ها یکی بهم گفت خیلی روحیه طنازی دارم وجون میدم واسه اینکه نقشه مادرشوهر را بازی کنم!!!!!!!!!!!!
یه تهیه کننده باحال سراغ داشتین که البته قبلش پول بده این دماغم را عمل کنم که چهره م فتوژنیک بشه واسه نقشه مقدسه مادرشوهر یه ندا بدید ممنون دارتون میشم تا آخره عمر!!!
والان اینجا ایران است،صدای الی را از اتاقش میشنوید!!!
هوالمحبوب:
چرا فکر میکنی من ازروی عصبانیت یه چیزی گفتم وبعد هم که آروم شدم پشیمون شدم و به این نتیجه رسیدم اشتباه کردم وچون آدمه معذرت خواهی وببخشید نیستم تصمیم گرفتم پستم را پاک کنم؟!
عجب!
اگه پستی را پاک کردم ،که نکردم وفقط واسه خودم نگه ش داشتم واسه این بود که بعد از آروم شدنم وبی اهمیت شدنه قضیه واسم به این نتیجه رسیدم اونقدرها هم مهم نیست که من بخوام یه سره سوزن بهش فکر کنم یا واسش وقت بذارم یا حتی راجبش بنویسم یا بخونم.
آخه خودم گه گاه به عنوانه مخاطب میام وبلاگم را میخونم.درست مثله اینکه اولین بارمه ودرست مثل اینکه میخوام ببینم آخرش به کجا میرسه.
حداقلش واسه خودم بود که برش داشتم تا اگه اومدم وقت واسه خوندنش نذارم.
من وقتی عصبانی ام حرف نمیزنم.دااااد میزنم...
ازخواب هم بیدار نشدم برم درمغازه عطاری بگم یه ذره حرف مفت از تو ی قوطیتون بهم بدید واسه وبلاگه الی میخوام.البته اولین بارم هم نبود راجب این قضیه مینوشتم.فقط یه خورده دقت میخواست ببینی وبشنوی وبفهمی.اگرچه اصلا مهم نیست
بیا این پستهای قبلیم!مال چندین وچند ماهه پیشه که تایید حرفهای صندلی قدرت فروخته شده!مخاطبش یکیه.حرفهاش هم یکیه!نویسنده ش هم یکیه! حالا شما باز بگو.....
"دود اگر بالا نشیند،کسر شان شعله نیست....."
"یه نفر بار امانت نتوانست کشید"
نمیدونم شایدبعدها به این نتیجه برسم باز "صندلی فروخته شد" را بذارم سرجاش!با اینکه اصلا واسم مهم نیست
هوالمحبوب:
بالاخره از راه رسید،بالاخره با این همه انتظاری که خودآگاه یا ناخودآگاه کشیدم وکشیدیم رسید وخدا را شکر!با اینکه من کلی سرمایی هستم وکلا توی ایام سرد سال فلج میشم و تا میخوام بیام توی فضای آزاد کلی باید چادر چاقچوق کنم وکلی لباس بپوشم و به قول فرنگیس میشم مثل گلابی اما باز خداراشکر...
پاییز رو دوس دارم.زمستون هم همینطور!با اینکه دختره تابستونم اما پاییز وزمستون را بیشتر دوست دارم.با اینکه کلا توی پاییز وزمستون من همه ش چسبیده م به بخاری واز کنارش جم نمیخورم وناخنهام بنفش میشه همیشه از سرما وهمه ش غر میزنم سرده سرده باز هم دوستش دارم.
تابستون امونم را بریده بود.فضای سنگینش خفه م میکرد.اصلا من شش ماه اول سال رو به غیرازاردیبهشت که عاشقشم ،دوست ندارم.نه خودش را دوس دارم نه هواش رو نه خاطراته مزخرفش رو.مخصوصا امسال که کلا هرچی روز اومد ضده حالی بود بر تاریخه بشریته الی وفعلا برای خالی نبودنه عریضه وسلامتی آقای راننده صلوات!
اول مهر وبوی برگهای زردو قهوه ای وبوی کتاب وکلاس ومداد وتراش وپاک کن ومدرسه وخانوم اجازه!
بوی کیفه کوله پشتی که من هیچ وقت اجازه نداشتم پشتم بندازم وباید دستم میگرفتم.بوی از خونه تا مدرسه تند تند رفتن وبه مغازه ها نگاه نکردن.بوی آبخوری ویه لیوان سبز رنگ که همیشه گمش میکردم وهمیشه مامانی دعوام میکرد که چقدر بی عرضه م باز پیدا میشد وباز گم میشد ومن همیشه دلم میخواست با دست آب بخورم وبوی اون کفش زردها که شبیه گالش بود وفقط من توی مدرسه ازش داشتم وهمیشه بچه ها بهم حسودی میکردند.تازه دو جفت هم داشتم!
یه عالمه بوهای خوب و خوب که هرچی از نظر فیزیکی بزرگ شدی وقد کشیدی بوهاش عوض شد وبعد شد بوی کلاسور وخودکار وچادره کشدار وکیف مهندسی و کتاب حسابان و جبر وهندسه تحلیلی وبعدشم بوی کنکور و یه خورده بعد ترش بوی ترجمه متون ادبی و اصول ومبانی نظری ترجمه واین ترم چه واحدی برداشتی ؟ و من که این ترم دانشگاه نمیام واین پسره چقدر لوسه واون دختره چقدر ملوسه وباز یه خورده بعد ترش بوی کتابای مدیریت عمومی وتکنولوژی وسازمانهای پیچیده ی استراتژیک محور و کیفه کوله پشتی که حسرت بچه گیت بود بندازی روی کوله ت والان اگه نندازی باید کلا یه تاکسی بگیری واسه اوردنه کیفت وبعد هم اون آخرا رسیدن به این نتیجه که اگه تا دکترا هم درس بخونی همین آشه وهمین کاسه وباز هم به به بوی پایـــــــــــــــــیــز!(کلا ارتباط رشته ها را از دبیرستان تا فوق لیسانس داشتی؟!کلا الان من کی ام؟اینجا کجاست آیا؟)
دلم واسه رفتن به مدرسه ودانشگاه کلا ضعف میره .واسه نشستن سر کلاس . وگویا دیگه امسال از این خبرها نیست وفوقه فوقش اگه دانشگاه رفتنی شدم باید برم بگردم دنباله یه استاد راهنما ومشاور واینجور برنامه ها واسه گرفتنه پایان نامه .
وآخرین جلسه ی نشستن سر صندلی ومیز ودانشگاه که کلا توی آخرین پنجشنبه ی اردیبهشت به ملکوت اعلی پیوست!!!!!!
همیشه عادتم بود که مناسبتهای خاص رو یادآوری میکردم وتبریک میگفتم
کلا منتظره بهونه بودم واسه دوست من سلام وتبریک وچه خبر؟؟
همیشه اول پاییز که میرسه یاده این خاطره میفتم.
صبح از خواب بیدار شدم و واسه تمومه ادد لیستهای موبایلم همونطور که توی تختم دراز کشیده بودم،اس ام اس دادم که: رسیدنه اولین روزه پاییزی سال 1386 عمرت مبارک.نود روزه خوبی را واست آرزو میکنم.
یه خورده بعد،میونه اون همه جوابه ممنون ومرسی وتشکر و این حرفا واسم یه شعره قشنگ اومد از طرف بچه ی جناب سرهنگ:
خـــــیزیـــــــد و خــــــــــــــزآریـــــــــــــــد که هنـــــــــگام خــــــــــــــزان اســــــت
بــــــــــــــــاد خــــنـــــــــــــــــک از جــانـــــــــب خــــــــــــــوارزم وزان اســـــــــت...
پاییزه شمام مبارک...
میدونم تمومه ذوقش را به کار برده بود ومنتظره عکس العمله من بود.شعرش وانتخابش بی نظیر بود.کلی ذوق کردم وبهش گفتم :
خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی قشنگ بود.مرسی.مطمئنم همیشه یادم می مونه این شعر!
وهمیشه یاد موند.همیشه اول پاییز این شعر میاد به ذهنم.توی پاییزای وبلاگم هم که مرور کردم همیشه یادم بوده.اصلا آدم قشنگیها همیشه یادش می مونه.
شاید واسه همینه که این روزها همه ش یاده بچه ی جناب سرهنگ می افتم.یاده تمومه قشنگی ها وانگار یاده هزار ساله پیش!
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاییـــــــــــــــــــــــــزتــــــــــ مــــــــــــــــــــــبـارکــــــــ !