_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بس که آزرده شدم ،چشم به پایان دارم......

هوالمحبوب: 

 

چقدر خوبه که احسان هست.....چقدر خوبه که خدا من رو هیچ وقت یادش نمیره وچقدر خوبه که من روی دوشش دارم آروم حرکت میکنم........ 

دیروز نرفتم سر کار......ساعت 10 از خونه زدم بیرون .زنگ زدم شرکت وگفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام شرکت وبعدهم از توی کوچه زنگ زدم به احسان......نتونستم خودم رو کنترل کنم وبهش گفتم زووود بیاد باهاش حرف بزنم.....دیگه طاقت تحمل کردن رو خودم به تنهایی نداشتم...... 

الهی بمیرم هول شده بود تا زدم زیر گریه.....گفت برم دفتر تا نیم ساعت دیگه بیاد پیشم! 

وقتی یه مرد میگه نیم ساعت دیگه میرسه باید فاتحه ی تمومه روزت رو بخونی...... 

تاظهر منتظرش موندم.... 

وقتی اومد اخم کرده بودم وهرچی ازم پرسید چه خبر صدام درنیومد .....نمیدونم چرا دلم نمیخواست حرف بزنم.... 

یه خورده سربه سرم گذاشت تا بالاخره زدم زیر گریه وتمومه حرفام رو بهش زدم.....  

دلم داشت میترکید.....الهی بمیرم که ناراحتش کردم ولی دیگه تنهایی نمیتونستم بار بکشم.... 

به "فروه"-دخترعمه ،منشی وحسابدارشرکت- گفت بره بستنی بخره......میخواست با بستنی خوردن آروم بشم ومن باز حرف زدم وحرف زدم..... 

چیزی نگفت فقط گوش داد وحرص خورد ووقتی دید دلم خالی شده کم کم شروع کرد حرف زدن.... 

راست میگفت ولی من آستانه ی دردم اومده بود پایین.....به خدا...به جونه خوده احسان خسته شده بودم.....بستنی خوردم وغرق شدم توی نگاهش وباز دلم وزندگیم رو سپردم دست خدایی که همیشه داره باهام بازی میکنه....شوخی میکنه.... 

خداجون تازگی ها بی جنبه شدم!ظرفیت شوخی هات رو ندارم.....بهم جنبه بده! 

اشتها نداشتم ناهار بخورم.....مدتهاس اشتها ندارم چیزی بخورم.....اگه هم میخورم واسه اینه که ضعف دیگه امونم نمیده..... 

احسان ناهارخورد ومن نشستم پای سیستم تا غروب وبعد رفتم آموزشگاه..... 

امروز تولد غزل بود.....ولی ناراحت بود.....تا باهاش سر حرف رو باز کردم زد زیر گریه ورفت از کلاس بیرون..... 

باهاش دویدم بیرون.......دوید تو حیاط وزد زیر گریه....رفت کنار حوض آب،نگاهش کردم وبهش لبخند زدم....چیزی بهش نگفتم....شیلنگ آب رو گرفتم تا دست وصورتش رو بشوره ودستش رو گرفتم وتا کلاس با هم رفتیم...... 

دلم خون میشه آدمهای زندگیم ،مخصوصا کسایی که دوستشون دارم ،غصه بخورن.کلی سر به سرش گذاشتم وبا بچه ها خندیدیم..... 

"سمیه " زنگ زد......واااااای! 

سمیه همیشه من رو یاد خاطرات دورم میاره...تنها آدماییه که از اون موقع مونده ومن باید درد دلم رو نادیده بگیرم واون رو آروم کنم..... 

نباید بی انصاف باشم...باید بی غرض با آدمای زندگیم رفتار کنم.....باید حواسم باشه اونها به خاطر آروم شدنشون کنار منند......باید حواسم باشه اونا شاید غیر از من کسی رو واسه درددل کردن یا آروم شدن ندارن.....مهم نیست چقدر من رو یاده چی یا کی میندازند...مهم اینه که بهم واسه شنیدن اطمینان دارن.....باید حواسم باشه....  

باهاش صحبت میکنم وآرومش میکنم که اونی که میخواد رو انجام میدم..... 

دارم از خستگی وگرسنگی میمیرم.....میرسم خونه وولو میشم.... 

"غزل" میگه حالش خوبه......نسترن میگه آرومه.....گیتاریست یه بستنی بزرگ خورده وفکر میکنه من مستجاب الدعوه ام....غزلک داره از گرمای هوا میناله وهمه چی رو به راهه....... 

به فرنگیس میگم :اگه خونه دل خوردن روزه رو باطل نمیکنه ،میخوام از فردا روزه بگیرم! 

میگه اگه باطل میکرد،ما هیچ کدوم روزه هامون قبول نبود..... 

 

 

**************************************************************** 

* احسان به خاطره شنیدنم ممنونم.......اگه بدونی چقدر دوستت دارم اما دستم کوتاهه......همیشه همینطور بوده......همیشه دستم واسه دوست داشتنهام کوتاه بوده...همیشه  ....کاش یه روز فرصت جبران داشته باشم....فرصت انجام تمومه کارهایی که میخواستم انجام بدم اما نشد و نمیشه ....من همیشه منتظره اون موقع ام....منتظره آخرش...همونی که میگن خوبه ...که سفیده...که پایانه شبه سیاهه.....

خدا همیشه حواسش به آدمای خوبش هست......خوشحالم که آدمای زندگیم تنها نیستن 

 

** این آخرین پسته غر غر کردنه منه...قول میدم....به خودم.....به تو.....به احسان...به خدا...به همه....اگه بمیرم از درد هم غر نمیزنم....خودم از دست خودم خسته شدم..از دست تمومه آدمایی که میان اینجا رو میخونن ومستقیم غیر مستقیم درصدد کشف اتفاقه زندگیه منن....میدونم دوستم دارن...میدونم نگرانن...میدونم خسته شدن اما کاش فقط سکوت میکردن ومیذاشتن اینقدر دادبکشم که تموم بشم...که تموم بشه....من اهل درد دل نیستم...نمیخوام کسی رو با درد دلم ناراحت کنم....نمیخوام «الی» زیر سوال بره....نمیخوام «الی» ضعیف جلوه کنه....نمیخوام «الی» خراب بشه....نمیخوام »الی».........  قول میدم

من کـودکانه منتظر سیب هستم و ....

هوالمحبوب:


بهم میگفت تو همیشه با کوچیکترین بهونه خوشحالی.....بهم میگفت بهم حسودی میکنه که  کمترین چیز خوشحالم میکنه ویادم میره تمومه دردهای بزرگ رو و برام مهم نیست!

بهش میگفتم به نظر تو یه بستنی بزرگ یا خوشحالی عزیزای زندگیت کم چیزیه که خوشحالم نکنه؟

تمومه دردهای بزرگ رو با یه بستنی قورت میدم پایین!!!!

فقط یه بستنی بزرگ میتونه بغضم رو بکشه پایین!


"بچه ی جناب سرهنگ "همیشه این رو بهم میگفت ومن کیف میکردم که چقدر خوبه که......!


امروز غزل میخندید......فرشته خوشگل شده بود.....آقای "ص " کبکش خروس میخوند......فاطمه کلی رفته بود شنا کیف کرده بود......احسان رفته بود واسه کارش تهران.......عمه امتحانش رو خوب داده بود.....زهرا دلش آرومتر شده بود و بهار کلی سر کیف بود وخانوم عسگری کلی ذوق کرده بود .این همه بهونه برای خوشحالی و من.......منم یه بستنی بزرگ خوردم....خیلی بزرگ.....انگار که از این بزرگتر توی دنیا نیست......


************************************************************

* خدایا دل آدمای زندگیم رو آروم کن ویه بستنی بزرگ واسشون بفرست ...یه بستنیه بزرگه بزرگ....دل هانیه ،نرگس ، فرنگیسم ، گیتاریست گلم ،شب شکن ،غزلم ،ونوسم و........

خدایا شکرت!


** میگند برگشتی.صبح که بیدار شدم اس ام اس برگشتنت رو دیدم.میگن برگشتی.... من که ندیدمت...همین که برگشتی کافیه....واسه اینکه حالت خوبه و برگشتی هم خوشحالم.....خدا جون!یه بستنی دیگه لطفا!!!!!

خواب رویای فراموشی هاست....

هوالمحبوب:


باید جای من باشی که خدا را شکر نیستی....که خدا را شکر هیچ کس جای من نیست....

باید جای من باشی که بدونی چه حسی دارم از دیشب که سر روی بالش گذاشتم تا حالا که بیدارم ودارم مینویسم ولذت میبرم و درد میکشم......باید جای من باشی که بدونی چقدر از دیشب خوشحالم و.....

ساعت 2:30 نصفه شب بود ودیگه باید میخوابیدم . به اندازه ی کافی خودم را خسته کرده بودم که تا وقتی سر روی زمین میگذارم بلافاصله خوابم ببره وبه هیچ چیزی فکر نکنم ولی نشد....هر چی این دنده اون دنده خوابیدم نشد......

هر چی بالش رو بغل کردم وجا به جا شدم نشد.....

سرم رو کردم بالا وبه خدا گفتم:نگاه کن ساعت رو!ساعت دو نیمه!هر چی حسابش رو بکنی باید من الان خواب باشم!نمیشه دست از سرم برداری بذاری بخوابم؟فردا هرچی خواستی اذیتم کن!به جون خودت سرم درد میکنه!دلم میخواد بخوابم تا همه چی یادم بره!جون خودت!!!!

نمیدونم کم کم خوابم برد یا یه دفعه!ولی خوابم برد!

واز وقتی چشمام رو بستم تا خود صبح که ساعت 6 چشم باز کردم ،تو داشتی شعر میخوندی و من دست زیر چونه داشتم گوش میدادم!

دیگه اون آخرها خسته شدی وگفتی :بس نیست؟؟الان نوبته توست.....من باز هیچی نمیگفتم وزل میزدم بهت ومیگفتم :ادامه بده وتو باز میخوندی......

الهی بمیرم که خسته شدی...که خسته شدی از بس خوندی ولی باز هم خوندی وخوندی وخوندی ومن  گوش دادم تا خوده صبح.....

وقتی بیدار شدم دیگه صبح شده بود وحس من ......حس من معلوم نبود چیه...خوشحالم؟ناراحتم؟دارم درد میکشم؟دارم حسرت میخورم؟.....نمیدونم!

فقط خوشحال بودم که این همه ساعت تو را شنیدم...نشسته بودی وفقط داشتی برای من شعر میخوندی ومن سیر گوش میدادم ونگاه میکردم......

دیشب یه شعر خوندم برات...نبودی ولی خوندم......همه شنیدند وتحت تاثیر قرار گرفتن وتو نبودی...تویی که باید باشی که بشنوی نبودی.....اصلا کی میگه نبودی؟؟؟؟

همیشه هستی..همیشه...میدونم شنیدی.....میدونم میشنوی......اصلا شنیدی که اومدی وتا صبح شعر خوندی ومن کیف کردم.....

باید جای من باشی که بفهمی چقدر حظ کردم.....چقدر خوبه که جای من نیستی.......چقدر خوبه که هیچ کس جای من نیست....چقدر خوبه.....