هوالمحبوب:
تا دم دمای صبح داشتیم تو کنفرانس دنباله بابای سه قلوها میگشتیم با برو بچ ودیر وقت خوابیدم.آخه مامان تو دو سه هفته ی اخیر خواب دیده من سه قلو دار شدم ودنباله تعبیر وتفسیرش بود ومن هم دنباله بابای سه قلوها که ندیدی چه شکلی بود وکجا بود وچه جوری بود؟؟ واون هم که گویا اصلا تو ی خواب خانم والده پیداشون نشده واین چند وقت هم کلا سر کار بودیم که پس کی بابای این سه قلوها میخواد نزول اجلال کنه و ......
صبح حدودای ساعت 9 بیدار شدم وبا چک کردن گوشیم متوجه یه میس کال و یه اس ام اس شدم.عمه کله سحر زنگ زده بود ویکی میخواست بگه زن مگه تو خواب نداری؟؟ و یه شماره ناشناس هم اس داده بود و من هم که کلا ذهن شماره تلفنیم تعطیل واصلا شماره را به جا نمی اوردم.یعنی اگه بابا هم اس بده و شماره ش تو گوشیم ذخیره نشده باشه عمرا بفهمم باباست!!!!
خلاصه اس ام اس به این مضمون بود که : " تو نمیخوای دست برداری، نه؟ "
با خودم گفتم باز یکی میخوادشوخی کنه و مسخره بازی در بیاره و حتما هم از راه اس ام اس اشتباهی و این مسخره بازی ها وارد شده یا مثلا بازی در بیاره که اگه من رو شناختی و این حرفا!!!!!ا
از اینکه از کسی بپرسم شما متنفرم واسه همین اس دادم : "من میخوام دست بردارم اما میشه بگی از چی؟ "
بهم پیام داد از چی دست برداری ؟
گفتم شما اس دادی نمیخوای دست برداری؟
گفت : " دست از سر زندگی من بردار!"
من رو بگی یهو جا خوردم .گفتم ای بابا من تا یادم میومد این دیالوگ رو من به بقیه میگفتم این کیه به من میگه دست از سر زندگی من بردار! باز یه لحظه غافل شدیم مردم واسمون حرف در اوردندا!
پیام دادم : " برو بینیم بابا! "
جواب داد :" هر وقت تو از تو زندگی ما رفتی من وامیر هم میریم بابا!!!!! "
بهش گفتم : " برو بچه سر به سر من نذار .اصلا تو کی هستی؟"
پیام داد: پات رو از زندگی من بکش بیرون!!!! "
دیدم از این پیامها بوی عجیبی میاد .بهش پیام دادم " دوحالت داره.یا اشتباهی گرفتی که در اینصورت اونی که پاش تو زندگیه تو هست راس راس داره تو خیابون راه میره ، فحشش رو من دارم میخورم ! یا داری بازی در میاری و سر به سرم میذاری که اگه اینجور باشه پوستت را میکنم!!!! "(بابا سلاخ!!!!)
یهو زنگ زد!
گوشی رو جواب دادم دیدم صدای یه خانومه!گفت : دیگه من رو نمیشناسی؟" .
گفتم : نه به جان بچه م!!!!"
گفت : من مریمم. زن همونی که دست از سرش بر نمیداری!!!!"
گفتم : کی ؟ من؟اشتباه گرفتی خانومه محترم! من تا یادم میاد بقیه دست از سرم بر نمیداشتندا ولی امیر نداشتیما !"
گفت : خواستم باهات اتمام حجت کرده باشم وقتی با مدرک اومدم پیش شوهرت نگی چرا؟!!!!"
شوهر؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خنده م گرفت وگفتم : " ای بابا! خانوم من اصلا شوهر ندارم .البته منتظرم که داشته باشما! خواهشا خواستی مدرک دست شوهرم بدی یه تک پا بفرستش پیشم بگو منتظرشم!!!!!"
گفت : شوهر نداری ؟ پس چرا گفتی به جان بچه م؟!"
حالا یکی بیاد ثابت کنه این تکیه کلام کوفتیه ما قسم به جون بچمه!!
- بابا شوخی میکنم. من شوهرم کجا بود؟؟؟
- این گوشی مال کیه دستتون؟
- مال خودم
- از کسی خریدید؟
- بله .پس فکر کردید دزدیدم؟
- از کی؟
- از دفتر خدمات ارتباطی
- قبلا مال کسی نبوده؟
- والا به من که گفتند صفره .راست ودروغش پای خودشون .تازه جایزه ش رو هم واسم فرستادند!!!!!
- مسخره میکنی؟
- نه به جان بچه م
- باز گفتی جان بچه م!!!!!
- ای بابا! بالاخره که یه روز بچه دار میشم که!!!!! به جون همون نه نه مرده!!!!
گوشی رو بی خداحافظی بعد از یه مکث کوتاه قطع میکنه . میره تا اونی که دست از سر خودش وشوهرش برنمیداره رو پیدا کنه.
دلم واسش میسوزه. واسه زنی که در تقلای نگه داشتنه شوهریه که داره میره! ومنزجرم از زنی که آویزوونه زندگیی هست که به خودش تعلق نداره ....
بهش اس میدم: " ببخشید دخالت میکنم ولی ناراحت نباش همه ی مردا نامردن!!! موفق باشید....."
اس میزنه : " پس خودتی ؟؟"
جواب میدم : ای بابا ! نه به جان بچه م!!!......"
**************************************************************************************
پ. ن :
حالا با این تفاسیر پیدا کنید بابای این سه قلوها را .....!تا یه مریمه دیگه پیدا نشده...!
هوالمحبوب:
دلم میخواست تموم روز رو میموندم خونه ومثلا تلویزیون میدیدم یا کتاب میخوندم یا گوشیم رو دست میگرفتم وباهاش بازی میکردم یا مثلا بافتنی میکردم یا شایدم دراز میکشیدم وشاید هم توی اینترنت گشت میزدم ولی اینقدر اصرار کرد تا باهاش برم بیرون وآخر سر هم توی رودربایسی قبول کردم وراهی شدم.
توی خیابون گشت زدیم وکلی حرف زد.این دفعه اونی که حرف میزد اون بود ومن ترجیح میدادم سکوت کنم وفقط گوش بدم یا حداقل تظاهر کنم دارم گوش میدم.مغازه ها رو زیر ورو کردیم واگر یهو حس میکرد چشمم روی یکی از اجناس بیشتر از بقیه ی اجناس ولباسها متمرکز شده ومکث کرده پیشنهاد میکرد پرو کنم یا بخرمش و من هم که حوصله ی لباس عوض کردن نداشتم وکلا دلم نمیخواست با خریدن چیزی خودم رو خوشحال کنم!!!!
کلی راه رفتیم ومن باز هم گوش دادم وگاها کمی حرف میزدم اون هم جسته گریخته.پیشنهاد میکنه بستنی بخوریم .میدونه من عاشق بستنی ام وبالاخره پیروز میشه ومن هم مشتاقانه قبول میکنم وتوی ایستگاه اتوبوس منتظر میشینم تا بستنی ها رو بخره واولین قاشق بستنی رو که خیره به چشماش میذارم تو دهنم تمومه وجودم با یه احساس خاص خنک میشه وبغضی که انگار یه عمره تو گلوم خونه کرده رو با بستنی میدم پایین ولبخند رو لبام خونه میکنه ومیفهمه که بالاخره تلاشش به ثمر نشسته و اون هم میخنده و میگه :"ای بستنی ندیده ی شیکمو! ".
توی چشماش گم میشم وباتمومه وجود میخوام داد بزنم که چقدر خوشحالم که تو زندگیمه و دوستش دارم.اتوبوس میاد وسوار میشیم ومیشینه کنارم.بستنیمون تموم میشه وظرف بستنی رو ازش میگیرم تا وقتی پیاده شدیم بندازم تو سطل.میگه پایه ای ظرف بستنی ها رو بذاریم زیر صندلی و در بریم؟!
میخندم ونگاهش میکنم وچیزی نمیگم!سرم رو میذارم رو شونه ش و به بیرون زل میزنم.مثل همیشه نمیگه : زشته سرت رو بلند کن،مردم دارند نگاهمون میکنند.فقط خودش رو جمع وجور میکنه وسرش رو میندازه پایین که نگاه بقیه رو نبینه.
میرسیم به مقصد وپیاده میشیم.مثل همیشه کل پیاده رو ول کرده ودرست کناره من راه میره وهی تند تند میخوره به من.دستم رو از جیبم در میارم وحلقه میکنم دور بازوهاش وباهاش قدم میزنم.چقدر احساس خوشبختی میکنم که کنارمه ودارم باهاش قدم میزنم.چقدر حس خوبی دارم.بازوش رو با حلقه ی دستام فشار میدم وگم میکنم این غرور مسخره رو وبهش میگم: "چقدر خوبه که هستی. چقدر خوبه که وقتی هیشکی نیست تو هستی.تو از سر تمومه دنیا زیادی.چه برسه به من!"
نگاهم میکنه و میگه: خوبه خوبه .باز چی توی اون کله ت میگذره؟؟؟"
میخندم و میگم: "تو فکر اینم واسه بابا زن بگیرم.دیگه وقتشه بازنشسته بشی و بشینی ور دل من.سال نو زنه نو!!!!"
میخنده و میگه : " من که از خدامه از دست تو و بابات خلاص بشم!!!!"
باز بازوش را فشار میدم ومیگم :" از خدات باشه!"
میخنده......میخندم وباز تا خونه قدم میزنیم........
هوالمحبوب:
بازهم تقویم تپش ضربان قلبم رو شدیدتر میکنه.لباس میپوشم و آرایش میکنم و عطر میزنم.همون عطری که برای مواقع خاص استفاده میکردم.موهام رو میبافم ومیندازم دو طرف گردنم.دوتا گل سر طوسی و زرشکی وصل میکنم روی موهام وروسری سر میکنم وتوی آینه به خودم خیره میشم وعینک به چشم میزنم وراهی میشم .امسال یه جور دیگست
وقتی عمه زنگ میزنه ومیگه کی میای خونمون وبهش میگم ساعت 7 یا 8 خودم هم مطمئن میشم قرار نیست مثل هر سال باشه.تازگی ها با یک هدف میزنم بیرون ودر پی تدارکات ووضعیتهایی که ممکنه پیش بیاد نیستم .یکهو دیدی مثلا میخواست برم خونه عمه یهو سر از خونه خاله در اووردم!
مثلا همین تهران رفتنم که نفهمیدم برای چی وبرای کی رفتم واومدم وفقط حس سبکبالی بعد از اون بود که بهم آرامش میداد ومیگفت بهش می ارزید واگه ازم بپرسی به چی می ارزید کلمه واسه گفتنش ندارم!
باید بگردم دنباله مسئوله تدارکات واسه تمومه کارهام!!
برخلاف هرسال همون راه همیشگی رو نرفتم.دارم کم کم پیر میشم!با اتوبوس طی طریق کردم تا اون میعادگاه همیشگی!
باز هم دیر رسیدم.مثل همیشه وهر سال با یک تاخیر نیم ساعته میرسم وامسال تقریبا موقع اذان و"حی الی الصلوۀ" .باز هم که چشمم به سردرش میفته تپش قلب میگیرم وآروم میرم داخل.چقدر عوض شده!
پارسال که اومدم داشتند تعمیرش میکردند ومجبور شدم به جای دیگه پناه ببرم وامسال چقدر عوض شده بود!مثلا یه جای دنج شده بود واسه عشاق.یه نور کم با فضای شاعرانه وقهوه ایه سوخته ویه خورده رومانتیک ومدرن واز میز شماره ی 13 من خبری نبود!.....
نشستم همون مبز دم در کنار شوفاژ-تنها میز خالیه کافی شاپ- باز منتظر گارسون که ازم بپرسه منتظره کسی هستید یا مثلا دو نفرید؟ من با لبخند بگم قهوه ویه کیک شکلاتی برای یک نفرلطفا! یا مثلا باهاش شوخی کنم وبعد سفارش بدم......
دفترم رو باز میکنم وگارسون از حرکت سرم که در جستجوی گارسون میچرخه حدس میزنه که باید پیداش بشه ومیشه ومیگه دونفرید؟ومن بدون اینکه شوخی کنم سفارش میدم وشروع میکنم به نوشتن.......هوالمحبوب....... ومینویسم وبغض میکنم وباز مینویسم با خدا درد دل میکنم......
اینجا به قدمت چندین سال واسم مقدسه.....اینجا بود که عاشق شدم.....اینجا بود که شیطون شدم.....اینجا بود که فارق شدم......اینجا بود که عاقل شدم.....اینجا بود که سرو کله ی خدا پیدا شد.....اینجا بود که دلم شکست.....اینجا بود که لیلا رو دیدم....اینجا بود که خودم رو دیدم ...واینجا بود که خدا هرسال منتظر من میمونه تاسرو کله م پیدا بشه وبشینم پشت یکی از میزهای اینجا که دیگه مهم نیست میز شماره 13 باشه که خوش یمن باشه یا نباشه!!!!
گوشیم زنگ میخوره ودارم با دوست بابا حرف میزنم که گارسون باز سفارش منو با دوتا چنگال و یک کارد میاره ومن لبخند میزنم واون هم بدون اینکه منظور لبخندم رو بفهمه پاسخ میده ومیره......
باز قهوه ی تلخ که به تلخیه تمومیه روزایی که رفته وباز یه کیک شکلاتیه شیرین که خط میکشه روی تمومه تلخیا....
کلی با خدا حرف میزنم وتوی دلم واسه تمومه آدمای اینجا آرزوهای خوب میکنم.....واسه اون دختر وپسر جوونی که دارند راجب آینده حرف میزنند...واسه چشمای کنجکاوه اون پسری که توی حرفای دخترکه روبروش دنباله یه جرقه س...واسه اون چهارتا خانومی که دارند از خاطره ی روزای گذشته شون واسه هم حرف میزنندو میخندند...واسه اون دوتا آقای مسنی که دارند بستنی شکلاتی میخورند وراجب قراردادشون صحبت میکنن ...و واسه اون آقایی که منتظر به ساعت هی نگاه میکنه وبه بیرون خیره میشه......
یک ساعت میگذره وباز مثل هرسال، سالی که گذشت را مرور میکنم وجای تمومه آدمای زندگیم واونایی که بی نهایت دوستشون دارم را خالی میکنم وبلند میشم که برم.....
به خودم میگم فلسفه ی این دوتا چنگاله هر ساله رو باید بپرسم .موقعی که میخوام حساب کنم به مسئول کافی شاپ میگم که هرسال میام اینجا وبهش میگم چرا واسم دوتا چنگال میاره واون میزنه تو پیشونیشو میخنده وسرش رو به نشونه ی خجالت تکون میده و میگه خیال کردن دونفرید!
بهش میگم اما من یه نفرم. همیشه یه نفرم.....تا آخرشم یه نفرم.....بهم میگه انشالا سال دیگه دونفره میاید.بهش میگم اینقدر اینجا رو دوست دارم که حاضر نیستم با هیچ نفر دومی تقسیمش کنم....بهم لبخند میزنه وازم پول نمیگیره...اصرار میکنم واون هم اصرار میکنه ومیخواد مثل اون سالی که لیلا رو دیدم مهمون اینجا باشم .بهم میگه به شرطی که باز هم بیای وبهش میگم اینجا جای "فقط سالی یک باره"!
پول خورد نداره بقیه پولم رو پس بده ومیخواد بگرده دنبالش که میگم باشه بقیه ش مال خودتون وبهم میگه بقیه ش رو سال دیگه که اومدی میدم بهت!!!! با لبخند بهش میگم یادتون میمونه؟؟؟ ...میگه قول میدم....بهش میگم : امیدوارم!
ومیام بیرون ومثل همیشه تمومه هوای خنک بیرون رو هل میدم توی ریه هام و با یه نفس عمیق بغضم رو قورت میدم وباز در امتداد زاینده رود قدم میزنم.....
دلم میخواد راه برم واسه همین با عمه تماس میگیرم وبهش میگم نمیتونم امشب بیام پیشش وتا خونه قدم میزنم واز این همه جنب وجوش آدمایی که منتظره بهارند لذت میبرم.....
پ.ن:
1.احسان مراقب خودت باش.دوستت دارم آجی ونگرانتم
2.روز درختکاری مبارک
۳.همین
ادامه مطلب ...