_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تشنه ام!

هوالمحبوب:


همین الان ساعت 12:58 دقیقه شب...اولین روز تیرماه وشروع این تابستونه لعنتی...یه عالمه چیز نوشتم از آخرین روز این بهاری که گذشت وفقط درد کشیدم......خودم که خوندمش وسطش کم اوردم ودیگه نتونستم ادامه بدم......پاکش کردم.......

امروز فقط سعی کردم اینقدر سرم رو شلوغ کنم وکار کنم که یادم بره ...خسته بیام خونه وتا میام از فرط خستگی نای سلام کردن هم نداشته باشم....میخواستم امشب آروومترین خوابه زندگیم رو بکنم...آرووم....

ولی نشد.....نشد حواسم جمع خودم باشه.....

خدا من رها کردم......توچرا رها نمیکنی؟؟؟؟

خدا من یادم رفته.....توچرا یادت نمیره؟؟؟

خدا من تاحالا کی سهمه کسی دیگه رو ازت خواستم؟......تو چرا هی منو این ور اون ور میکشونی ومن را نسبت به سهم بقیه حریص میکنی؟

خدا...الو.....صدا میاد؟؟؟

ازتابستون متنفرم......از حسابداری متنفرم.......ازخودم متنفرم.....

خدا یه جرعه دیگه صبر بهم میدی؟؟؟

تشنمه!


***********************************************************


2.



تمام خاطراتم رو جمع کرده بود یه روز سرفرصت برات بگم......با اینکه مطمئن بودم اون رووز هیچ وقت نمیرسه!!!

چقدر این چندوقت آدمهای جورواجور اومده بودن توی زندگیم ومن چقدر خاطره داشتم برات تعریف کنم وتو غرق بشی توی صدا و جمله هام و من کیف کنم که تو داری کیف میکنی.....

چقدر حرف داشتم...چقدر جمله داشتم.....چقدر کلمه داشتم......

چقدر هی تند تند اتفاقهای چهارشنبه ای توی زندگیم میفتاد و من چقدر هیجان زده میشدم و هی به خودم میگفتم که یادت نره ، این رو هم تعریف کنی.....

اووووووووووووووووووووووووووووووووه!

چقدر حرف...چقدر حس...چقدر خنده...چقدر گریه...چقدر شکایت...چقدر سکوت.....چقدر.......

تا اینکه امروز سمیه گفت: بسه! تموم شد! همیشه زودتر از اینکه فکرش رو بکنی باید پیام تسلیتی برای روزنامه بنویسی!

حسم گم شده!

باید خوشحال باشم!

پس چرا این همه غم دارم و چرا هیچ دلم آروم نمیشه؟!!!!

باز لجم میگیره!!!

از گل وسط قالی لجم میگیره.....از آجرهای اتاقم.....از مبلهایی که توی یه شب مردادماه برای خودم جایزه خریدم و هنوز گوشه ی اتاقم بهم نیشخند میزنه....ازحسابداری....ازدانشگاه.....از خودم که هیچ رقم دست از سر گذشته برنمیداره.....ازهرچیزی که به من ختم میشه لجم میگیره...

خداحواست هست دیگه؟!!!!


خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟؟؟؟؟....

هوالمحبوب:  

 

مردی بود حسین‌قلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ

خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟
مهتاب ِ بی‌شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.

شبای دراز ِ بی‌سحر
حسین‌قلی نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق ِ سگ اوهواوهو.تموم ِ دنیا جَم شدن
هِی راس شدن هِی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همه‌گی به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملاپیناس
دَم‌اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی‌نظیر......

ادامه مطلب ...

شیرین و ساده بود ولی مثل ما نبود....

هوالمحبوب:


توی اتوبوس نشستم ودارم بیرون وزندگی و آدمها که هی قدم میزنن و عجله دارن ومیخندند وداد میزنن را تماشا میکنم.....

دارم فکر میکنم امروز چی کار کردم وچی کار نکردم وفردا قراره چی کار کنم ودارم دسته بندی میکنم تمام کارهایی که باید بکنم و یا کردم ....

خودم را جمع میکنم توی خودم وبه اون دور دورها خیره میشم...دارم فکر میکنم......به همه چیز وهمه جا.....

اتوبوس شلوغه وگرم و من هنوز خیره شدم به خط افقی که محو شده بین زمین و آسمون که یهو میزنه زیر گریه.....

بلند بلند وبعد سرش رو میگیره زیر چادرش و صورتش را قایم میکنه......

میترسم....

کنارم نشسته.....با یه چادر مشکی و یه کیسه پلاستیکه مشکی کنار پاش......

فکر کنم اون هم اونقدر غرق شده توی فکرهاش که یادش رفته کجاست و توی چه قسمتی از زمان ومکانه .......

همه بهش خیره میشند و من هول میکنم...کنارم نشسته.....شونه به شونه ی من!

یه زن میان سال با چهره ای شکسته وچشمهایی پر از اشک.....

نمیدونم چرا ولی مثل بقیه بهش گیر نمیدم چی شده خانوم؟..مثل بقیه بهش خیره نمیشم ودر گوشی پچ پچ نمیکنم......مثل بقیه نمیگم خوبی؟خوبی؟خوبی؟.....

دست میبرم توی دستهاش......هر دو دستش را میذارم توی دستهام و سرش رو خم میکنم روی شونه ام...چادرش رو میکشم روی صورتش و دستهاش رو میگیرم توی دستهام و آروم بهش میگم :" گریه کنید خانوم تا آروم بشید " و تا آخرین ایستگاه میشم تکیه گاهه اشکهاش......

اشکهایی که شاید از غم یا درده شوهرشه...شاید به خاطره بچه ش ...شاید به خاطره بی پولی...شاید مریضی....شایدبه خاطره سرپناه،غذا،لباس،آبرو......چه فرقی میکنه؟؟...مهم اینه دلش پره ودلش میخواد فقط گریه کنه تا آروم بشه....

دلش میخواد درسکوت تمومه غمش رو گریه کنه وجواب هیچ کسی رو نده که چرا؟؟؟؟

اونقدر گریه میکنه که آروم میشه و من دارم از بغض میمیرم و خیره میشم به ماشینها و مردمی که توی خیابون درحرکتند .......

آخرین ایستگاه پیاده میشیم......کیسه ی مشکیش رو میدم دستش و بدون اینکه توی چشماش نگاه کنم و یا هیچ حرفی بزنیم ،  میگم :" مراقب خودتون باشید خانوم!همه چی آخرش خوب تموم میشه.قسم میخورم وبهتون قول میدم" .....

منتظر نمیمونم حرفی بزنه یا توضیحی بده یا حتی.....سرم رو میندازم پایین و با گفتن یه خداحافظ  دور میشم....

تاکسی میگیرم و تمومه راهی که اومده بودم رو برمیگردم.خیلی دیرم شده......


********************************************************

* خدایا ! یه الهام توی یکی از این اتوبوسهای شهر واسم بفرست تا دلم آروم بشه....