هوالمحبوب:
ترگل ورگل میکنم واز زیر تخت سجاده ی قهوه ای رنگ رو که نقشه بته جقه داره درمیارم.همونی که« بچه ی جناب سرهنگ» واسم از مشهد سوغات اوورد.همونی که از داشتنش 4 سال داره میگذره وفقط شبای خاص بازش میکنم و رووش آروم میشم....پهنش میکنم همونجا روی گل وسط قالی وعطره داخل جانماز رو برمیدارم ومیکشم روی سجاده وجانماز وخودم وچادر سفید گل منگلی....کتابچه ی دعاهام رو میذارم سمت راستم وحافظ رو میذارم سمت چپم....
چادر میندازم سرم و میشینم روی سجاده...سرم رو میگیرم بالا وبهش میگم:به من ربطی نداره امشب سرت شلوغه وخاطرخواهات ازآسمون وزمین ریختن سرت و وقت نداری....من واسطه ماسطه قبول ندارم....اگه کسی رو فرستادی حرفام رو گوش بده ویادداشت کنه وبعد بذاره تو نوبت که هروقت وقت کردی بخونی، کاملا دراشتباهی.....فرشته بی فرشته.....بپر بیا پایین کارت دارم....با خودت کار دارم..بیا پایین.....
تمومه سجاده رو بو میکشم ونفسم رو با تمومه وجود هل میدم پایین....لپ سمت چپم رو میذارم رو سجاده و مثل همیشه خودم روواسش لوس میکنم....حسم میگه الان سرم رو زانوهاشه...هیچی نمیگم...هیچیه هیچی....با خودم میگم :الانه که صداش دربیاد وبگه منو تو این همه کاروبار کشیدی پایین که هیچی نگی وهمینجور سرت رو بذاری رو زانوهام؟؟؟..من کار دارما......
ولی باز هیچی نمیگم وفقط گریه میکنم.....مگه نمیگن تو صدای دله همه رو میشنوی....پس بشنو.....
گوشیم رو از بعد ازظهر خاموش کردم، که سیل عظیمه اس ام اسهای تکراری بهم یاد آوری نکنه که منو امشب یادت نره وهی من رو به خودش مشغول کنه.....فکر کردن من کسی رو یادم میره...من تمومه آدمهای زندگیم یادم هست.....حتی احمد،پسر همسایمون که وقتی سه سالم بود تو کوچه موهای منو کشید یا عبدالله که باباش بستنی فروشی داشت ومنه 4 ساله همیشه باهاش مهربون بودم تا وقتی میرم در مغازه باباش،بهم بستنی بده.....
تمومه آدمهای زندگیم رو مرور میکنم وبعد نیم ساعت سرم رو از روی زانوهاش برمیدارم وچشم میندازم روبه روم ، که نشسته وزل زده بهم....الهی بمیرم که چقدر صبوری میکنه......
میخوام دعا کنم...میخوام واسه ی تمومه آدمهای زندگیم دعا کنم اما....اما دستم خالیه.....
به واسطه ی چی یا کی یا چه کاریم چیزی بخوام؟..نکنه به خاطره بدیه من خواسته ی آدمای زندگیم رو اجابت نکنی؟؟؟؟
تو که لجباز نبودی.....تو که خوب بودی...تو که همیشه حواست بود....نکنه باهام لجبازی کنی؟؟؟...لجبازی کاره منه...کاره الی....خدا که لجبازی نمیکنه بچه!!!!
به خاطره من نه،به خاطره فداکاری وصبوریه "فرنگیس" ،به خاطره معصومیت "فاطمه" ،به خاطره مظلومیت "الناز" ،به خاطره خوبیه "احسان" ،به خاطره مهربونی "عمه "، به خاطره نگرانی های قشنگه "بچه ی جناب سرهنگ" ،به خاطره پاکیه دله "محمد حسین" ،به خاطره نجابت "هانیه" ،به خاطره لبخندهای "نفیسه "،به خاطره غروره لذت بخش "نرگس"، به خاطره دله شکسته ی "صدیق" ،به خاطره سجاده ی پر از ربنای "فرزانه "،به خاطره معصومیته تمومه معصومها ومظلومیته تمومه مظلومهات وبه خاطره خوبیه تمومه خوبهات وبه خاطره مقدسیه تمومه مقدساتت ،به خاطره تمومه دلهای شکسته که تو توشون خونه کردی وبه خاطره همه ی خوبیهات وبه خاطره خداییه خودت دعاهای خوبه آدمای زندگیم رو بر آورده کن .
دعاهای قشنگه :
فرنگیس،احسان،الناز،فاطمه ،نفیسه ،بچه ی جناب سرهنگ ،نرگس، محمد حسین ،هاله ، فرزانه ، عمه معصوم ،هانیه ،مانیا، باباحاجی،مامانی ، هویدا ؛ زینب ،سمیه ، زهرا ، مهسا ، آزیتا ، مهدیه ، فرشته ، مهندس ، فهیمه ، سوده ،شیرین ،لاله، سید ، عمو جعفر ،نغمه ، خوشبو ، آقای قاسمی ،آقای اسدی، مژگان ،فائزه ،خانم منصوری،کاظمی،ملکی،حائری،خانم شادانی ،جباری،شهبازی ،آزادمنش،پورکیوان،خانم بهارلویی،ستاره ، عمو اکبر ،عمو ناصر ،عمو بهرام ، عمو بهمن ، عمه اعظم ،عمه فرزانه ، عمه اشرف ، عمه سکینه ، خاله ها ودایی ها ، بچه هاشون ، فریبا ، اعظم ،سارا و سمانه، دلارام ، مرضیه ، طاهره ، سعیده ،علیرضا ، رضا ، سپیده ، مریم ، صدیق ،رولی؛سینا؛ آرش کمانگیر، سمیرا عمو، امیر، مهدی، محسن ، نیلوفر،آریوِِ؛ مانی، آرین،عادل، یگانه، صفورا، غزل، بهاره، خانم سامانی ،رسولی ، افضلی ، عسگری ، عاطفی ، اسدی ، میرزایی ،فاطمه ، رحیمه ، آچیلای ، بابا نرس ،ساربان؛پردیس ،مهران ،راشا ،بچه های Bey ،مغفوره؛دخترشرقی؛باشلق؛ نگار ، علی ، فرنوش؛فرحناز،آقای میاندار،غفاری ،باعزم،جمال شرف،فلاح،حسینی،چاووشی،سلیمی ، مینا، مهناز، بهناز، لیلا، سارا، غزل وبهنام ، آتــنا ، محمود ، همسایه ها ، همون احمد و عبدالله؛فاطی ، دلــیله ، بچه هاشون ،شوهراشون ،زنهاشون،مامانهاشون ،باباهاشون ،داداشهاشون،آجی هاشون،برای زنده ها ومرده هاشون ، برای همه وبرای بــــابــــا !
باز نوبته خودم که رسید هیچی نگفتم وباز براش شعر خوندم:
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که دراوبینم
یه گوشه ازصفای سرشت تو
راضی مشو که بنده ی ناچیزی
عاصی شود به غیر تو روو آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
درپــــای جـــــام بــــــاده فرو آرد
دل نیست این دلی که به من دادی
درخون تپـــــیده آه رهایـــــــــش کن
یا خالی ازهوا وهــــــــوس دارش
یا پایبنـــــــده مهرووفایـــــــــــش کن....
خدا همیشه وقتی این شعرروواسش میخونم ،خوشش میاد...
هیچکدوم از دعاهای مخصوصه امشب رو نمیخونم ؛دعایی که دوست دارم رو میخونم :
« مولای یا مولای انت الدلیل وانا متحیر و هل یرحم متحیر الا الدلیل.....مولای یا مولای..... »
بازم خدا خوشش میاد .واسش حافظ میخونم و باز سرم رو میذارم رو زانوهاش.....
هوالمحبوب:
تو باشی چی کار میکنی؟وقتی باز باید این جمله های یکدست و تکراری رو که بیست وچندساله دارن به خوردت میدند روبشنوی وصدات درنیاد....وقتی باز مجبوری به چیزهایی توجه کنی که هیچ ربطی به تو نداره ولب از لب باز نکنی...وقتی مجبوری پاسخگوی چیزها وکسایی باشی که حتی تو عمرت ندیدیشون...وقتی مجبوری فقط به جرم اینکه هستی و وجود داری درد بکشی ولاغیر....
وقتی مجبوری بغضت رو هی با قورت دادنه آبه دهنت هل بدی پایین وهی به خودت بگی یه خورده دیگه تحمل کن الان تموم میشه....الهام یه خورده دیگه....
وقتی تمومه اینهایی که داری میشنوی رو "واو" به "واو" حفظی وخودت داری جلوترازگوینده واسه خودت تکرار میکنی.....وقتی داری توی دلت به خدا التماس میکنی که"جونه خودت تمومش کن تاکم نیوردم ویه چیزی نگفتم.....
وقتی باز داری خودت رو به صبر دعوت میکنی وبه خودت میگی:الهام شکایت نکنی ها!از توبعیده وباز هی تکرار میشه وتموم نمیشه....
توباشی جای من چی کارمیکنی؟توباشی جای من وهرروز به امیده فردا بیدار بشی که شاید تموم شده باشه وباز روز ازنو وروزی از نو باز همون آش وهمون کاسه چیکار میکنی؟
تو باشی جای من چی کار میکنی وقتی تمومه این بیست وچندسال به امیده اون "آخر" ی داری زندگی میکنی که میگن خوب تموم میشه وهنوز اون "آخر" نیومده وتو هنوز از رو نرفتی ،چی کار میکنی؟؟؟
من......هیچی...هیچ کاری نکردم.....
فقط وقتی تموم شد به خودم نهیب زدم اگه گریه کنی میزنم تو سرت ها!..بعدهم پریدم وسط اتاق ونشستم روی گل وسط قالی....همونجا که همیشه میشینم وبا خدا حرف میزنم....همونجا که همیشه موبایلم آنتن میده...همونجا که میشینم وفکر میکنم.....
میپرم میشینم روی گل وسط قالی ...بدون سجاده...بدونه جا نماز...بدون چادرسفید گل گلی...بدون وضو....بدون تسبیح.....بدون کتابچه ی دعا که قشنگترین دعاها توش نوشته...بدون سرووضع مناسب که شایسته ی دیدن وخواستن باشه......
میشینم وچشم میندازم اون بالا..بغضم رو قورت میدم ومیگم:میخوام بهت ظلم کنم....میخوام ظلم کنم بهت.....مگه نمیگن اگه چیزی رو از خدا بخوای که زمینه ی اجابتش رو فراهم نکردی به خدا ظلم کردی؟؟؟میخوام بهت ظلم کنم....میخوام یه چیزی بخوام که محال عقلی نداره....مگه تو خدا نیستی؟؟مگه نمیگن همه کاری ازدستت برمیاد؟هاااان؟
میخوام بهت ظلم کنم.......لیله الرغائب من حالاست.....ساعت 6:15 بعد ازظهر....الان که میخوااام...میخوام بهت ظلم کنم........
میشه فقط یه هفته...جون خودت فقط یه هفته....فقط یه هفته جای من رو با یکی دیگه عوض کنی؟؟...جون خودت مهم نیست کی باشه یا چی باشه..نمیخوام جای نرگس باشم که همیشه بهش حسودیم میشد یا جای نفیسه یا جای یکی از بچه های عمه معصوم یا عمو بهرام..نمیخوام جای کسی خاص باشم.....فقط یه هفته جای من رو با یکی عوض کن......اصلا جای من رو با آقا رضا بقال که همیشه حرص قسط های آخر ماهش رو میخوره یا با آقا رحیم که خونه نشینه ودلش به نقاشی وکاردستی خوشه.....یا خانومه همسایه که همیشه خون دل میخوره واسه جهاز دخترش که آماده نشده .....یا جای زهرا که از دست شوهرش داره درد میکشه.....جای هرکی دوست داری بذار.....حتی حاضرم جای اون گدای سر خیابون بذاری که بچه ش همیشه خوابه وخودش داره یه نون خشک سق میزنه وهمیشه اون چنان با درد نگاهت میکنه که دلت میخواد بمیری......یا جای مامان بزرگه اعظم که آلزایمر داره وهمیشه با اینکه سالهاست شوهرش مرده اما عصر به عصر حیاط رو آبپاشی میکنه .چایی دم میکنه ومیشینه چشم به راهه حسینعلی وشب که نیومد با گریه واشک میخوابه.....جای هرکی دوست داری بذار...ازالهام بودن خسته شدم.....
فقط یه هفته....جونه خودت......فقط یه هفته......
****************************************************************
پ.ن:
** من هنوز درگیره گلنارم ها! فقط یه جاش اذیتم میکنه...اونجا که میگه : نیابی ای کاش نصیب از گردون.....!!!!!
مگه آدم اونی که دوستش داره رو هم نفرین میکنه؟؟؟؟؟؟
حالا به فرضه محال وحشتناکترین آدم روی زمین از آب دربیاد!!!!امن که میگم اگه داره نفرین میکنه معلومه اصلا از اول دوستش نداشته وخیال میکرده داره!!!! آخه آدم کسی رو که دوستش داره یا داشته نفرین میکنه؟؟؟؟؟ عجب!!!!
هوالمحبوب:
زل زدم به روبه رو...اصلا انگار نه انگار یه عالمه کتاب نشسته که همینجور دست نخورده باقی مونده وهی داد میکشه آهای پس من رو بخون!!مگه تو امتحان نداری بچه؟؟!
توی خونه اعلام کردم که هرکی باهام تماس گرفت بگن که خونه نیستم تا مثلا بشینم درس بخونم ولی انگار اصلا واصلا درس خوندنم نمیاد!
نمیدونم این چه سریه که هرموقع کتابات رو باز میکنی تمومه خاطرات ریزو درشتت هجوم میارند طرفت وتو رو باخودشون میبرند...اصلا خودت هم نمیدونی چند ساعت توی خاطرات غوطه وری..ولی اون آخر اشکی که قل میخوره از چشمت پایین تورو به خودت میاره که بسه دیگه وباز یه ناخونکی میزنی به کتابات که مثلا شرمنده ی خودت نشی......
دلم میخواد حرف بزنم.....خیلی دلم میخواد حرف بزنم...حرف زدنم میااااااد....دلم میخواد خیلی حرف بزنم وفقط حرف بزنم بدونه اینکه کسی حرفم رو قطع کنه یا بهم دلداری بده یا آخی آخی واسم راه بندازه...دلم میخواد یکی مثله خودم حرفام رو گوش بده که دقیقا همون کاری رو بکنه که من موقع گوش دادنه حرفه این و اون میکنم.....فقط گوش بده وهیچی نگه واون آخر سر که احساس کرد دلش خالی شده از حرف وحدیثای تلنبار شده..بحث رو به شوخی بکشونه وبگه :بسه دیگه لوس بازی!! وتوی دلش وقتی دید میخندی کیف بکنه وبگه خداراشکر که دلش آروم شد ....وبعدش هی حواسش باشه بهت ولی هیچی نگه وبه رووت نیاره که چی شنیده یا اصلا شنیده یا نشنیده؟!!!!
گوشیم زنگ میخوره...احسانه....دوسه روزی هست ازش خبر ندارم....باهم کلی حرف میزنیم....حرفای روزمره ولی مهم....اونقدر مهم که اون آخر سر بهم میگه :نمیخوای با یه خداحافظی خوشحالم کنی؟؟!!!!!!
وقتی بهم غر میزنه کجایی؟چرا یه سر نمیزنی دفتر؟!، خوشحال میشم...وقتی غر میزنه که فکر کردم مردی خداراشکر که خبری ازت نیست یا باهام دعوا میکنه ازذوق توی پوسته خودم نمیگنجم....وقتی باهام حرف میزنه دلم میخواد بمیرم.....دلم براش تنگ شده...خیلی....
سرم را باز میبرم تو کتابام وباز تمومه روزهای زندگی جلو چشمم رژه میره..کتاب رو ورق میزنم وصفحه ها رو میشمارم که تاچندساعت دیگه قراره چند صفحه بخونم وباز.....
نوشته: حواست کجاست لامسب!"........بیسواد، لامصب رو با "س " نوشته !...خنده م میگیره...میگم هیچ جا.....حواسم هیچ جا نیست بیسواد!!!
یکی میخواد به خودش بگه حواست کجاست که تاریخ رو سا ل 1380 زدی به جای اینکه 90 بزنی!!!!
حواسم هیچ جا نیست..حواسم پیش خودمه....دارم درس میخونم...مگه نمیبینی؟؟؟؟؟!!!!
***********************************************************
پ.ن :
۱. فرداشب لیلة الرغائبه...شبه یه عالمه آرزوی قشنگ وباز من موندم که چی آرزو کنم...مثله همیشه حرفی نمیزنم به خدا ولی تازگی ها دلم میخواد بمیرم!!!! شاید این رو آرزو کردم!!!!وشاید هیچ!!!!معنویت خونم تازه گی ها کم شده....نمیدونم شاید دارم گم میشم!!!!
۲. « دختر شرقی »آدرس وبلاگت رو واسم بذار این دفعه که اومدی....ندارمش!!!!