هوالمحبوب:
الهی آجی قربونت بره که برخلاف این قیافه ی آروم و شیطون ودوس داشتنیت ،یه عالمه غصه تو دلته عزیز دلم.......
الهی الی نباشه که آجیش غصه بخوره...الهی اون رو نیاد توی زندگیم که من مسبب درد وغصه ی تو باشم عزیز دلم.....
الهی من نباشم که بخواد آب تودل آجیم تکون بخوره ....
ازراه میرسم وخسته وکوفته بغلش میکنم وآرووم اشک میریزم واینا رو بهش میگم.....
همه تعجب میکنن که چی شده یعنی؟!!!
ولی من چیزی نمیگم .فقط اون آخر سر درمقابل نگاه متعجب همه میگم :دلم واسه فاطمه از صبح تاحالا تنگ شده بود........
همین!
ومیرم توی اتاق تا لباس عوض کنم وچندتا تلفن بزنم......
صبح با عجله داشتم دنباله یه سری کاغذ ورسید وپول میگشتم. کل اتاق رو زیر رو کردم وبعد هم شد نوبت اتاق فاطمه .
هیشکی خونه نبود.رفته بودن استخر.گذرم افتاد به زیر تخت فاطمه وبعد هم تک تک کتاب ودفترها و...
داشتم با عجله دنبال اونایی که میخواستم میگشتم که نمیدونم چرا به صرافت افتادم بشینم پای آلبوم عکسهاش!!!!!
اینم تو این ضیق وقت وبلبشو!!!!!
نشستم پای آلبوم عکساش وسیر نگاهش کردم وهی قربون صدقه ش رفتم وواسش ذوق کردم که چقدری بوده وچقدری شده که یهو چندتا برگه یادداشت پشت یکی از عکسهاش پیدا کردم که قایم کرده بود.....
دقت نکردم که کیه یا چیه ولی یهو اسم و فامیل خودم وبابا وبقیه رو توی نوشته هاش دیدم....
عجله داشتم ونمیتونستم همون جا بشینم بخونم.برش داشتم و زود آماده شدم و راه افتادم به سمت محل کار.توی تاکسی تا اومدم کرایه رو حساب کنم چشمم به برگه یادداشتها افتاد ونشستم به خوندن......
الهی آجی قربونت بره با نوشتنت....
واسه خدا نامه نوشته بود:
"خدا!این صدمین نامه ایه که واست مینویسم!من "فاطمه....."هستم!خدا تو چرا هی شبا گنجیشکا رو میخوابونی وصبح بیدارشون میکنی وهی خوشحالند صبحا واصلا یادشون نمیاد دیروز چی شده ولی من همه ش یادم میاد ؟؟؟؟من همیشه یادم میاد آجیم غصه میخوره.مامانم غصه میخوره....من همیشه میبینم همه شون ناراحتند......من همیشه میبینم .......
خدا تو نامه های من رو نمیخونی؟؟
خدایا چرا آدمای بد رو اوردی تو این دنیا؟؟؟
خدا......
یه کاری کن همه چی درست بشه......خدا....."
الهی بمیرم!فقط تا رسیدن به شرکت نامه ش رو خوندم وگریه کردم.الهی بمیرم آجی که غصه میخوری وچیزی نمیگی.....
نامه ش رو میگیرم بالا وبه خدا میگم:"به خاطر من نه!به خاطر معصوم ترین ونازترین موجودت یه کاری بکن!خودت دل همه رو آرووم کن.دل فاطمه ی من رو هم آرومم کن...."
آمین......
*************************************************************
* من یه عالمه درد و گرفتاری وغصه دارم...مثل تمومه آدمها....همه ش منتهی به یه موضوع نمیشه.....همه ش تا اشکم درد میاد نه اینکه عاشق شدم یا......
هزارتا اتفاق هست توی این زندگیه لعنتی!که مهمترینش از وقتی شروع شد که 28 سال پیش توی یه روز گرم وداغ تیرماه به دنیا اومدم وادامه ش شد اینی که هست......
هزارتا درد یهو با هم هجوم میارن وتو نمیدونی باید کدومش رو حل کنی یا بهش فکر کنی ویا واسش وقت بذاری یا واسه تجزیه تحلیل وکنار اومدن باش عمر بذاری.....
حال این چندوقت من این بود.همه با هم ومن یهو کم اوردم......
"ساوه" ،"بچه جناب سرهنگ" ،"میتی کومون"،"شب شکن" ،"یوسفی"، "احسان" ،"فرنگیس" ،"هویدا " ،"هانیه" ،"هاله"،"شرکت" و باااااااااااااااااااااااااااز "میتی کومون"و تا آخر عمر "میتی کومون" ......همه ی اینها باهم یهو دست به دست هم داد تا من اونی نباشم که باید باشم.....
خداراشکر...خداراشکر که خداحواسش هست.....
دلم تنگ شده...خیلی .......
** تنفر؟؟؟؟من؟؟؟؟خجالت بکش!!! ومثل من سکوت کن!مثل همیشه......
هوالمحبوب:
صبح که زنگ زد دلم آروووم شد.....وقتی داشت حرف میزد وتوضیح میداد مطمئن بودم این کار رو واسه آرامشه من وبقیه انجام داده.....مطمئن بودم از دیروز که باهاش درددل کردم دنباله تموم کردنه دردم بوده....مطمئن بودم تموم سعیش رو کرده که یه جوری غصه ها کمتر بشه.....
کلی حرف زد ومن گوش دادم ودلم آرومتر شد وبهش گفتم عصر میرم دفتر پیشش.....
تا بعد ازظهر شرکت ؛ مشغوله صحبت وکار وتحقیق وتفحص بودم وبعدش هم با تماس مهندس زدم بیرون.....
خیلی وقت بود از مهندس خبر نداشتم
اینقدر این چندوقت حالم بد بود که هرموقع هم باخوندنه وبلاگم میفهمید حالم خوب نیست وتماس میگرفت همه ش سر میچرخوندمش وبه قول خودش ضد حال میزدم...
دلم براش تنگ شده بود.دلم همیشه برای دوستای خوبم تنگ میشه....برای همه ی کسایی که بی ادعا بهت محبت میکنن ونگرانتن چون دوستتند...چون توی بانکشون اعتبار داری وچون توی بانکت یه سرمایه گذاریه بزرگ کردن....
مهندس از اون دسته آدمهاس.....از اون دسته از آدمها که از داشتنش توی زندگیم خوشحالم واز دوست داشتنش هم نگران نیستم.....همیشه واسم دوسته خوبی بوده.شاید واسه همینه که همیشه وقتی توی اوج درد باهاش صحبت میکنم آروم میشم واز خدا ممنون.
لازم نیست بگم چی شده یا بپرسه؛همین که هست ومیفهمه باید چه طور رفتار کنه کافیه.....
بهم میگه میدونسته حالم این چندوقت خوب نیست وترجیح داده وقتی حالم بهتره خودم باهاش صحبت کنم....بهش میگم کاش من چهارتا دوست مثل تو داشتم...اون موقع هیچ دردی نداشتم....
باز میخندیم..باز شوخی میکنه وباز سر به سرم میذاره وباز من خوشحالم از وجود آدمهای خوب توی زندگیم...
میرم دفتر پیش احسان.....نماز خونده وناهار خورده ونخورده میرم آموزشگاه!!!
به قول مهندس واحسان :اینجا هتله؟!!!! بازم یه بستنی میخورم
«سید» پیام میده خوشحاله حالم بهتر شده ومن خوشحالم که آدما ودوستای خوبه زندگیم حواسشون بهم هست وباز خدا ممنونم.
یادمه شب شکن یه بار گفت بهم به اینکه دوستایی دارم که نگرانم هستن غبطه میخوره...غبطه هم داره....من خودم هم به خودم غبطه میخورم!!!!!!!!!!!!!!!!
توی کلاس با بچه ها یه تیم تشکیل میدیم واسه ریشکنی «مردها»!!!!
از کلاسم خوشم میاد...از بچه های کلاس خوشم میاد اصلا چون اینها بودند این کلاس رو قبول کردم...واسه همدیگه لقب انتخاب میکنیم وکلی میخندیم...اونقدر بلند که صدای بقیه کلاسها درمیاد.
چقدر خوبه که آدمها بلند بلند میخندن!!!
برمیگردم خونه وتا خونه با عمه صحبت میکنم. »غزل» بی مقدمه بهم اس ام اس میده وبه عشقش اعتراف میکنه وازم میخواد باهاش توی رازش شریک باشم!!!!
همیشه وقتی آدمها باهام درد دل میکنن نگران میشم!
نگران مسئولیتی که درقبال این درد دل بهم واگذار میشه.نگران اینکه باز باید مراقب یکی دیگه از آدمای زندگیم باشم که آب تو دلش تکون نخوره......
میام خونه.....خونه آرووومه
آروووم ومن از خدا ممنونم.
دیشب به خدا التماس کردم آروومم کنه...خودم رو زندگیم وخونواده ام رو آدمهای زندگیم رو وحالا من نشستم ودارم تمومه روزم رو مرور میکنم.....
احسان میگه :امشب رو زندگی کن ومن دارم زندگی میکنم.....
دیروقت میخوابم....ولی آروووووم!
به خاطره آدمای خوبه زندگیم ازت ممنونم خدا.....
به خاطر مهندس؛سید؛احسان؛عمه؛فرنگیس؛الناز؛گیتاریست؛زهرا؛نفیسه وهمه....