_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

رتق و فتق....

هوالمحبوب: 

 

 

پیام میده : " چطوری الهام؟ کجایی؟"

هزارتا کار سرم ریخته .شونصد جا باید برم وشونصدنفر رو ملاقات کنم وبه هزارتا کار برسم....!!

واسش پیام میدم: مرسی خوبم. کلی کار دارم. بیرونم .  دارم به رتق وفتق امور مسلمین میپردازم"

جواب میده:" حالافعلا به رتق برس، اگه به فطخ مسلمین هم نتونستنی بپردازی مهم نیست!! زیاد بهش گیر نده !!!!!!!!!"

بلا به دور!

:))))

حلقه ی بیرون در بیدل خطابم میکنند

 هوالمحبوب:

قرار نبود اینطور بشه...قرار بود من راهه خودم رو برم وتو هم راهه خودت....قرار شد کاری به کارم نداشته باشی.....قرار شد من خر خودم رو برونم ودرعوض در مقابل کاری که واست انجام ندادم چیزی ازت نخوام.....قرار شد پشت پا بزنم به اونی که بودم وبشم یه عوضی ودر قبالش پروویی نکنم وانتظار بخشش نداشته باشم.....قرار شد گریه وزاری وببخشید بخشید راه نندازم وتو هم هر عقوبتی دلت خواست واسم در نظر بگیری وکاری نکنی که احساس شرم وپشیمونی کنم.....قرار شد موسی به دین خود ...عیسی به دین خود...

قرار نشد با من اینجور کنی.قرار شد تو خدایی کنی وخط بکشی  روی این بنده ی عوضیت وکاری به کارش نداشته باشی...من هر کاری دوست دارم انجام بدم وتو اگه دوست داشتی اسمش رو بذاری گناه. من رم کنم وتو اسمش رو بذاری عصیان .من زخم به خودم بزنم ودرد بکشم وتو اسمش رو بذاری خود آزاری وسادیسم ....قرار نشد من رو نادم کنی.....من که گفتم با آگاهی هرکاری دلم بخواد میکنم ونمیاد اون روزی که بهت بگم خدا شیطون گولم زدو نفهمیدم واین جور اراجیف که بقیه میگند . ولی درد به جونم انداختی...قرار شد اونکه درد به جون میندازه من باشم ، نه تو!

خدا با من بازی نکن......جون خودت با من بازی نکن .....جون اونایی که دوستشون داری با من بازی نکن.....دردم میاد...میفهمی؟؟؟؟...............

از کی شروع شد؟ نمیدونم ولی از دوسه روز پیش زدی به سیم آخر.....بغض عجیبی درونم بلوا به پا کرده ودارم میترکم  ودنباله جوابه سوالم از آدمی هستم که یه روزی جواب همه ی سوالام بود...حتی سوالایی که هیچ وقت نپرسیدم که یهو پیام داد: " .......باور دارم تو  عوض نشدی ولی به همون اندازه باور دارم که خودم عوضی شدم و.........."

باز یه تعریفه دیگه...باز یه آدمه دیگه و یه تعریف از منه بی تعریف.....

دلم خون شد...خدا باورت میشه؟؟خجالت کشیدم ...خیلی.......

توروجون خودت بهم خرده نگیر که چرا از من شرم نمیکنی ولی از بنده م شرم میکنی ....ولی آره از بنده ت شرم دارم که من رو خوب تصور میکنه...خدا از بنده هات شرم دارم وقتی ازم تعریف میکنند...خدا از بنده هات شرم دارم وقتی بهم میگند که دختره خوبیم...خدا از بنده هات شرم دارم وقتی بهم ایمان دارند وفقط من وتو میدونیم که حباب میبینند...حبابی که هرلحظه ممکنه بترکه ونابود بشه وتصور همه رو نقش برآب کنه.....خدا از بنده هات خجالت میکشم وقتی تحسینم میکنند .وقتی تمجیدم میکنند ...وقتی بهم احسنت میگند......خدا داغون میشم وقتی بهم ایمان دارند وبه ذهنشون حتی تصور بد بودن من خطور نمیکنه چه برسه بخواند به زبون بیارند....خدا از بنده هات شرم دارم....میفهمی؟؟؟

وقتی بهشون میگم بزرگترین گناه رو مرتکب شدم ،میخندند وذهنشون حول محور چیزهای خنده دار میره .بعد از صداقت روح وذهن وفکر ورفتار من صحبت میکنند و من را به آرامش دعوت میکنند .به قول خودشون به من غبطه میخورند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدا تو بگو،چیه من غبطه داره؟ تو بهشون بگو.....

درد میکشم وقتی ازم تعریف میکنند ...وقتی از اعتقاداتم لذت میبرند...وقتی اخلاقم را تحسین میکنند ...وقتی رفتارم روستایش میکنند...خدا درد میکشم و توی خودم خورد میشم وقتی نگاهشون ارادتمندانه ست وتوی صداشون شعفه با من بودن وکنار من بودنه.....خدا تو بهشون بگو من این نیستم که اونا تصور میکنند...خدا تو بهشون بگو من چه روسیاهی هستم...خدا تو بهشون بگو هیچی نگند....حرف نزنند...خدا تو بهشون بگو دلم رو با تعریفاشون خون نکند ..تو بگو ازم نخواند واسشون دعا کنم...مگه من مستجاب الدعوه هستم؟؟...خدا تو بهشون بگو من خیلی وقته دعا کردن بلد نیستم و سر نمازی که نمیدونم واسه چی میخونم، موقع سجده ووقت دعا بهت میگم: " من حرفی واسه گفتن ندارم!!" وپا میشم میرم....

دلم خون شد وقتی آجی مریم بهم گفت: "الهام واسم دعا کن،خدا به خلوص نیت و دل آدما کار داره و تو از من به خدا نزدیکتری!!!!!" خدا زجر کشیدم....خدا خورد شدم....خدا تمومه وجودم گریه شد واشک ریختم....اشکی که اشک ندامت وخاک بر سری بود واز نظر اونا اشک اخلاص وپاکیه دل!!!!!

خدا این بنده هات یا خرند یا خودشون را به خری زدند!!!!!تو بهشون بگو من کی ام!

خدا تو بهشون بگو....جون خودت تو بهشون بگو وقتی میگم :" من دختر خوبیم دارم با خودم شوخی میکنم...دارم خودم وبقیه را دست میندازم...دارم تظاهر میکنم...دارم مسخره شون میکنم

خدا تو بهشون بگو از این دختری که میشناسند هیچی نمونده جز یه عالمه خاطره از روزایی که فکر میکرد خوبه.هیچی نمونده ازش جز یه ظاهری که شبیه اون روزاست..خنده ای که شبیه اون روزاست....دلتنگی ای که شبیه اون روزاست ولی با وجودی که شبیه هیچ روز وهیچ مکان وهیچ زمانی نیست....

خدا تو بهشون بگو روی بد دیواری دارند یادگاری مینویسند...خدا تو بهشون بگو من خیلی وقته مرده م ولی عجیبه که با اینکه دلم خونه نه میتونم نخندم نه میتونم حرف نزنم نه میتونم مهربون نباشم نه میتونم نگران نباشم نه میتونم شبیه ظاهره اون آدمی که میشناختم نباشم......

خدا تو بهشون بگو این آدمی که میبینند از خدا شرمنده نشد ولی وقتی ازش تعریف میشه از بنده های من شرمنده میشه.....خدا بدترین مجازات رو واسم در نظر گرفتی ها!یادت باشه

قول داده بودم تا آخره عمرم هیچی ازت نخوام.درسته پرووم اما قول دادم در مقابلت پروویی نکنم ودر قباله عصیان وسرکشی ونافرمانی ای که کردم انتظار نداشته باشم وخودم رو مستوجب هیچ عنایتی از طرف تو نبینم اما دارم منفجر میشم از شرمندگی ...دارم داغون میشم از امتحان وآزمایشی که واسم درنظر گرفتی.دارم له میشم از مجازاتی که داری واسم اعمال میکنی.

نگی ازت نا امیدم ها! نه! من هیچوقت ازت نا امید نیستم ونشدم .دردم اینه که نا امیدت کردم .هی خودت رو نشون دادی ونا امیدت کردم .هی تقلا کردی ونا امیدت کردم .گفتم هر چه بادا باد ولی الان دارم درد میکشم.....

"استر" توی کتاب "زهیر" نوشته ی "پائولو کوئلیو" میگه : " وقتی کسی ازت تعریف میکنه باید نگران بشی...." نگرانه اینکه نکنه کاری کنی که تصورش رو به هم بزنی....نگران اینکه نکنه غیر اونی که فکر میکنه نشون بدی...نگران اینکه تو در قباله تصور این آدم مسئولی. نگرانه اینکه آهاااااااااای تو خوب تصور شدی ،نکنه میخوای بد باشی؟؟؟

خدا داری با من چیکار میکنی؟؟کاره من از نگرانی گذشته...دارم واسه آدمایی که خوب تصورم میکنند غصه میخورم....دارم درد میکشم...تا کی ازشون بخوام چیزی نگند وحرفی نزنند...نکنه میخوای به همشون بگم چه تحفه ای هستم؟؟ نکنه میخوای " با نگاهه  منتظرت زجرم بدی؟....خدا دارم از شرمندگی میمیرم...میفهمی؟؟

دلم واسه دعا کردن تنگ شده.....میدونم قول دادم چیزی نخوام...اما جون خودت...جون هرکسی که دوستش داری من رو ببخش تا آروم بشم...خدا دلم واسه خودم تنگ شده...واسه اونی که بودم....واسه تمومه سادگیم واحساسای یواشکیم.بهم نگو نامردم که میدونم هستم.بهم نگو نامردم که به خاطره تو برنگشتم ونخواستم برگردم ولی به خاطره احساس دینی که نسبت به تصور آدمهای زندگیم دارم التماست میکنم که کمکم کنی برگردم.شرمنده م ولی کمکم کن...مستاصلم......کمکم کن....

من رو از شرمندگی نجات بده.از نگاه سنگین آدمایی که تصوری غیر از اینی که هستند ازم دارند.از سنگینی نگاه خودت که همیشه رو دوشم بود ولی خودم را به خنگی زدم تا حسش نکنم

جون خودت من رو ببخش

آآآآآخ....

هوالمحبوب :  

 

خداحافظ ومیام.....نمیدونم دارم به کدوم طرف میرم وکجا قراره برم.فقط تند تند قدم بر میدارم وزل میزنم به سنگ فرش پیاده رو وبا خودم تند تند میگم: "برو ......برو....فقط برو...." .پیچ فلکه رو رد میکنم و گوشی دست میگیرم وبا عمه تماس میگیرم...: " عمه خونه ایی؟ ...من دارم میام اونجا..."

و راهی میشم.اینقدر توی ایستگاه اتوبوس راه میرم وزیر لب آواز زمزمه میکنم : اشاره کن که من به تو.....به یک اشاره میرسم......من به تو سجده میکنم ...طلوع کن ...طلوع کن.....از تو به پایان میرسم ...شروع کن ... شروع کن...."

نمیدونم....شاید دارم بلند میخونم و شاید هم زیاد دارم راه میرم که نگاه پر از سوال مردم توی ایستگاه  اتوبوس بهم خیره شده. راه رو بر میگردم و میشینم توی تاکسی و زل میزنم به خیابون و باز زیر لب یه آهنگ دیگه زمزمه میکنم .نمیدونم چی میخونم ولی میخونم و روبروی خونه عمه پیاده میشم .روبروی پارک ومیپرم از تاکسی بیرون ومیرم به سمت خونه .یهو یادم میاد که آهای : داری کجا میری با این حالت؟ میخوای چه توضیحی راجب رفتارت بدی؟ چته؟ ؟ میشینم روی صندلی پارک و زل میزنم رو برو. زل میزنم وسردمه . ناخوداگاه میگم : آآآآآآآآآآآآخ

دلم  آروم نمیشه.دردم از گفتن یه آخ معمولی فراتره ......باز میگم آآآآآآآآآآآخ واین بار بلندترو چندتا دختر کوچولو که دارند کنار صندلیم بازی میکنن نگاهشون به سمتم جلب میشه.چشمام رو میبندم وداد میزنم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ....آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ

و تمومه احساسم میریزه بیرون. چندتا جوون اونور پارک بهم زل میزنند ویهو باهم میزنند زیر خنده.گنجشکای کنارم یهو پر میزنند ودختر بچه ها با هم میدوند طرف خونشون وپیر مردی که روبروی صندلیم نشسته سرش رو به علامت تاسف تکون میده و اون دوتا خانوم که اونورتر نشستند سرشون را میارند نزدیک هم و خیره به من یواشکی حرف میزنند و من فقط اشک میریزم وزیر لب باز میگم : آآآآآخ

چقدر از سه شنبه ها متنفرم.همیشه از سه شنبه ها متنفر بودم.چقدر خوبه که چهارشنبه ها توی تقویمند .چقدر خوبه که من هنوزم عاشق و منتظر رسیدن چهارشنبه هام.....

خدا! ازت هیچی نمیخوام...فقط دردم میاد. همین .......